🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_سی_هشتم
از دور مشعل دارانی با شمشیر پیش می آیند . خالد رو به سلیمان می کند و می گوید:
_ تمام حواست به آن غریبه باشد ! خودم شنیدم که درباره کتاب و تنور حرف می زدند!
خالد فریادی می زند و با چماقداران وارد جنگ می شود . صدا ها بالا می گیرد . همه بیدار شده اند . خالد همان گونه که با شمشیر جولان می دهد، فریاد می زند:
_ سلیمان ! کتاب !
سلیمان میان نزاع و جنگ، سرش را به طرف ماهان و افراز می چرخاند که در انتهای کاروان سرا وارد حجره کوچکی شده اند . سلیمان آرام از میان جنگاوران بیرون آمده و در تاریکی شب ، پنهانی و در خفا به طرف حجره نصرانی پیش می رود.
نصرانی سوار بر اسب در دل تاریکی به تاخت می رود . خوب می داند که مجالی برای ماندن نیست و اگر از سرعت خود بکاهد، آن ها که در تعقیبش هستند ، به او می رسند ! ماه در آسمان پیداست . قرص کامل و نورانی ! نصرانی از دور شعله هایی افروخته را در دل تاریکی کویر می بیند . با خود می گوید حتما آن ها آبی برای نوشیدن دارند.آن قدر با عجله و سراسیمه از کاروان سرا بیرون آمده بود که دیگر فرصتی برای برداشتن مشک آب نداشت. از سرعت اسب کم شد ونصرانی آرام و آهسته به خیمه ها نزدیک شد.تعداد خیمه هاا زیاد نبود. پنج یا شش خیمه در کنار هم بر خاک افراشته شده بود. نصرانی افسار اسب را می کشد. اسب شیهه آرامی می کشد و می ایستد. دو نفر شمشیر دار در دل تاریکی ، از خیمه بیرون آمده و برابر نصرانی می ایستند .
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
◾️ کانال از دمشق تا فکه
https://eitaa.com/sardar_313_martyr