بسم الله الرحمن الرحیم🌸
زندگینامه و خاطرات شهید:
حاج #حسین_خرازی🌹
فرمانده دلیر لشکر ۱۴ امام حسین(علیه السلام)💚
قسمت اول1⃣
کتاب زندگی با فرمانده📚
اسم داستان:خدایا!کافران را هلاک کن✅
چهار،پنج نفری داخل سنگری در #شلمچه،ایستگاه حسینه بودیم...
بعد از اذان،نماز مغرب را که به جماعت خواندیم،به حسین آقا خبر دادند سریع خودش را به قرارگاه برساند.ایشان از من که امام جماعت بودم،عذرخواهی کرد و گفت:《با اجازه من نماز عشاء رو فُرادا بخونم که برم قرارگاه》
گفتم:《مانعی نداره》.قامت بست و شروع کرد.
مشغول خواندن تعقیبات بودم که ناخودآگاه نوجهم به نمازش جلب شد.اولین باری بود که نماز خواندنش را میدیدم.چون روحانی بودم،هربار من پیش نماز می ایستادم و چهره حسین آقا رو نمیدیدم.در قنوت دستش را بالا آورد و گردنش را کج،چنان حالی پیدا کرده بود که عجیب به حالش غبطه خوردم.قطرات اشک روی گونه هایش می غلتید و این آیه را میخواند:
《وَقالَ نُوحُ رَّبَّ لَا تَذَر عَلَی الارضِ مِنَ الکافِرِینَ دَیَّارًا اِنَّکَ اِن تَذَرهُم یُضِلُّوا عِبادَکَ وَلَا یَلِدُوا اِلَّا فَاجِرًا کَفَّارًا》.
این آیه،دعای حضرت نوح(علیه السلام)است که در آن،حضرت نوح(علیه السلام)از خداوند درخواست می دارد که همه ی کفار را از تمام بلاد زمین محو و نابود سازد...
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
مُدافِـعـــــانِ حَــــ ـــریـــم
بسم الله الرحمن الرحیم🌸 زندگینامه و خاطرات شهید: حاج #حسین_خرازی🌹 فرمانده دلیر لشکر ۱۴ امام حسین(علی
بسم الله الرحمن الرحیم🌸
زندگینامه و خاطرات شهید:
حاج #حسین_خرازی
فرمانده دلیر لشکر ۱۴ امام حسین(علیه السلام)💚
قسمت دوم2⃣
کتاب زندگی با فرمانده📚
اسم داستان:خدایا! سوختم✅
مرحله دوم عملیات بیت المقدس،حسین ترک موتورم نشست و رفتیم برای سرکشی از خط.
بین راه،به یک نفر بر پی ام پی بر خوردیم که آتش گرفته بود و چند نفر هم داشتند رویش خاک میریختند.حسین گفت:《برو ببینیم چه خبره؟》رفتیم سمت نفر بر.
هُرم آتش اجازه نمیداد بیشتر از دو متر نزدیک نفر بر شویم،امّا متوجه شدیم یک رزمنده داخل نفربر دارد زنده زنده میسوزد.صحنه دلخراشی بود.همراه بقیه شدیم.گونی سنگر هارا بر می داشتیم و خاکش را روی نفربر میریختیم.رزمنده داخل نفربر،با اینکه داشت میسوخت،داد و فریاد نمیکرد،اما بلند بلند می گفت:《خدایا!الان پاهام داره میسوزه،میخوام اونور ثابت قدمم کنی.خدایا!الان سینهم سوخت،این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا نمیرسه😞.
خدایا!الان دستام سوخت،میخوام اون دنیا دستام رو طرف تو دراز کنم،نمیخوام دستام گناهکار باشه.خدایا!صورتم داره میسوزه،این سوزش برای امام زمانه،برای ولایته،اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.》
باورش برای کسی که ندیده باشد سخت است،امام این جمله هارا خیلی مرتب و سلیس فریاد می کرد.آتش که به سرش رسید گفت:《خدایا!دیگه طاقت ندارم،دیگه نمیتونم،دارم تموم میکنم،لااله الا الله! لااله الا الله!
