eitaa logo
سـربــازان دههـ هـشــتادی🦋
443 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3هزار ویدیو
110 فایل
‌˼بسم‌ ِرب‌ِالحُسین.˹✨ • مقصد آسمان است ؛از حوالی زمین باید جدا شد 🪐 ‹حرفـاتون https://daigo.ir/secret/1732795938 📱اعضای کانال؛ دهه دهشتادی‌ و... 🎞محتوا: همه ی سرزمین مادری🥺• -آݩ‌سوۍ‌خاڪریزجبھه↪️"تب‌ا‌د‌ل" @Taliya_m128 🍂ڪپے؟! ن فور 🍃با ذکر صلواٺ📿
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 🌱 پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم در خانواده ای را مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت .داشتم در دوران مدرسه و سالهای پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود سالهای آخر دوران دفاع مقدس با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم ،راستی من در آن زمان در یکی از شهرستانهای کوچک استان اصفهان زندگی میکردم دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند. اما از آن ،روز تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام می.دادم میدانستم که شهدا قبل از جهاد ،اصغر در جهاد اکبر موفق بودند لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که یک وقت نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتی ها و گناهان نشوم.
با ط تا آخرین لحظه 🙃 ٭٭ 🫴🏻‌⊹ ࣪𖣠 ִֶ زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود . اما خوب چند بار از تلویزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش. داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود: اردوی زیارتی مشهد مقدس چشم چهارتا شد یکم جلوتر که رفتم دیدم زده از طرف بسیج دانشجویی اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد. خودم بعدا میرم معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن . ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد . ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد . بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج . یه پسر ریشو تو اتاق بود و یه جعبه تو دستش -سلام اقا .. -سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد .. - ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم. -باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم .. -خوب نه !... میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه ... کی میبرین ؟! چی بیارم با خودم ؟! -خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم .. -قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما . -خواهرم نمیشه ... در ضمن هزینه سفرم مجانیه . -شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه ... چرا در و دیوارو نگاه میکنید ... اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه .. -بفرمایید بنده گوش میدم . -نه اصلا با شما حرفی ندارم ... بگید رییستون بیاد .. -با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم ... کاری بود در خدمتم .. -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین -لا اله الا الله ! یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد.. رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم : -خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتون کردید خبرم کنید -چشم خواهرم...ان شا الله اقا شمارو بطلبه -خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین ... رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید ... باشه ... ما منتظریم . -خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید ... یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست .. -الو ... بفرمایین دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه:سلام خانم تهرانی شما هستین ؟! بله خودم هستم . میخواستم بهتون خبر بدم اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده .. فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین .. ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد ... اصلا باورم نمیشد ... هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم ... تا فردا دل تو دلم نبود ... فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن .. مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین ... دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون اینجا فهمیدم که جناب فرمانده سید هم  هستند . ‌‌  .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @sarbazvu `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺سربازان دهه هشتادی