eitaa logo
از فکه تا دمشق
166 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
اَلسَّلامُ عَلَیکِ یا رِیحانَةُ الحُسین(علیه‌السلام) ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17344486346515
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 "شالِ مشکی" 🏴شالِ مشکی و لباس عزا را تن می کرد. پسرِ یازده ساله اش را به خاک سپرده بود.شهیدش را ... درِ خانه اش را باز گذاشته بود و از مهمان هایش پذیرایی می کرد . راه می رفت می نشست بلند میشد و برایشان تند تند از شهیدش می گفت ... بعد هم شال و لباسِ رنگی را از کمد در می آورد و تن میکرد. باید می رفت به ملاقات دختر و پسرش که در بمب گذاری جانباز شده بودند ... نباید می گذاشت بفهمند که عزادارِ برادرشان است ... حداقل تا وقتی که حالشان خوب شود باید شالِ مشکی و رنگی را هر روز عوض می کرد... 🥀شهید میلاد شادکام 📝راوی: هانیه باقری ✨کانال از دمشق تا فکه✨ ╔══🌿•°🌹 °•🌿══╗ @sardar_313_martyr ╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📌 "مثل عادل " 🌟نامش عادل بود. بعثی ها رگ پشت پایش را زدند تا آنقدر خون از بدنش برود تا شهید ‌شود. مظلومانه شهید شد. نذر کردم تا اگر خداوند به من پسری عطا کند،نامش را عادل بگذارم. از خداوند خواستم که فرزندم مثل عادل باشد و همچون او نیز ازمن بگیردش. 🍂بعد از شهادتش فهمیدم که یکی از ترکش ها به رگ پشت پای عادلم خورده است. 📝راوی: مادر بزرگوار شهید عادل رضایی 🥀شهید عادل رضایی 📝نویسنده: فاطمه انجم شعاع
📌 «برا دوست و غریب» 👜کیف را گذاشت مقابلم گفت، برش دار، خیلی سنگین بود بغض کرد و کنارم نشست و گفت: از شلمچه رسیده بود این ساک تو دستش بود هن و هن کنان اومد تو خونه. گفتم، محمدعلی اینها چی ان؟ گفت، خاک از شلمچه آوردم خاک شهدایی هر کی از هم ولایتی ها و غریبه ها به رحمت خدا رفتن از این خاک بدید بریزن گوشه کفن شون تا شب اول قبر نور بشه براشون. گفتم این همه من گوشه خونه نگه دارم تا یه روزی؟ گفت، ننو اینا تبرکن گوشه خونه هم باشن خوبه. 🍂"ننو محمدعلی گفت، اولین نفر خودش بود که خاکها برا شب اول قبرش نور شدن" 📝راوی: رحیمه ملازاده 🥀شهید محمدعلی مرادی
📌 اولین شهیده‌ 🇮🇷عضو گردان امام حسین(ع) بودم. چند وقت‌پیش باید می‌رفتیم ماموریت اما مادرم راضی نمی‌شد. نگران شهید شدنم بود. به مادرم گفتم:«مادر چی بهتر از شهید شدن. شهید شدن لیاقت می‌خواد.» خواهرم لیلا خیلی آدم ریز بینی بود. حرف که می‌زدی خوب دقت می‌کرد. گفت:« برای شهید شدن چیکار باید کرد؟» گفتم:« آدم باید توی قلبش شهادت رو جا بده. دنبالش باشه.» 🍂بهش گفتم:« حاج‌قاسم وقتی دستش رو می‌گیره به ضریح و اینطور اشک می‌ریزه، یعنی داره التماس میکنه. التماس می‌کنه برای شهادت.» 🍃لیلا‌مونم انگار دنبال راه می‌گشت. به پدرم گفته بود:« کاش من پسر بودم. کاش منم می‌تونستم شهید بشم.» آخرشم رسید. راهش رو پیدا‌کرد. شد اولین شهید زنِ روستا‌مون. خوش به سعادتش! 🥀شهیده لیلا غلامعلی‌زاده، رفسنجان 📝نویسنده: زینب کردستانی 🖋راوی: زهرا صفری
📌 «پرواز مستقیم» 🍃 تو قسمت بازسازی عتبات کار می‌کنم.المیرا خیلی دلش می‌خواست یه بار با من بیاد کربلا.دنبال فرصتی می‌گشتم بتونم ببرمش زیارت.اما المیرا اینقدر بی‌تاب بود که صبر نکرد من برگردم؛خودش رفت پیش امام حسین. چند روز قبل از این اتفاق به من گفته بود "بابا تو که حرم هستی دعا کن من شهید بشم."دعاش کردم؛اما نمیدونستم اینقدر زود مستجاب می‌شه. 📝راوی: پدر شهیده المیرا حیدری 🖋نویسنده: فاطمه زمانی 🥀شهید‌ه المیرا حیدری
