🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_یازدهم
او نیز بر اسب دیگری نشسته و مدام سر و گردنش را با دستمالی خشک می کند و خودش را باد می زند !
_ خیال می کردم به غروب که نزدیک شویم از شدت گرما کم می شود !
مشک کوچکی را میان پاهایش گذاشته ، که زود به زود آن را به دست گرفته و از آبش می نوشد . به چابکی و تنومندی خالد نیست . قدش بلند تر و لاغر تر است. اما توی چشم هایش جسارت و ذکاوت موج میزند . مهاجم سوم از آن دو جوان تر است ، سلیمان است . زیر لب چیزی را زمزمه می کند و به موازات رفیقانش پیش می رود . ابو حامد سرش را به طرف سلیمان می چرخاند و می گوید:
_ چه می خوانی ؟! آوازه توی گوش هایم به وز وز مگسان می ماند !
سلیمان از این حرف خوشش نیامده ! با غضب نگاهش می کند و جوابش نمی دهد . همچنان به خواندن ادامه می دهد . ابو حامد هنوز دارد نگاهش می کند. می خندد و به تمسخر می گوید:
_ از غضب چشم هایت ترسیدم !
صدای خنده اش بلند است . چند قدم عقب تر ، ماهان _ بیچاره و زار _ توی فکر همسرش (تهمینه) و پسرش (ایوب) است . خوب می داند که آنها تا چند روز دیگر منتظرش نیستند و به خیال آن که او به سفری دور و دراز رفته ، نگرانش نخواهند شد . بعید نیست مهاجمان سر از بدنش جدا کرده و او را زیر خاک همین برهوت دفن کنند و تهمینه هنوز به خیال آمدن و برگشتن ماهان باشد ! هنوز صدای تهمینه توی گوشش مانده :
_ نگران برای چه ؟! مدینه را دوست داریم ! شهر محمد است ! پیامبر خدا .
و صدای ابوذر و سلمان فارسی هنوز توی سرش تکرار می شد . ابوذر مات و مبهوت کتابش را گرفته بود و آن را ورق می زد و می گفت:
_ ماهان ! مراقب این کتاب باش ! این کتاب باید مخفی بماند و هیچ کس از راز آن با خبر نشود . شاید خودت ندانی که چه نوشته ای شاید ندانی چه کسی را مدح کرده ای و از طعن چه کسی سخن گفته ای ! این کتاب که من می بینم ، میراث رسول خدا و حاصل زحمات اوست . جماعتی که رسول خدا و علی را ندیده اند ، با خواندن این کتاب حقیقت دین خدا را خواهند شناخت ! در دنیا کتاب های بسیاری نوشته اند ، اما این کتاب با همه فرق دارد.
چقدر ماهان خوشحال بود که سرانجام توانسته آن کتاب تاریخ ماندگاری که آرزویش را داشت بنویسد .
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
#حاج_قاسم_سلیمانی
#لبیک_یا_خامنه_ای
https://eitaa.com/sardar_313_martyr