خدایا!خودت شاهد باش،خودت شهادت بده،آخ نگفتم.》
به این جا که رسید،سرش با صدای تقّی از هم پاشید و تمام.
با شهید شدن او من یکی که دوست داشتم خاک گونی هارا روی سر خودم بریزم،مخصوصا با جملاتی که از زبانش شنیده بودم.بقیه هم،چنین وضعی داشتند.یکی با کف دست به پیشانی اش میزد،دیگری پاهایش شل شد و زانو زده بود،یکی دیگر دست روی چشمانش گذاشته و زار میزد.
صحنه ای بود که وصف شدنی نبود...
سوختن اورا همه مارا هم سوزاند.اما سوزش حسین با بقیه فرق میکرد.کمی آن طرف تر ،نشسته،دو زانوهایش را بقل کرده بود و های های گریه میکرد و میگفت:خدایا!ما چه جوری جواب اینارو بدیم!رفتم دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم:حسین آقا،بریم!نگاهی به من کردو گفت:ما فرمانده ایناییم؟!اینا کجا هستن ما کجا!اون دنیا خدا مارو نگه نمیداره بگه جواب اینارو چی میدی؟دوباره گفتم:پاشید بریم.همین طور که نشسته بود،گفت:پاهام داره میلرزه،نای بلند شدن نداره.میخواست زمین را چنگ بزند،نمیدانست برای خودش گریه کند یا برای آن شهید.زیر بقلش را گرفتم و هرطوری بود بلند شد و حرکت کردیم.پشت موتور که نشست،سرش را گذاشت روی شانه من و آنقدر گریه کرد که پیراهن کره ای و حتی زیرپوشم،از اشک چشمانش،خیس شد.بعد از یکی دو ساعت،از همان مسیر برمیگشتیم،که دیدیم :سه چهار نفر دور چیزی نشسته و زیارت عاشورا میخوانند.حسین گفت:چرا اینا دور هم نشسته اند،برو بهشون بگو ازهم جدا بشن،او یک نفر بس نبود! رفتم طرفشان.تا رسیدیم،یکی از آنها بلند شد و گفت:حسین آقا،جمعش کردیما!حسین گفت:چی چی رو جمع کردین!گفت:همه هیکلش شد یه گونی...
آن جنازه شهید سوخته را از داخل نفر بر جمع کرده و داخل گونی ریختند و بالای آن زیارت عاشورا میخوانند.حسین نشست و گفت:یه کم از هم فاصله بگیریم،ماهم میشینیم زیارت عاشورا میخوانیم،ایشالله مثل این شهید،معرفت پیدا کنیم.
