#رمان_شهدایی❤️
#بدون_تو_هرگز💛
#قسمت_پنجم🧡
اون روز مي خواستيم براي خريد عروسي و جهیزیه بریم بیرون. مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره، اونم با عصبانیت داد زده بود: از شوهرش بپرس و قطع کرده بود. مادرم به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش بالاخره تونست على رو پیدا کنه. صداش بدجور مي لرزید! با نگراني تمام گفت: سلام علي آقا، مي خواستيم براي خريد جهیزیه بریم بیرون، امکان داره تشریف بیارید؟ - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع مي دادید... من الان بدجور درگیرم و نمي تونم بیام... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه ست. فکر مي کنم موارد اصلي رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه... اگر کمک هم خواستید بگید، هر کاري که مردونه بود، به روي چشم! فقط لطفا طلبگي باشه، اشرافيش نکنید. مادرم با چشمهاي گرد و متعجب بهم نگاه مي کرد! اشاره کردم چی میگه ؟ از شوک که در اومد، جلوي دهني گوشي رو گرفت و گفت: میگه با سلیقه خودت بخر، هر چي مي خوای؟ دوباره خودش رو کنترل کرد. این بار با شجاعت بيشتري گفت: علي آقا؛ پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم؛ البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولي هیچ کدوم وقت نداشتن... تا عروسي هم وقت کمه و... بعد کلي تشکر، گوشي رو قطع کرد. هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم... مامان چي شد؟ چي گفت؟ | بالاخره به خودش اومد: گفت خودتون برید، دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن و... براي اولين بار واقعا ازش خوشم اومد... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم؛ فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود. برعکس پدرم، نظر مي داد و نظرش رو تحمیل نمي کرد؛ حتي اگر از چیزی خوشش نمي اومد اصرار نمي کرد و مي گفت: شما باید راحت باشی. باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه. یه مراسم ساده، یه جهیزیه ساده، یه شام ساده حدود شصت نفر مهمون... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت و براي عروسي نموند؛ ولي من براي اولين بار خوشحال بودم. علي جوان آرام، شوخ طبع و مهرباني بود، اولین روز زندگي مشترک، بلند شدم غذا درست کنم... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراري بودم، برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزي وسط میومد از زیرش در مي رفتم. بالاخره یکی از معیارهاي سنجش ...
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