"کلمه" و "دلتنگی" باید دقیقا از یک نقطهء دل برخیزند!
اگر اینطور نباشد، چطور این بی کلمه گی دارد اینهمه اذیتم می کند؟!
دلتنگی زورش به کلمه ها چربیده و نوشتن و سرودنم نمی آید، و فقط دلتنگیَم است که می آید...
"کلمه" ها آرام از گوشه چشم هایم می ریزند اما به قلم نمی آیند...
و مادر مهربانانه جویای حال و روز من است، حال و روزی که آرامم کرده و بی حرف و بی سر و صدا...
و جواب مادر در همان اذنی ست که نداد و من ماندم...
و این ماندن عجیب سنگینی می کند روی دلم...
این تلویزیونِ لعنتی هم قصدِ جانِ مردم را کرده و گرنه یک پیاده روی که اینهمه نشان دادن ندارد...
پیاده روی است دیگر!
چیز عجیبی نیست!
فقط سر و تَهَش
فقط همین سر و تَهَش...
اینکه از نجف شروع می شود و به کربلا ختم...
همینَش،
فقط همینَش،
کمی،
فقط کمی،
آدم کُش است!
و گرنه یک پیاده روی که بیشتر نیست...
دلتنگیَم بند نمی آید
و کلمه هایی که از چشم هایم سرریزند...
آه که چقدر ضعیفند آدم هایی شبیه من،
آدم هایی که دار و ندارشان فقط "کلمه" است و وقتی به بی کلمگی دچار می شوند، حسی شبیه خفگی سر تا پایشان را می گیرد...
ارباب...
حسین، عشقِ منی...
#دلنگار 💔
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @sarbazelashkarim