📌قسمتی از کتاب #دلتنگ_نباش :🥺🌹
زینب عادت داشت، گلهایی را که روحالله برایش میخرید، پرپر میکرد و لای کتاب خشک میکرد. در یکی از نبودنهای روحالله، وقتی دل تنگش شده بود، روی یکی از گلبرگها نوشت: «آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت، که اگر سر برود از دل و از جان نرود.» این گلبرگ را خودش نوشته بود. اما جریان گلبرگ دوم را نمیدانست. وقتی آن را برگرداند، دستخط روحالله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود:« عشقِ من #دلتنگ_نباش »
.
پ ن: کتاب دلتنگ نباش در کمتر از یکسال به چاپ دوازدهم رسید...
✨کانال از دمشق تا فکه✨
╔══❖•°❤️ °•❖══╗
@sardar_313_martyr
╚══❖•°❤️ °•❖══╝
#ما_رأیت_الا_جمیلا
بر نیزه سری روانه در صحرایی
یک مشک و دو دست و غربت و تنهایی
با لحن خوشی زینب کبری می گفت:
من هیچ ندیده ام بجز زیبایی ...
📌بخشی از کتاب #دلتنگ_نباش :
زینب با دیدن آنهمه پیکر شهید شوکه شد. روحالله آخرین پیکر بود. از بالای سرش وارد شد. دید تمام موهایش سوخته است. تندتند اشکهایش را پاک میکرد تا بتواند روحالله را خوب ببیند.
باورش نمیشد او همان روحاللهِ خودش باشد. دلش گرفت. صورتش را نزدیک صورتش برد و بریدهبریده گفت:
خدایا... منم جز زیبایی... چیزی ندیدم. روحالله خیلی... خوشگل شدی. درسته من تو رو اینجوری نفرستادم، انتظارم نداشتم اینجوری برگردی، ولی خیلی خوشگل شدی. خدا شاهده اگر با یه تیر شهید میشدی، میگفتم حیف شدی. اینهمه تلاش، اینهمه زحمت، اینهمه سختی، با یه تیر از پا دراومدی؟ تو رو باید همین طوری شهید میکردن.
اشکهایش مدام میبارید. دستش را آرام کشید روی صورت روحالله، اما از شدت آتش انگار صورتش پخته شده بود. با این کار صدای مسئول معراج درآمد: «خانم، لطفاً بهش دست نزنید.»
با غمی سنگین که بر دلش بود، سرش را تکان داد و اشکهایش جاری شد.
✨کانال از دمشق تا فکه✨
╔══❖•°❤️ °•❖══╗
@sardar_313_martyr
╚══❖•°❤️ °•❖══╝
📌بخشی از کتاب#دلتنگ_نباش که در مورد شهید «مصطفی صدرزاده» عزیز است تقدیم میگردد:
روز تاسوعا خبر شهادت #مصطفی_صدرزاده را که آوردند، حال همه دگرگون شد. آوازۀ مصطفی در کل جبهه پیچیده بود. حالوهوای همه بارانی بود. شبی که شهید شد، همه دور هم جمع شدند. اسماعیل که بیشتر از همه او را میشناخت، شروع کرد از منش و اخلاقش گفتن و از رشادتها و تلاشهایی که برای آمدن به سوریه انجام داده بود. همه تحتتأثیر صحبتهای اسماعیل یک گوشه کز کرده بودند و در حال خود بودند.
چند روز بعد از شهادت مصطفی، همسرش سخنرانی کوبندهای کرد. صوت سخنرانیاش بین بچهها پخش شده بود که میگفت: «مصطفی رو دادم الحمدلله فدای سر حضرت زینب. خودم و دخترم و پسرمم فدای ولی فقیه میشیم.» علی[روحالله] بعد از چند باری که آن را گوش کرد، گفت: «عجب شیرزنیه، شوهرش شهید شده چه صحبتی کرد. احسنت!»
پ ن: مچکر بابت فاتحه و صلوات های شما عزیزان🙏🏻❤️
✨کانال از دمشق تا فکه✨
╔══❖•°❤️ °•❖══╗
@sardar_313_martyr
╚══❖•°❤️ °•❖══╝