📌 "مثل عادل " 🌟نامش عادل بود. بعثی ها رگ پشت پایش را زدند تا آنقدر خون از بدنش برود تا شهید ‌شود. مظلومانه شهید شد. نذر کردم تا اگر خداوند به من پسری عطا کند،نامش را عادل بگذارم. از خداوند خواستم که فرزندم مثل عادل باشد و همچون او نیز ازمن بگیردش. 🍂بعد از شهادتش فهمیدم که یکی از ترکش ها به رگ پشت پای عادلم خورده است. 📝راوی: مادر بزرگوار شهید عادل رضایی 🥀شهید عادل رضایی 📝نویسنده: فاطمه انجم شعاع ‎‎‌‌
📌 باشه برو ✨زهرا همه کاره ی خونه بود، سواد دارمون بود، قسط های وام و درس و مشق برادر هاش با اون بود. سرش بود و رخت و لباس شستن و کارهای خونه. اصلا دوست و رفیقی نداشت، هوایی اینجا و اونجا رفتن نبود، اولین بار بود که اینطور اصرار داشت بره مشهد یک طوری چشماش نگام می کرد که انگار داشت، التماس می کرد 🌿برا مشهد باید می رفت کرمون و از اونجا با خاله اش می رفت، خیلی بهش عادت داشتم نمی تونستم خونه رو بدون زهرا ببینم. مادرش گفت حالا قبول کن بره خیلی دلش هوای امام رضا کرده... سرتاسرسال همراه مادرش برا گلچینی رفته بود بهش حق دادم بره یه زیارتی بکنه و دلش باز بشه . قبول کردم...از مشهد که برگشت شد نزدیک سالگرد حاجی. سالها قبل از تلویزیون گلزار کرمان رو می دید و حسرت می خورد، چند روز مونده بود به سالگرد گفت، اگر برگردم راین برای مراسم حاجی نمی تونم دوباره برم کرمون. 🌱ما هم می دونستیم خیلی دوست داره بره سر مزار حاجی، مانع موندنش نشدیم. از اون روز مدام با خودم میگم زهرا بابا، رفتی پیش امام رضا از آقا چی خواستی؟ 📝راوی: رحیمه ملازاده 🥀شهیده زهرا شادکام ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📌 «کاسبی یعنی این» 🌼فصل گل‌های نرگس که می‌رسید می‌رفت در مسیر گلزار شهدای کرمان و گل می‌فروخت. حالا چند سالی بود که به قول خواهرش کاسبی‌اش خراب شده بود؛ نرگس‌ها را ارزان می‌فروخت؛ ارزان‌تر از همه‌. خواهرش شاکی شد که چرا اینقدر ارزان می‌فروشی؟! جواب داده بود: «شاید بخوان ببرن سر قبر حاج‌قاسم سلیمانی» 📝 راوی: محدثه اکبرپور 🥀شهید نعمت‌الله آچک‌زهی(شهدای اتباع افغانستانی) ✨کانال از دمشق تا فکه✨ ╔══🌿•°🌹 °•🌿══╗ @sardar_313_martyr ╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📌 بزرگ شده ام 🌱میان زخمهایش گفته بود می خواهد در آینده افسر شود. 👮‍♂افسر آینده کشورمان از زخمهایش گذشت و بلند شده است، افسری که قبل از گرفتن درجه، مجروح شد! باید کم کم خبر شهادت محمدعلی را به او می دادند، گفتند:(( شهید آوردن گلزار یزدان آباد.))🥀 الیاس بی معطلی گفت:(( وقتی رفتین استقبالش، ازش بخواید محمد علی زودتر از آی سی یو مرخص بشه! )) همه نگاهش می کردند. دایی(پدر محمدعلی) کنار گوشش گفت:((ممدعلی رفته، همون روز شهید شد، نگفتیم چون حالت خوب نبود. )) الیاس جا خورد. ماتش برده بود، 😭بلندبلند گریه کرد و گفت:(( چرا همون روز بهم نگفتین؟ ... مگه بی تابی از من دیدین؟ فک کردین اونقدر بزرگ نشدم که بتونم تحمل کنم؟!)) 📝راوی:رحیمه ملازاده مجروح الیاس ایزدی ✨کانال از دمشق تا فکه✨ ╔══🌿•°🌹 °•🌿══╗ @sardar_313_martyr ╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