#ویروس_کرونا مثل #داعشه اگر همان اول در مرزها جلوش رامی گرفتند؛ کار به این جاها نمی کشید....
حالا به افکار #سردار_دلها پی بردید یانه؛
می دانید جنگیدن با #کرونا_داعش چه سخته در داخله کشور پس وقتی همسایه ات مشکل داره باید به کمکش رفت آن مشکل را حل کرد؛
#کمی_تفکر_کنید...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#پلاک_پنهان
@sarbazekoochak
#قسمت_سیزدهم
بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ،وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود، گروهایی که غیر مستقیم در حال تبلیغ نامزدها بودند،و گروهایی که لباس هایشان را با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت و وارد دفتر شد ،با سلام و احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد ،که بشیری را دید،با تعجب به بشیری خیره شد!! بشیری سلامی کرد،سمانه جواب سلام او را داد و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود!
ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد لازمتون میشه
ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگه A4نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید.
بشیری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی دانست چرا اصلا حس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد. با تمام شدن کارهایش از دانشگاه خارج شد ،محسن با او هماهنگ کرده بود که او به دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد:
ــ به به سلام خان داداش
ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار تا می خواست جواب دهد ،زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند و جیغ کنان سلام کرد،سمانه که شوکه شده بود،بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند: ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم بوسه ای بر روی گونه اش کاشت که زینب سریع با بوسه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد.
ــ چه خوب شد زینبو اوردی،خستگی از تنم رفت
ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم،این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم یه چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه.
ــ ببخشید اذیتت کردم
ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم،بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد.
ــ سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود،زد. با رسیدن به خانه ،سمانه همراه زینب وارد خانه شدند ،بعد از احوالپرسی ، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت،سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند.
یاسین به محسن زنگ زده بود و از او خواست خودش را به محل کار برساند،بعد خداحافظی ثریا و یاسین،زینب قبول نکرد که آن ها را همراهی کند و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت.
@sarbazekoochak
سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت:
ــ زینب عمه بخواب دیر وقته گوشیش را نشان زینب داد و گفت:
ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم
نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود:
ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟
ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟ سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس مقام معظم رهبری بود،نگاهی انداخت
ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟
ــ آخه ،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل
ــ خب
ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه،بعد منو دید زود خاموشش کرد ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!!
ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم.
ــ باشه عمه ،بخواب دیگه
سمانه دیگر کلافه شده بود،باور نمی کرد کمیل در جمع ضد رهبری صحبت می کرد و مخفیانه سخنرانی های رهبر را گوش می داد. نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت:
ــ فضول خانم ،چقدم سر قولش مونده لبخندی زد و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند.
****
ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن
ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم
ــ برو به سلامت مادر
ــ راستی مامان ،من شب میرم خونه خاله سمیه،کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری،میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم،بی زحمت به بابایی بگو رفتید رای بدید لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله
ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم
ــ چشم عزیزم
سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد. با صدای گوشی دوربینش را کناری گذاشت؛
ــ جانم رویا
ــ کجایی سمانه
ــ بیرون
ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده،جان من بیا درستش کن کارامون موندن
ــ باشه عزیزم الان میام ️
❣سرباز کوچک 💕
eitaa.com/joinchat/3094216704Cccf19963bb
💢 #خاطره_ناب_از_حاج_قاسم
🔹🔸زدیم بغل. وقت نماز بود. گفتم: «حاجی قبول باشه.»
گفت: «خدا قبول کنه انشاءاللّه.»
نگاهم کرد. گفت: «ابراهیم!»
نگاهش کردم.
ــ نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم.
ــ حاجآقا شما همه نمازهاتون قبوله.
♦قصهاش فرق میکرد. رفته بود #کاخ_کرملین.
قرار داشت با #پوتین.
تا رئیسجمهور روسیه برسد وقت #اذان شد.
حاجی هم بلند شد. #اذان و #اقامهاش را گفت.
صدایش پیچید توی سالن. بعد هم ایستاد به #نماز.
همه نگاهش میکردند.
میگفت در طول عمرش همچین #لذتی از #نماز نبرده بوده.
پایان #نماز #پیشانیاش را گذاشت روی #مهر.
به خدای خودش گفت: «خدایا این بود کرامت تو،
یه روزی توی #کاخ_کرملین برای نابودی اسلام نقشه میکشیدند،
حالا منِ #قاسم_سلیمانی اومدم اینجا #نماز خوندم.»
✍راوی: ابراهیم شهریاری | منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه
یاران، صفحه ۱۰۹
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#شهید_مهدی_باکری
#کفاره_ی_گناهای_این_ماهمون
#شهردار_ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت.
یک روز به م گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه #فقیر.»
همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ.
آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان.
بقیه ی پول را داد #لوازم_التحریر خرید،
داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست #محتاجند.
گفت «اینم #کفاره_ی_گناهای_این_ماهمون.»
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#شهید_مهدی_باکری
#رو_جنازه_عراقیا_پا_نزارید
#شهید_مهدی_باکری ، رو #جنازه_عراقیا هم پا نمی ذاشت ؛
می گفت اینا #عزیز_دل_کسین ،#خیلیاشون به #زور اومدن #بجنگ_ما ...
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
#ما_واسه_ی_انتقام_جایی_نمی_ریم
#شهید_مهدی_باکری
همه داشتند سوار قایق می شدند.
می خواستیم برویم عملیات.
یکی از بچه ها ، چند ماهی دست کوموله ها اسیر بود.هنوز جای شکنجه روی بدنش بود.
وقتی سوار شد ، داد زد « پدر شون رو در می آریم. انتقام می گیریم.»
......
تا شنید گفت « تو نمی خواد بیای.
#ما_واسه_ی_انتقام_جایی_نمی_ریم.»
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