#رمان با طُ تا آخرین لحظه
٭٭ #پارت_سی_ام🫐🫴🏻⊹ ࣪𖣠 ִֶָ
ׅ
با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون اشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! .
که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه...اقای مهندس و ان شا الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن
با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت
ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : اقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟
فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده...
همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟!
جمع کنید آقا...
زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد
پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم
-هر جور راحتید...
ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره...
-مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در...
انگار آوار خراب شده بود روی سرم
نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون...
پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در
بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم...
بابام سریع برگشت و گفت تو چرا بیرون اومدی...برو توی اتاقت
ولی اصلا صداشو نمیشنیدم..
-زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد...
اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.
سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم...
و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد...
بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم
بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد... مسخرش رو در آوردن
یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری
و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟!
-منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیسجانبازه
-حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@sarbazvu
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺سربازان دهه هشتادی