eitaa logo
سـربــازان دههـ هـشــتادی🦋
441 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3هزار ویدیو
110 فایل
‌˼بسم‌ ِرب‌ِالحُسین.˹✨ • مقصد آسمان است ؛از حوالی زمین باید جدا شد 🪐 ‹حرفـاتون https://daigo.ir/secret/1732795938 📱اعضای کانال؛ دهه دهشتادی‌ و... 🎞محتوا: همه ی سرزمین مادری🥺• -آݩ‌سوۍ‌خاڪریزجبھه↪️"تب‌ا‌د‌ل" @Taliya_m128 🍂ڪپے؟! ن فور 🍃با ذکر صلواٺ📿
مشاهده در ایتا
دانلود
فاطمیه‌ازکدامین‌غصه‌بایدجان‌سپرد؟ دردمادر،داغ‌حیدر،یاغریبیِ‌حسن.. ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
دیگر‌آن‌خنده‌ٔزیبابہ‌لب‌مولانیست همہ‌هستندولۍهیچ‌ڪسۍزهرانیست قطره‌ٔاشڪ‌علۍتابہ‌تہ‌چاه‌رسید چاه‌فھمیدڪہ‌ڪسۍهمچوعلۍتنها‌نیست...💔 ! - کاش بمیرم برای تنهایی مولا.. همین💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش مجازی قرائت صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها به نیت تعجیل در فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا سلام:)! میشه به من اجازه بدی بازم بیام🙂💔 ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
«💚🌿»↴ مثلــٰا‌یھ‌رفیق‌داشتہ‌باشے‌کہ.. دلت‌گرفت‌بـٰاهـٰاش‌برۍ.. گلزار‌شُهدـٰا..💚! یہ‌رفیق‌داشتہ‌باشے‌شهادتے‌باشہ!!(: از‌رفاقت‌تا‌شهــٰادت🌿'! ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
جهت زیبا سازی فضای کانال!:))❤️🙂 ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀تم . .🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 💞 . قسمت . . که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢 . نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود😢 . من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! . نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!😞 . تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم . میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه . ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود😔 . بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت . دلم خیلییی شکسته بود😣😭 . وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد.😭 . به سمانه گفتم _من باید برم جلو و زیارت کنم😣 . سمانه گفت _خیلی شلوغه ها ریحانه 😯 . گفتم _نه من حتما باید برم و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم. فقط گریه میکردم.😭 چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن.😭🙏 . وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت _وایسا زیارت وداع بخونیم😢👋 . تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت😢 . یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه 😔 . دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم 😕 . سریع گفتم _من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم😕 . -باشه ریحانه جان☺ . مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم 😭 _نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله . اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به فکر میکردم😔 . بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.👌 . بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم: . -سمانه؟!😕 . -جانم؟!☺ . -میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯 . ادامه دارد ... . . نويسنده✍ . ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
💞 💞 . قسمت -میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯 . -اره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده😊 . وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت😞..اخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه😐 . حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن😕 . ولی به سمانه چیزی نگفتم 😔 . -چیزی شده ریحان؟! . -نه...چیزی نیست😔 . -اخه از ظهر تو فکری😞 . -نه..چون اخرین روزه دلم گرفته 😔😔 . خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم 🚍🚍🚍 و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم: . -سمانه؟!😕 . -جانم ؟!😊 . -اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!😐 . -کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما😃😃 . -نه بابا.من اصلا داداش ندارم که😐داشتمم به توی خل و چل نمیدادم😂کلا میگم😕 . -اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم 😂ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم.😉 الان منظورت چیه شبیه تو؟!😯 . -مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه . -ریحانه تو قلبت خیلی پاکه😊 اینو جدی میگم.وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده😊 . -کاش اینطوری بود که میگفتی 😕 -حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه 😊حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! 😉 . -اصلا راهش نمیدادم تو خونه😃 . -واااا...بی مزه😐من به این آقایی😃 . -خدا نکشه تو رو دختر😄 . خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ... . یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید☺ . دروغ چرا... . من عاشق اقا سید شده بودم🙊 . عاشق مردونگی و غرورش . عاشقه.. . اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم😕 . فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد . احساس ارامش و امنیت داشتم . همین . بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم😕 . چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم . یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید . ادامه دارد ... . نويسنده✍ ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
💞 💞 . قسمت . یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید. . تق تق . -بله..بفرمایید . -سلام اقا سید . تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت : _سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز گذاشت😐انگار جن دیده 😑 . نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها. . -کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم.. . -شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن. . -چشممم...ممنونم 😐😬 . دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست... . از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم . -سلام😒 . -سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای😄 . -سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست😕 . -چرا؟! چی شده مگه؟!😯 . -هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟! . -هیچی. همه چیز اکیه.ولی ریحانه😕 . -چی؟!😯 . -خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم😊 . -ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!😡 . -چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟😕 . -چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست😐 . -ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!😄😉 . -گفتم فک کن نگفتم که حتما هست 😑 . در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد. این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم🙈 . -ریحانه؟!چی شد؟!😯 . -ها ؟!؟...هیچی هیچی!😞 . . -اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!😳 . -هااا؟!...نه 😕 . -ریحانه خر نشیا😯اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که😡فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن😑اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😒 . -چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو😒 . -خدا شفات بده دختر😐 . -تو توی اولویت تری😒 . -ریحانه ازدواج شوخی نیستا😯 . -میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟!😐 . -نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😑 . -بروووو😡 . مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم😕 . ادامه دارد... . ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄
💞 💞 قسمت رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و باهم حرف هم میزنن. . اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید😔 دلم میخواست خفش کنم😠 . وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته: . -سلام سمی😒 . -اااا...سلام ریحان باغ خودم...چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم😊 . -ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم😕..چیا میخواد؟! . -اول خلوص نیت 😂 . -مزه نریز دختر...بگو کلی کار دارم😐 . -واااا...چه عصبانی..خوب پس اولیو نداری😁 . -اولی چیه؟!🙁 . -خلوص نیت دیگه 😄 . -میزنمت ها😐 . -خوب بابا...باشه...تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییتو بیار بقیه با من☺ ... خلاصه عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامه ها شرکت کردم ولی خانوادم خبر نداشتن بسیجی شدم چون همیشه مخالف این چیزها بودن.. . یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت: . -ریحانه .. -بله؟! . -دختره بود مسئول انسانی☺ . -خوب😯 . -اون داره فارغ التحصیل میشه.میگم تو میتونی بیای جاشا😕 . وقتی اینو گفت یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم . -کارش سخت نیست؟!😯 . -چرا ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش😊....ولی!!😕 . .-ولی چی؟!😟 . -باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی 😐 . وقتی گفت دلم هری ریخت.. و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟! . -کار نداره که.. بگو انتخابته و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن😌 . -دلت خوشه ها😑.میگم کاملا مخالفن😯 . -دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه😉 .. توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم.. و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا موضوع رو به مامان و بابام بگم.. . . -مامان؟ . -جانم . -من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!😐 . -اره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی . بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟! . -هیچی...چیز مهمی نیست😕 . مامان:چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم . -نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم😊 . بابا: هییی دخترم...ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری..بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر جور خواستی بگرد..😉 . ادامه دارد.... نويسنده✍ ═✧❁🌷❁✧┄ @dyareeshgh ═✧❁🌷❁✧┄