🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_بیست_چهارم
خالد نگاهی به آدم های اطراف می اندازد و می گوید:
_ شام را همین جا در حیاط می خوریم . این مسافر ها از کجا آمده اند ؟!
خادم می گوید:
_ دسته ای از مکه ، و دسته ای دیگر از یمن !
خالد سری تکان می دهد و می گوید:
_ برای خواب ما ، دورترین و دنج ترین حجره ات را محیا کن !
صدای اذان بلند می شود. مردی وسط کاروان سرا ایستاده و با صدای بلند اذان می گوید . خالد از همراهانش دور می شود ، سلیمان آرام کنار گوش خادم می گوید:
_ این اطراف شراب هم پیدا می شود ؟!
خادم مبهوت نگاهش می کند.
_ خواجه ما مسلمان است ! شراب در غذایش نیست .
سلیمان لبخند می زند و کیسه ای را از زیر جامه بیرون می آورده و نشان خادم می دهد .
_ پول خوبی می دهم ! چه کنم ! طبیبم امر کرده ! دردی دارم که علاجش شراب است !
خادم می پرسد :
_ مگر شما مسلمان نیستید؟!
ابو حامد پیش آمده و دست بر شانه خادم می گذارد و می گوید:
_ معلوم است که مسلمانیم! اما مسلمان شراب!
می خندد و شانه خادم را می فشارد و می گوید:
_ این راز را پیش خودت نگه دار ! مبادا زبانت کارت را دشوار کند !
ادامه دارد...
◾️کانال از دمشق تا فکه
https://eitaa.com/sardar_313_martyr