eitaa logo
سرباز کوچک(کتاب شهید pdf)
658 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.4هزار ویدیو
407 فایل
کتاب شهدای دفاع مقدس pdf به روی دفتر دلم نوشته بود یک شهید برای خاطر خدا شما ادامه ام دهید! مدیر کانال: @sarbazekoochak1 @alimohammadi213 کانال دیگر ما دانشنامه قرآن کریم @Qoranekarim سرباز کوچک در اینستاگرام Instagram.com/sarbazekoochak110
مشاهده در ایتا
دانلود
سال ۶۸تازه ما را به اردوگاه ۱۷ در تكریت برده بودند. فرمانده ی عراقی در آن جا بسیار خشن و بی رحم بود. اگر کسی شب از خواب برمی خاست و نماز می خواند، مجازات سنگینی برایش در نظر می گرفتند. او به سربازانش دستور داده بود: نام کسانی که شب برمی خیزند را بنویسید و صبح به من بدهید! روزی آن افسر بعثی به اردوگاه آمد. نام عده ای را خواند و آن ها را به خارج از آسایشگاه برد. سربازانش هم آماده ی دستور بودند. به دستور او بیل و کلنگ آوردند و به دست نماز شب خوان های آزاده دادند. فرمانده ی بعثی دستور داد که هر کس گودالی به اندازه ی قد خود حفر کند. همین که گودال ها کنده شد، به بچه ها گفت: به داخل گودال ها بروید و فقط سر و گردن بیرون باشد! هر کس که به داخل گودالی می رفت، به دیگران دستور می داد که گودال را پر کنند. در این میان یكی از بچه ها که قد بلندی داشت، وقتی داخل گودال رفت، از سینه به بالا بیرون بود. آن بعثی گفت: باید گودال را عمیق تر کنی! هر بار که بچه ها ممانعت می کردند، کابل بر سر و صورت آن ها می خورد. در همان لحظه یک بولدوزر از کنار اردوگاه در حال گذر بود. افسر بعثی تا چشمش به آن بولدوزر افتاد، گفت: اگر سریع کار نكنید، به راننده ی آن بولدوزر دستور می دهم که بیاید و شما را زنده به گور کند! آن ها را تا در کردند و ساعاتی در آن بیابان داغ نگه داشتند. گاهی هم با به و آن ها می زدند؛ باز هیچ کس از دست نكشید. ۱۸۱-📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۱۶۷ ،خاطره ی محمد درویشی ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
💢 🔹🔸زدیم بغل. وقت نماز بود. گفتم: «حاجی قبول باشه.» ‌گفت: «خدا قبول کنه ان‌شاءاللّه.» نگاهم کرد. ‌گفت: «ابراهیم!» نگاهش کردم. ــ نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم. ــ حاج‌آقا شما همه نمازهاتون قبوله. ♦قصه‌اش فرق ‌می‌کرد. رفته بود . قرار داشت با . تا رئیس‌جمهور روسیه برسد وقت شد. حاجی هم بلند شد. و را گفت. صدایش ‌پیچید توی سالن. بعد هم ایستاد به . همه نگاهش ‌می‌کردند. می‌گفت در طول عمرش همچین از نبرده بوده. پایان را گذاشت روی . به خدای خودش ‌گفت: «خدایا این بود کرامت تو، یه روزی توی برای نابودی اسلام نقشه ‌می‌کشیدند، حالا منِ اومدم اینجا خوندم.» ✍راوی: ابراهیم شهریاری | منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه یاران، صفحه ۱۰۹ ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝
در به در دنبال آب مى گشتيم جايى كه بوديم آشنا نبود ، وارد نبوديم تشنگى فشار آورده بود «بچه ها بيايين ببينين... اون چيه؟» يك تانكر بود هجوم برديم طرفش اما معلوم نبود چى توشه روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم ، اگه آب بود شما بخورين» با احتياط شيرش رو باز كردم ، بود به روى خودم نياوردم ، یه دلِ سير  خوردم بعد دستم رو گذاشتم روى دلم نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف بچه ها با تعجب و نگرانى نگام مى كردن پرسيدند «چى شد؟...» هيچى نگفتم دور كه شدم، گفتم «آره... ... شما هم بخورين...» يك چيزى از كنار گوشم رد شد خورد به ديوار بود... ╔══════•••• ✿🕊╗ @sarbazekoochak ╚🕊✿ ••••══════╝