📕برشی از ڪتاب سربلند
زغال ها گل انداختہ بود؛
جوجہ ها توی آبلیمو و پیاز و زعفران حسابی قوام گرفتہ بود.
تا آمدم سیخ ها را بگذارم روی منقل، سروڪله اش پیدا شد؛ من زودتر نماز خوانده بودم ڪه نهار رو روبہ راه ڪنم.
پرسید: داری چیڪار میڪنی ؟
گفتم: میبینی ڪه می خواهم برای نهار جوجہ بزنیم!
گفت: با این دود و دمی ڪه راه می اندازی اگہ یہ #بچہ دلش خواست چی؟
اگه یہ زن حاملہ #هوس ڪرد چی ؟!
مجبورمان ڪرد با دل گرسنہ بند و بساط را جمع ڪنیم و برویم جای خلوط تر .یڪ پارڪ جنگلی پیدا ڪردیم، تڪ و توڪ گوشه ڪنار فرش انداختہ بودند برای استراحت.
ڪسب تڪلیف ڪردیم ڪه (آقا محسن اینجا مورد تأییده ؟) با اجازه اش همان جا اتراق ڪردیم دور از چشم بقیہ
راوی: رفیق شهید
شهید محسن حججی
@sardarbakery