eitaa logo
سرداران ورزمندگان عاشورایی
286 دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
24.6هزار ویدیو
118 فایل
(درحسرت روزهای جنگ)
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ تشرّف تاجر اصفهانی و طىّ الارض با جناب هالو 🗂 قسمت اول ☑️ آقای حاج آقا جمال الدين رحمه اللّه فرمودند: ▫️من برای نماز ظهر و عصر به مسجد شيخ لطف اللّه که در ميدان شاه اصفهان واقع است، می‏‌آمدم. روزی نزديک مسجد، جنازه‏‌ای را ديدم که می‏‌برند و چند نفر از حمّال‌ها و کشيکچی‏‌ها همراه او هستند. حاجی تاجری، از بزرگان تجّار هم که از آشنايان من است پشت‏ سر آن جنازه بود و به شدّت گريه می‏‌کرد و اشک می‏‌ريخت. من بسيار تعجّب کردم؛ چون اگر اين ميّت از بستگان بسيار نزديک حاجی تاجر است که اين‏طور برای او گريه می‏‌کند، پس چرا به اين شکل مختصر و اهانت‏‌آميز او را تشييع می‏‌کنند و اگر با او ارتباطی ندارد، پس چرا اين‏طور برای او گريه می‏‌کند؟ تا آن‏که نزديک من رسيد، پيش آمد و گفت: 🔸 آقا به تشييع جنازه اولياء حقّ نمی‏‌آييد؟ ▫️ با شنيدن اين کلام، از رفتن به مسجد و نماز جماعت منصرف شدم و به همراه آن جنازه تا سر چشمه پاقلعه در اصفهان رفتم. (اين محل سابقا غسّالخانه مهمّ شهر بود) وقتی به آن‏جا رسيديم، از دوری راه و پياده‏‌روی خسته شده بودم. در آن حال ناراحت بودم که چه دليلی داشت که نماز اوّل وقت و جماعت را ترک کردم و تحمّل اين خستگی را نمودم آن هم به‏‌خاطر حرف حاجی. با حال افسردگی در اين فکر بودم که حاجی پيش من آمد و گفت: 🔸 شما نپرسيديد که اين جنازه از کيست؟ ▫️ گفتم: 🔹 بگو. ▫️گفت: 🔸 می‏‌دانيد امسال من به حجّ مشرّف شدم. در مسافرتم چون نزديک کربلا رسيدم، آن بسته‏‌ای را که همه پول و مخارج سفر با باقی اثاثيه و لوازم من در آن بود، دزد برد و در کربلا هم هيچ آشنايی نداشتم که از او پول قرض کنم. تصوّر آن‏که اين همه دارايی را داشته‏‌ام و تا اين‏جا رسيده‏‌ام؛ ولی از حجّ محروم شده باشم، بی‏‌اندازه مرا غمگين و افسرده کرده بود. (ادامه دارد) ⬅️ بركات حضرت ولی عصر(علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، صفحات ۱۲۵ تا ۱۲۷ 🏷
❇️ تشرّف تاجر اصفهانی و طىّ الارض با جناب هالو 🗂 قسمت دوم ▫️ ... در فکر بودم که چه‏ کنم. تا آن‏که شب را به مسجد کوفه رفتم. در بين راه که تنها و از غم و غصّه‏ سرم را پايين انداخته بودم، ديدم سواری با کمال هيبت و اوصافی که در وجود مبارک حضرت صاحب الامر عليه السّلام توصيف شده، در برابرم پيدا شده و فرمودند: 🔶 چرا اين‏طور افسرده حالی؟ ◽️ عرض کردم: 🔷 مسافرم و خستگی راه سفر دارم. ◽️فرمودند: 🔶 اگر علّتی غير از اين دارد، بگو. ◽️ با اصرار ايشان شرح حالم را عرض کردم. در اين حال صدا زدند: 🔶 هالو. ◽️ ديدم ناگهان شخصی به لباس کشيکچی‏‌ها و با لباس نمدی پيدا شد. (در اصفهان در بازار، نزديک حجره ما يک کشيکچی به نام هالو بود) در آن لحظه که آن شخص حاضر شد، خوب نگاه کردم، ديدم همان هالوی اصفهان است. به او فرمودند: 🔶 اثاثيه‏‌ای را که دزد برده به او برسان و او را به مكّه ببر ◽️ و خود ناپديد شدند. آن شخص به من گفت: 🔷 در ساعت معيّنی از شب و جای معيّنی بيا تا اثاثيه‏‌ات را به تو برسانم. ◽️ وقتی آن‏جا حاضر شدم، او هم تشريف آورد و بسته پول و اثاثيه‏‌ام را به دستم داد و فرمود: 🔷 درست نگاه کن و قفل آن را باز کن و ببين تمام است؟ ◽️ ديدم چيزی از آنها کم نشده است. فرمود: 🔷 برو اثاثيه خود را به کسی بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را به مكّه برسانم. ◽️ من سر موعد حاضر شدم. او هم حاضر شد. فرمود: 🔷 پشت‏ سر من بيا. ◽️ به همراه او رفتم. مقدار کمی از مسافت که طىّ شد، ديدم در مكّه هستم. فرمود: 🔷 بعد از اعمال حجّ در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو با شخصی از راه نزديکتری آمده‏ ام، تا متوجّه نشوند. ◽️ ضمنا آن شخص در مسير رفتن و برگشتن بعضی صحبتها را با من به‏ طور ملايمت می‏‌زدند؛ ولی هر وقت می‏خواستم بپرسم شما هالوی اصفهان ما نيستيد، هيبت او مانع از پرسيدن اين سؤال می‏‌شد. بعد از اعمال حجّ، در مکان معيّن حاضر شدم و مرا، به همان صورت به کربلا برگرداند. (ادامه دارد) ⬅️ بركات حضرت ولی عصر(علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، صفحات ۱۲۵ تا ۱۲۷ 🏷
❇️ تشرّف تاجر اصفهانی و طىّ الارض با جناب هالو 🏷 قسمت سوم (آخر) در آن موقع فرمود: 🔷 حقّ محبّت من بر گردن تو ثابت شد؟ ◽️ گفتم: 🔸بلی. ◽️ فرمود: 🔷 تقاضايی از تو دارم که موقعی از تو خواستم انجام بدهی. ◽️ و رفت. تا آن‏که به اصفهان آمدم و برای رفت‏‌وآمد مردم نشستم. روز اوّل ديدم همان هالو وارد شد. خواستم برای او برخيزم و به‏ خاطر مقامی که از او ديده‏ ام او را احترام کنم اشاره فرمود که مطلب را اظهار نکنم، و رفت در قهوه‏‌خانه پيش خادم‌ها نشست و در آن‏جا مانند همان کشيکچی‏‌ها قليان کشيد و چای خورد. بعد از آن وقتی خواست برود نزد من آمد و آهسته فرمود: 🔷 آن مطلب که گفتم اين است: در فلان روز دو ساعت به ظهر مانده، من از دنيا می‏روم و هشت تومان پول با کفنم در صندوق منزل من هست. به آن‏جا بيا و مرا با آنها دفن کن. ▪️ در اين‏جا حاجی تاجر فرمود: ▫️ آن روزی که جناب هالو فرموده بود، امروز است که رفتم و او از دنيا رفته بود و کشيکچی‏‌ها جمع شده بودند. در صندوق او، همان‏طور که خودش فرمود، هشت تومان پول با کفن او بود. آنها را برداشتم و الآن برای دفن او آمده‏‌ايم. ▪️ بعد آن حاجی گفت: ▫️ آقا! با اين اوصاف، آيا چنين کسی از اولياء اللّه نيست و فوت او گريه و تأسّف ندارد؟ ⬅️ بركات حضرت ولی عصر(علیه السلام)، اثر سید جواد معلم، صفحات ۱۲۵ تا ۱۲۷ 🏷
❇️ تشرف حسن بن وجناء در غيبت صغرى ☑️ ابومحمد حسن بن وجناء مى گويد: 🕋 سـالـى كـه پنجاه و چهارمين حج خود را بجا مى‌آوردم، در زير ميزاب (ناودان خانه كعبه)، بعد از نماز عشاء، در سجده بودم و دعا و تضرع مى نمودم. ▫️ ناگاه شخصى مرا حركت داد و گفت: 🔸 يا حسن بن وجناء، برخيز. ▫️ سـر بـرداشتم. ديدم زنى زرد و لاغر، به سن چهل سال يا بيشتر بود. زن براه افتاد و من پشت سر او بدون آن كه سؤالى كنم، روانه شدم. تا آن كه به خانه حضرت خديجه (س) رسيديم. خـانـه، اتـاقـى داشـت كه در آن وسط ديوار بود و نردبانى گذاشته بودند كه به طرف در اتاق بالا مى رفت. آن زن بالا رفت و صدايى آمد كه: 🔶 يا حسن بالا بيا. ▫️ من هم رفتم و كنار در ايستادم. در اين موقع حضرت صاحب الزمان (ع) فرمودند: 🔶 يا حسن بر من نترسيدى؟ (كنايه از اين كه چقدر به فكر من بودى؟) به خدا قسم در هيچ سالى به حج مشرف نشدى، مگر آن كه من با تو (و هميشه به ياد تو) بودم. ▫️ تا اين مطلب را شنيدم، از شدت اضطراب بيهوش شدم و روى زمين افتادم. بعد از دقايقى به خود آمدم و برخاستم. فـرمـودند: 🔶 يا حسن در مدينه ملازم خانه‌ی جعفر بن محمد (ع) باش و در خصوص آذوقه و پوشاك نمى‌خواهد به فكر باشى، بلكه مشغول طاعت و عبادت شو. 📖 بعد از آن دفترى كه در آن دعاى فرج و صلوات بر خودشان بود، عطا كردند و فرمودند: 🔶 اين دعا را بـخـوان و همان طور بر من صلوات فرست و آن را به غير از شيعيان و دوستانم نده، زيرا كه توفيق در دست خدا است. ▪️ حسن بن وجناء مى‌گويد عرض كردم: 🔹 مولاى من، آيا بعد از اين شما را زيارت نخواهم كرد. ▫️ فـرمـودنـد: 🔶 يـا حـسن، هر وقت خدا بخواهد، مى‌بينى. ▫️ و در اين هنگام مرا مرخص كردند و من هم مراجعت نمودم. پس از آن هميشه ملازم خانه امام جعفر صادق (ع) بودم و از آن جا بيرون نمى‌رفتم، مگر براى وضو يـا خـواب يا افطار. 🥣 وقتى هم براى افطار وارد خانه مى‌شدم، مى‌ديدم كاسه اى گذاشته شده و هر غـذايـى كه در روز به آن ميل پيدا كرده بودم، با يك نان برايم قرار داده شده بود. از آن غذا به قدر كفايت مى‌خوردم. لباس زمستانى و تابستانى هم در وقت خود مى‌رسيد. از طـرفـى مردم براى من آب مى‌آوردند و من آب را در ميان خانه مى پاشيدم. غذا هم مى آوردند، ولـى چـون احـتـيـاجـى نـداشـتـم، آن را به خاطر اين كه كسى بر حالم اطلاع پيدا نكند، تصدق (=خیرات) مى‌نمودم. ⬅ «برکات حضرت ولی عصر (عج)» اثر سید جواد معلم بحار الانوار:۵۲/۳۱، حديث ۲۷. كمال الدين ج ۲، ۱۷، س ۳ 🏷