🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_سی_نهم
نفر سوم با مشعل بزرگی در دست از پشت سرشان پیش آمده و مشعل را تا جایی که می تواند بالا نگه نی دارد تا صورت نصرانی را ببیند . یکی از آن ها (زبیر) نام دارد . زبیر با قدم های آرام پیش آمده و برابر نصرانی می ایستد . شمشیری توی دستش آماده دفاع است . زبیر به چشمان نصرانی نگاه می کند و می پرسد:
_ کیستی و چه می خواهی ؟!
نصرانی با دقت به آن سه نفر نگاه می کند. به شمشیر ها خیره می شود و آرام می گوید:
_ خطری برای شما ندارم . به امید مشک آبی به این سو آمدم .
زبیر همان طور که نگاهش می کند، می گوید:
_ چهره ات به فراریان می ماند ! از چیزی و کسی گریخته ای ؟!
نصرانی نگاهش می کند و می گوید:
_ نه !
زبیر می پرسد :
_ از کجا می آیی و به کجا می روی ؟!
_ از مدینه آمده ام و به شرق می روم. به مرز ایران .
زبیر سری تکان می دهد . نگاهی به همراهانش نی اندازد و رو به نصرانی می گوید:
_ مسافر برهوت نیستی چرا که مسافران برهوت خوب می دانند که شب وقت مناسبی برای رفتن نیست !
با تامل در نگاه نصرانی خیره می شود و ادامه می دهد:
_ برهوت در روز ، راه مسافران است و در شب راه راهزنان !
نصرانی لبخندی می زند و می گوید:
_ من راهزن نیستم !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
◾️ کانال از دمشق تا فکه
https://eitaa.com/sardar_313_martyr