#نماز_شب
#نماز_شب_و_ضربه_های_پوتین
سال ۶۸تازه ما را به اردوگاه ۱۷ در تكریت برده بودند. فرمانده ی عراقی در آن جا بسیار خشن و بی رحم بود. اگر کسی شب از خواب برمی خاست و نماز می خواند، مجازات سنگینی برایش در نظر می گرفتند. او به سربازانش دستور داده بود: نام کسانی که شب برمی خیزند را بنویسید و صبح به من بدهید!
روزی آن افسر بعثی به اردوگاه آمد. نام عده ای را خواند و آن ها را به خارج از آسایشگاه برد.
سربازانش هم آماده ی دستور بودند. به دستور او بیل و کلنگ آوردند و به دست نماز شب خوان های آزاده دادند. فرمانده ی بعثی دستور داد که هر کس گودالی به اندازه ی قد خود حفر کند. همین که گودال ها کنده شد، به بچه ها گفت: به داخل گودال ها بروید و فقط سر و گردن بیرون باشد! هر کس که به داخل گودالی می رفت، به دیگران دستور می داد که گودال را پر کنند. در این میان یكی از بچه ها که قد بلندی داشت، وقتی داخل گودال رفت، از سینه به بالا بیرون بود. آن بعثی گفت: باید گودال را عمیق تر کنی! هر بار که بچه ها ممانعت می کردند، کابل بر سر و صورت آن ها می خورد. در همان لحظه یک بولدوزر از کنار اردوگاه در حال گذر بود. افسر بعثی تا چشمش به آن بولدوزر افتاد، گفت: اگر سریع کار نكنید، به راننده ی آن بولدوزر دستور می دهم که بیاید و شما را زنده به گور کند!
آن ها #نماز_شب_خوان_ها را تا #گردن در #گودال کردند و ساعاتی در آن بیابان داغ نگه داشتند. گاهی هم با #پوتین به #سر و #صورت آن ها می زدند؛ باز هیچ کس از #نماز_شب دست نكشید.
۱۸۱-📚قصه ی نماز آزادگان، ص ۱۶۷ ،خاطره ی محمد درویشی
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
💢 #خاطره_ناب_از_حاج_قاسم
🔹🔸زدیم بغل. وقت نماز بود. گفتم: «حاجی قبول باشه.»
گفت: «خدا قبول کنه انشاءاللّه.»
نگاهم کرد. گفت: «ابراهیم!»
نگاهش کردم.
ــ نمازی خوندم که در طول عمرم توی جبهه هم نخوندم.
ــ حاجآقا شما همه نمازهاتون قبوله.
♦قصهاش فرق میکرد. رفته بود #کاخ_کرملین.
قرار داشت با #پوتین.
تا رئیسجمهور روسیه برسد وقت #اذان شد.
حاجی هم بلند شد. #اذان و #اقامهاش را گفت.
صدایش پیچید توی سالن. بعد هم ایستاد به #نماز.
همه نگاهش میکردند.
میگفت در طول عمرش همچین #لذتی از #نماز نبرده بوده.
پایان #نماز #پیشانیاش را گذاشت روی #مهر.
به خدای خودش گفت: «خدایا این بود کرامت تو،
یه روزی توی #کاخ_کرملین برای نابودی اسلام نقشه میکشیدند،
حالا منِ #قاسم_سلیمانی اومدم اینجا #نماز خوندم.»
✍راوی: ابراهیم شهریاری | منبع: سلیمانی عزیز، انتشارات حماسه
یاران، صفحه ۱۰۹
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
در به در دنبال آب مى گشتيم
جايى كه بوديم آشنا نبود ، وارد نبوديم
تشنگى فشار آورده بود
«بچه ها بيايين ببينين... اون چيه؟»
يك تانكر بود
هجوم برديم طرفش
اما معلوم نبود چى توشه
روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه
گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم ، اگه آب بود شما بخورين»
با احتياط شيرش رو باز كردم ، #آب بود
به روى خودم نياوردم ،
یه دلِ سير #آب خوردم
بعد دستم رو گذاشتم روى دلم
نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف
بچه ها با تعجب و نگرانى نگام مى كردن
پرسيدند «چى شد؟...»
هيچى نگفتم
دور كه شدم، گفتم «آره... #آبه... شما هم بخورين...»
يك چيزى از كنار گوشم رد شد خورد به ديوار
#پوتين بود...
╔══════•••• ✿🕊╗
@sarbazekoochak
╚🕊✿ ••••══════╝
هدایت شده از ابوذر ۳۱۳
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا