#پارت_دوم🦋
#سه_دقیقه_درقیامت 🌱
بعد با التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند. گفتم من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم من میترسم به روز مرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم. لذا به حضرت عزرائیل التماس میکردم که زودتر به سراغم بیاید
چند روز بعد با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی .کنیم با سختی فراوان کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد قبل از ظهر پنجشنبه کاروان ما حرکت کند.
روز چهارشنبه با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم قبل از ،خواب دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای
نزدیکی مرگ کردم البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کار خوبی میکنم نمی دانستم که اهل بیت ما هیچگاه چنین دعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه در آخرت میدانستند
خسته بودم و سریع خوابم برد نیمههای شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده از هیبت و
زیبایی او از جا بلند شدم با ادب سلام کردم ایشان فرمود با من چکار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ میکنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده
فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل .است ترسیده بودم اما با خودم :گفتم اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است پس چرا مردم از او می ترسند؟! می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند. التماسهای من بی فایده بود با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سرجایم و گویی محکم به زمین خوردم
- #رمان با ط تا آخرین لحظه 😉
٭٭ #پارت_دوم 🫐🫴🏻⊹ ࣪𖣠 ִֶָ
خلاصه روز اعزام شد ...
بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم
عهههه ... یه عده توی ماشین نشستن .
تازه فهمیدم اشتباهی اومدم ...
داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید ... و اومد جلو : لا اله الا الله ...
-خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟ .
-هیچی اشتباهی اومدم ...
-اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس ...
-خیلی خوب ... حالا چیزی نشده که ...
-بفرمایین ... بفرمایین تا دیر نشده ...
ساکم رو گذاشتم رو صندلیم که گوشیم زنگ خورد:دوستم مینا بود میگفت بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه
اخه من تو اتوبوسم مینا
بدو بیا ریحانه ... حذف شدی با خودته ها ... از ما گفتن
الان میام الان میام ...
تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه
ولی از اتوبوس خبری نبود
خیلی دلم شکست .
گریه ام گرفته بود .
الان چجوری برگردم خونه؟!
چی بگم بهشون؟!
آخه ساکمم تواتوبوس بود
بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام
تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد .
بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم:
سلام. ببخشید ... هنو حرفم تموم نشده بود که گفت:اااا.خواهر شما چرانرفتید؟!
-ازاتوبوس جا موندم
-لا اله الا الله ... اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنیداون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان.
-حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود
-متاسفم براتون . حتما آقا نطلبیده بود شما رو .
-وایسا ببینم . یع چیزی یاد گرفتی هیچ میگی نطلبیده ... نطلبیده.من باید برم
-آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن .
-اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام .
-نمیشه خواهرم من باماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید .
-قول میدم تابه اتوبوسها برسیم حرفی نزنم ..
-نمیشه خواهرم . اصرار نکنید .
-اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش .
-میگم نمیشه یعنی نمیشه ... یا علی
اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم
هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: .
لا اله الا الله ... مثل اینکه کاری نمیشه کرد ... بفرمایین فقط سریع تر سوار شین ..
سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟!
هیچی سوار شید ...
هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد .
فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم ...
راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن ...
(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/
حوصلم سر رفت ...
هنذفریم که تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگام و یه آهنگو شاد پلی کردم ...
یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد .
یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم بلند داشت پخش میشد ...
آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند .
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@sarbazvu
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺سربازان دهه هشتادی