#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_بیست_وهشتم💛
يا علي گفت و در رو بست... با رسیدن من به عقب... خبر سقوط بیمارستان هم رسید... پ.ن: شهید سید علي حسيني در سن 29 سالگي به درجه رفیع شهادت نائل آمد... پیکر مطهر این شهید... هرگز بازنگشت... جهت شادي ارواح طیبه شهدا صلوات... نه دلي براي برگشتن داشتم... نه قدرتي، همون جا توي منطقه موندم... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن... - سریع برگردید... موقعیت خاصي پیش اومده... رفتم پایگاه نیرو هوايي و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران... دل توي دلم نبود... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه با چهره هاي داغون و پریشان منتظرم بودن. انگار یکي خاک غم و درد روي صورت شون پاشیده بود... سکوت مطلق توي ماشين حاکم بود. دست هاي اسماعيل مي لرزید... لب ها و چشم هاي نغمه... هر چي صبر کردم، احدي چيزي نمي گفت... - به سلامتي ماشین خریدي آقا اسماعيل؟ - نه زن داداش... صداش لرزید... امانته... با شنیدن زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم... - چي شده؟ این خبر فوري چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوري دو تایي اومدید دنبالم؟ صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن... زیرچشمي به نغمه نگاه مي کرد. چشم هاش پا از التماس بود... فهمیدم هر خبري شده... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره... دوباره سکوت، ماشین رو پرکرد... - حال زینب اصلا خوب نیست... بغض نغمه شکست... خبر شهادت علي آقا رو که شنید تب کرد... به خدا نمي خواستیم بهش بگیم، گفتیم تا تو برنگردي بهش خبر نمیدیم... باور کن نميدونيم چطوري فهمید! | جملات آخرش توي سرم مي پیچید... نفسم آتیش گرفته بود و صداي گريه ي نغمه حالم رو بدتر مي کرد... چشم دوختم به اسماعیل... گریه امان حرف زدن به نغمه نمي داد... - یعنی چقدر حالش بده؟
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