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
مُدافِـعـــــانِ حَــــ ـــریـــم
بسم الله الرحمن الرحیم🌸 زندگینامه و خاطرات شهید: حاج #حسین_خرازی فرمانده دلیر لشکر ۱۴ امام حسین(علیه
بسم الله الرحمن الرحیم🌸
زندگینامه و خاطرات شهید:
حاج #حسین_خرازی
فرمانده دلیر لشکر ۱۴ امام حسین(علیه السلام)💚
قسمت سوم3⃣
کتاب زندگی با فرمانده📚
اسم داستان:مواظب باش✅
یک بار که حسین از منطقه آمد اصفهان به من گفت:《این حسن آقایی خیلی سمیرم سمیرم میکنه،می خوام برم این سمیرمی که می گه رو ببینم چه جور جاییه،توهم میای؟!》🤔
یک پیکان وانت مدل ۵۹_۵۸ جور کرد و با هم راه افتادیم.نرسیده به شهرضا،کنار جاده انار می فروختند.حسین گفت:《وایسا اگر خوبست بستونیم بخوریم.》رفتیم و دوکیلو انار خواستیم.انارهارا که کشید،خواستم پولش را بدهم،طرف نگرفت و گفت:《من شمارا میشناسم،ایشون مگه آقای خرازی نیست؟》گفتم:《چرا.》با تعجب پرسید:《چطور ایشون با این ماشین تردد میکنه؟》گفتم:《چه عیبی داره؟حالا تو ماشین رو بیخیال شو،پولت رو بگیر.》گفت:《نه نمیگیرم.》خلاصه پول را با زور دادیم و راه افتادیم.ظهر رسیدیم سمیرم.بعد از خواندن نماز،رفتیم قهوه خانه و دوتا دیزی سفارش دادیم.وقتِ حساب،صاحب قهوه خانه هم از ما پول را قبول نکرد و گفت:《شما آقای خرازی هستی،کی از شما پول خواسته؟》گفتیم:《درسته پدرجان،ما همونی هستیم که شما میگی،فقط به کسی نگو اومدیم اینجا.》از یکی دوتا مغازه دار پرسیدیم:《این حسن آقایی که میگن در و پنجره سازه رو میشناسین؟》آدرس دکان و منزل خودش و پدرش را به ما دادند.
رفتیم گشتی در سمیرم زدیم و بعد از ظهر برگشتیم اصفهان.
چند روز بلد حسن آقایی آمد سراغ حسین و گفت:《دو سه روز پیش دوتا منافق اومده بودن سمیرم و سراغ منو میگرفتن.مثل اینکه میخواستند منو بکشن😟》
حسین نیشخند شیطنت آمیزی زد و گفت:《پس خیلی مواظب خودت باش😁》
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
مُدافِـعـــــانِ حَــــ ـــریـــم
بسم الله الرحمن الرحیم🌸 زندگینامه و خاطرات شهید: حاج #حسین_خرازی فرمانده دلیر لشکر ۱۴ امام حسین(علیه
بسم الله الرحمن الرحیم🌸
زندگینامه و خاطرات شهید:
حاج #حسین_خرازی
فرمانده دلیر لشکر ۱۴ امام حسین (علیه السلام)
قست چهارم4⃣
کتاب زندگی با فرمانده📚
اسم داستان:به خدا خودش رفت✅
《مصطفی ردانی پور》برای حسین واقعا عزیز بود.خیلی دوستش داشت.در عملیات والفجر-۲،مصطفی به شهادت رسید.من با مینی بوس داشتم به طرف منطقه حرکت میکردم که خبر شهادتش را شنیدم.چون با او نزدیک بودم،بدجوری متاثر شدم و گریه کردم.نزدیک غروب رسیدم به خط.حسین هم آن جا بود.به محض دیدنم،خودش را در آغوشم انداخت و گفت:《حاج آقا!به خدا مصطفی خودش رفت جلو،به امام زمان خودش رفت،من نتونستم بهش بگم نرو،من اونو فرمانده خودم میدونستم و خودمو در حدّی نمی دیدم که بخوام به مصطفی امر و نهی کنم.》این هارا میگفت و زار زار گریه میکرد.
بعد ها از علی مسجدیان ماجرایی را شنیدم که این حرف های حسین را تایید میکرد.
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
مُدافِـعـــــانِ حَــــ ـــریـــم
بسم الله الرحمن الرحیم🌸 زندگینامه و خاطرات شهید: حاج #حسین_خرازی فرمانده دلیر لشکر ۱۴ امام حسین (علی
بسم الله الرحمن الرحیم🌸
زندگینامه و خاطرات شهید:
حاج #حسین_خرازی
فرمانده دلیر لشگر ۱۴ امام حسین(علیه السلام)💚
قسمت پنجم5⃣
کتاب زندگی با فرمانده📚
اسم داستان:ناسیونالیست✅
وقتی برای عملیات کربلای۴ خودم را رساندم منطقه،اولین جایی که رفتم سنگر فرماندهی بود.
