«وَ اَنْتَ مُقیلُ عَثْرَتی»
و تویی که لغزشم را نادیده میگیری..!
دعایعرفه
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
17.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینو زیادی دوس دارم :))))
ماشاالله به دختران این سرزمین غیور😍😎💪💪💪
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
برای نگاه نامحرم خودمونو از نگاهشون دریغ نکنیم
چراکه یک نیم نگاهشون هم دنیامونو میسازه هم آخرت🙂🌱
#شهید_محمودرضا_بیضائی..
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید محمدرضا دهقان💔
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_بیست_وهفتم💛
- برمي گردم علي جان... برمي گردم دنبالت... و آخرین مجروح رو گذاشتم توي آمبولانس. آتیش برگشت سنگین تر بود... فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند... از ماشین پریدم پایین و دویدم توي بيمارستان تا کمک! بیمارستان خالي شده بود؛ فقط چند تا مجروح... با همون برادر س
پ*l**ي اونجا بودن... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید... باورش نمي شد من رو زنده می دید... مات و مبهوت بودم... - بقیه کجان؟ آمبولانس پر از مجروحه... باید خالي شون کنیم دوباره برگردم خط... به زحمت بغضش رو کنترل کرد... - دیگه خطي نیست خواهرم... خط سقوط کرد... الان اونجا دست دشمنه... یهو حالتش جدي شد! شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست... بیمارستان رو تخلیه کردن، اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط مي كنه... یهو به خودم اومدم... - علي... علي هنوز اونجاست... و دویدم سمت ماشین... دوید سمتم و در حالي که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد... - مي فهمي داري چه کار مي کني؟ بهت میگم خط سقوط کرده... هنوز تو شوک بودم. رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد. جا خورد... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد... - خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب... اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود... بگو هنوز توي بيمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون... من اینجا، پیششون مي مونم... سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر مي شد... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد... - بسم الله خواهرم! معطل نشو... برو تا دیر نشده... سریع سوار آمبولانس شدم. هنوز حال خودم رو نمي فهمیدم... - مجروح ها رو که پیاده کنم سريع برمي گردم دنبالتون... اومد سمتم و در رو نگهداشت... - شما نه... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم... ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان، دست اون بعثي هاي از خدا بي خبر رو نداره، جون میدیم... ناموس مون رو نه .....
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄
#رمان_شهدایی❤
#بدون_تو_هرگز🧡
#قسمت_بیست_وهشتم💛
يا علي گفت و در رو بست... با رسیدن من به عقب... خبر سقوط بیمارستان هم رسید... پ.ن: شهید سید علي حسيني در سن 29 سالگي به درجه رفیع شهادت نائل آمد... پیکر مطهر این شهید... هرگز بازنگشت... جهت شادي ارواح طیبه شهدا صلوات... نه دلي براي برگشتن داشتم... نه قدرتي، همون جا توي منطقه موندم... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن... - سریع برگردید... موقعیت خاصي پیش اومده... رفتم پایگاه نیرو هوايي و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران... دل توي دلم نبود... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه با چهره هاي داغون و پریشان منتظرم بودن. انگار یکي خاک غم و درد روي صورت شون پاشیده بود... سکوت مطلق توي ماشين حاکم بود. دست هاي اسماعيل مي لرزید... لب ها و چشم هاي نغمه... هر چي صبر کردم، احدي چيزي نمي گفت... - به سلامتي ماشین خریدي آقا اسماعيل؟ - نه زن داداش... صداش لرزید... امانته... با شنیدن زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم... - چي شده؟ این خبر فوري چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوري دو تایي اومدید دنبالم؟ صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن... زیرچشمي به نغمه نگاه مي کرد. چشم هاش پا از التماس بود... فهمیدم هر خبري شده... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره... دوباره سکوت، ماشین رو پرکرد... - حال زینب اصلا خوب نیست... بغض نغمه شکست... خبر شهادت علي آقا رو که شنید تب کرد... به خدا نمي خواستیم بهش بگیم، گفتیم تا تو برنگردي بهش خبر نمیدیم... باور کن نميدونيم چطوري فهمید! | جملات آخرش توي سرم مي پیچید... نفسم آتیش گرفته بود و صداي گريه ي نغمه حالم رو بدتر مي کرد... چشم دوختم به اسماعیل... گریه امان حرف زدن به نغمه نمي داد... - یعنی چقدر حالش بده؟
═✧❁🌷❁✧┄
@dyareeshgh
═✧❁🌷❁✧┄