سلام و علیکی کردم و نشستم.داخل سنگر،احسن فرمانده گردان امام باقر(صلوات الله علیه)(که اهل آران و بیدگل کاشان بود)به همراه کریم نصر حضور داشتند.نقشه پهن بود و حسین داشت عملیات را توجیه می کرد که احسن زاده پرید وسط حرفش و گفت:《حاج حسین،چرا این قدر ناسیونالیست بازی در میاری؟همه گردان های خط شکن رو اصفهانی گذاشتی.چرا گردان مارو نمیزاری؟》حسین تاملی کرد و گفت:《بالاخره من یه شناختی از توانایی و استعداد نیروها دارم،هرکسی به درد جایی می خوره و می تونه یه گوشه ای از کار رو انجام بده.》
عملیات شروع شد و یگان ها به خط زدند.تیپ امام رضا(صلوات الله علیه)قرار بود جزیره ماهی را تصرف کند،اما بچه ها گیر افتادند و موفق نشدند.حسین همان جا بی سیم زد به احسن زاده و گفت:《گردانت رو بکش جلو و بزن به جزیره.》هنوز یک ساعت از درگیر شدن گردان امام باقر(صلوات الله علیه)نگذشته بود که احسن زاده بی سیم زد و با لهجه کاشانی گفت:《این جا آتیش خیلی سنگینه.بچه ها دارن دوشکا میزنن.》حسین بلافاصله گفت:《یادته میگفتی ناسیونالیستی؟یارت بهت گفتم فرق میکنه.هرکسی باید اندازه توانش،تو جای خودش وایسه؟توان تو همینقدره،رفتی اونجا میگی دوشکا میزنن،نمیشه کار کرد! فکر کردی تو رو فرستادم اون جا برای چی؟تو باید اون دوشکا رو خاموش کنی و جزیره رو بگیری،این حرف ها چیه داری میزنی؟!》
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim
مُدافِـعـــــانِ حَــــ ـــریـــم
بسم الله الرحمن الرحیم🌸 زندگینامه و خاطرات شهید: حاج #حسین_خرازی فرمانده دلیر لشگر ۱۴ امام حسین(علیه
بسم الله الرحمن الرحیم🌸
زندگینامه و خاطرات شهید:
حاج #حسین_خرازی
فرمانده دلیر لشگر ۱۴ امام حسین(علیه السلام)💚
قسمت ششم6⃣
کتاب زندگی با فرمانده📚
اسم داستان:نمیتونم بگم نفهم✅
قبل از عملیات کربلای ۴،جلسه ای در قرارگاه مرکزی با حضور فرمانده کل سپاه برگزار شد.
درآن جلسه فرماندهان گردان های لشکر امام حسین(علیه السلام)هم حاضر بودند و می بایست فرمانده ی هر گردان،طرح مانور خودش را توضیح دهد.نوبت به شهید علی باقری که رسید،بلند شد و گفت:《آقا محسن،کاری که ما میخوایم بکنیم،اشکالاتی داره.این رودخونه،عقبه ی چند تا لشکره،اگه این عقبه تهدید بشه،میدونید چه اتفاقی میفته؟بستن اینجا هم که کار سختی نیست.با آتش بارهای دشمن حتماً هم این طور میشه.اون موقع چیکار باید بکنیم؟》محسن رضایی در جواب گفت:《شما چیکار به این کارها داری؟نقاط استراتژیک و این حرف ها به شما ربط پیدا نمیکنه،شما فقط مانور خودت رو بگو.》حسین باشنیدن لحن آقا محسن گفت:《آقا محسن،من میتونم به فرمانده گردان هام بگم نفهمند؟میتونم بگم متوجه نشید؟من هیچوقت نمیتونم به این ها بگم درک نداشته باشید!》بعد هم رو به باقری کرد و گفت:《علی آقا،مانورت رو توضیح بده.》
#ادامه_دارد...
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim