eitaa logo
سرداران ورزمندگان عاشورایی
216 دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
13.5هزار ویدیو
101 فایل
(درحسرت روزهای جنگ)
مشاهده در ایتا
دانلود
#خاطرات_شهید 🌷اسماعیل معلم ما بود. روزی یک چوب بلند سر کلاس آورد و آخرین درسش قبل از اعزام به جبهه را به ما داد و گفت: « بچه ها هر کس از من کتکی خورده، چه با قصد چه بی قصد این چوب را بگیرد و مرا قصاص کند.» آقا معلم چهره بهت زده ما را که دید ادامه داد:« بچه ها قصاص در دنیا آسان تر از قصاص در آخرت است.» همه با دیدن این صحنه به گریه افتاده بودیم و به سمت معلم دلسوزمان دویده و ایشان را در آغوش کشیدیم. 🌷بارها به صورت بسیجی اعزام شده بود, به حدی که بعضی ها فکر می کردند پاسدار است. عملیات کربلای ۵، اسماعیل به قربانگاه قدم گذاشت. پیکر اسماعيل عزيز همچون امام حسين(ع) سر نداشت، دست راست و پای چپ را هم پیشاپیش به بهشت فرستاده بود، جسد مطهرش را از جای زخم ترکشی که در پهلو داشت و یادگار جبهه خرمشهر بود شناسایی کردیم. #شهیداسماعیل_رئوفی🌷 #شهدای_فارس 🕊🕊 @sardarbakery
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ #گذرے_بر_سیره_شهید همیشه وضو داشت. یه روز گفتم رضا چرا وقتی که پای سفره می شینی. وقتی می خوابی وقتی از خونه بیرون می ری اول وضو می گیری؟ گفت:وقتی کنار سفره میشینم مهمان امیرالمومنینم شرم می کنم بدون وضو باشم...وقتی می خوابم یا بیرون میرم ممکنه از خواب بیدار نشم یا بر نگردم. هرکسی هم با وضو از این دنیا بره اجر شهید را داره می خوام از اجر شهید محروم نشم... #شهید_رضا_پورخسروانی 🌷 #شهدای_فارس 🕊🕊 @sardarbakery
فرمانده گردان امام حسين (عبدالمهدی) عشق وافری به امام  و ولایت داشت از این رو در وصیت نامه اش به امت حزب الله این گونه خطاب می کند:  ‌✍ای امت به پا خاسته ی پشتوانه ولايت فقيه و رهرو راه امام امت باشيد. چون هر دو مانع ديكتاتورى مى شود. در حال حاضر كشورهاى استبدادى و استعمارگر از ولايت فقيه مى ترسند چون ولايت فقيه مخالف حركت استبدادى و انحرافى مى باشد. امام را هرگز تنها نگذاريد... 🌷 🕊🕊
‌✍اگر خبر شهادت من را شنیدید صبور باشید و بر من گریہ نڪنید و بر حسین «ع» و حضرت زینب «س» و اهل بیت و مصیبت هایشان گریہ ڪنید ، بنده جان ناقابلے در راه اسلام داده ام ، امام حسین «ع» نہ تنها جان خود بلڪہ تمام اهل بیتش را فداے دین و جهاد در راه خدا ڪرد 🌷 🕊🕊 @sardarbakery
♦️به ناصر گفتم شما با این سن کمت می خوای بری جبهه ومملکت رو نجات بدی؟ گفت: من میرم ومملکتم رانجات میدم ....سال های اول جبهه می روم و سال های آخر هم شهید میشم. گفتم: اگه شهید بشی من چه کار کنم؟ گفت:اگه جواهرات بسیار غیمتی به شمابدن وبعد بخوان پس بگیرن شما بهشون تحویل نمی دی؟ 🔹گفتم:بله تحویل میدم.گفت:حالامنم امانتم حالا فکر کن می خوای به صاحبش تحویل بدی،مامان راضی باش به رضای خدا.    سرانجام 30اسفند ماه سال 1366 در عملیات والفجر10 در منطقه عملیاتی دشت خرمال به شهادت رسید  🌷🕊🕊 @sardarbakery
از ویژگی های بارز شهید که باعث می‌شد تو زندگی مشترکمون من هر روز بهش دلگرم تر بشم، چشم پاکی ایشون بود؛ من به یاد دارم وقت هایی رو که ایشان وقتی نامحرم بی حجابی رو میدید به آسمون نگاه می‌کرد یا مهمانی هایی که نامحرمی درآن بی حجاب بود شرکت نمی‌کرد، حتی عروسی فامیل بیشتر آخر مراسم میرفت هدیه میداد یا جایی مینشستند که کمتر کسی ایشان را ببیند. در وصیت نامه شهید نوشته بود:  پشتیبان ولایت فقیه باشید و بدون شک و تردید به رهنمودهای رهبر عزیز ودلسوزمان حضرت امام خامنه ای(حفظه الله) عمل نمایید. اشاره می‌کنم. 🕊🌹🕊
سال 61 به عنوان شهردار کازرون انتخاب شد، شهرداری که در زمان خودش در سطح استان فارس نمونه بود 🔴نور شهادت را در چهره اش می دیدم، با اینکه او در گردان های رزمی نبود و شهادت ایشان دور از انتظار بود. روزی پرسیدم: «ممکنه شما هم شهید شوی؟» جدی گفت: « مگر شهید شدن در راه خدا شوخی است. باید آن قدر در راه خدا فعالیت داشته باشی که مورد رضای خدا قرار بگیری» 🔷روز اول عید بود که عازم جبهه شد. باز هم می خواست مرا با چهار بچه قد و نیم قد تنها بگذارد. برای اینکه منصرفش کنم گفتم: «این بار اگر بروی من از توان نگهداری فرزندان شما بر نمی آیم!» خندید و گفت: «شما همسر خوب و فداکاری هستید از عهده همه چیز بر می آیید!تا ده روز دیگر بر می گردم. دقیقاً روز دهم عید بود که مجروح شد و او را به شیراز آوردند. تمام بدنش با گاز های شمیایی تاول، تاول شده بود. شب سیزده عید بود که خبر شهادتش همه شهر را عزادار کرد. 🕊🌹🕊
از عــراق برڱشت .گفت: بابا من برگشتـم تا به سوریہ بروم؟! گفـتم :با چه خـاطرجمعے چنین حرفی می‌زنے؟؟ گفـت: بابابه من الهام شده که اگر اعزامی صورت بگیرد من در اعزام هستم. می‌گفت: یک روز ، بـعداذان صبح به حرم حضـرت عـباس (ع) رفتم. خیلی دور ضـریح خـلوت بود. با قمر بنی‌هاشم (ع) عهـد کردم. از او که اولین مدافع حرم حضرت زینب (س) در این کره خاکی بودند خواستم که اگر مرا قابل بدانند اجازه بدهند راهی دفاع از حرم حضرت زینب شوم. مردد بودم اینجا بمانم یا به سوریه بروم. عاجزانه خواستم. در حرم را بسته بودند. ارتباطی قلبی برقرار شد خواب نبودم، اما الهامی به من شـد که دعوت شدم و آقا مرا پذیرفــت. 📎پ ن : تروریست ها در خان طومان جگرش را بیرون کشیدند و به حمزه شهدای مدافع حرم معروف شد.. .🕊🌹🕊
🔹جانش رهبر و ولایت بود. در صورتی که لبخند روی لب‌های آقا دیده می‌شد می‌خندید و می‌گفت: جانم به فدایت. هیچ‌گاه از نماز و قرآن به وقت خود نمی‌گذشت و آن را به تاخیر نمی‌انداخت و همیشه در مسجد محل اذان می‌گفت و قرآن می‌خواند. 🔸صدایش بسیار دلنشین و دلگرم بود و هر چند وقت یکبار صدای خود را در اذان گفتن تغییر می‌داد و می‌گفت: عزیزم این سبک که اذان می‌گویم چگونه است. قبل از رفتن به سوریه نیز در آخرین نماز جماعتی که با همکارانش برپا شد، اذان می‌گوید و به همکاران خود سفارش می‌کند که فیلم مرا گرفته و صدایم را ضبط کنید که این آخرین اذان و قرآنی است که برایتان می‌خوانم. 🔹همرزم ایشان می‌گفت: وقتی برای زیارت به حرم رفتیم او بعد از زیارت با تمام وجودش از حضرت زینب(س) خواست که مرگ او را شهادت قرار دهد. تا اینکه صبح جمعه 13 فروردین 95 ابتدا غسل جمعه و سپس غسل شهادت را انجام می‌دهد و در عصر جمعه به آرزویش که شهادت بود، رسید. 🕊🌹🕊
❣یادی از استاد شهید حاج علی کسائی 🌹مرکز آموزش پیاده حدود 65 نفر کارمند خانم داشت. قبل از انقلاب این خانم ها بدون حجاب در محل کار حاضر می شدند، بعد از انقلاب هم با مانتو و مقنعه. آقای کسائی وقتی به مرکز پیاده آمدند و این نوع پوشش را دیدند. یک دوره کلاس تفسیر سوره نور براي خانم ها گذاشت. آیات حجاب را برای این خانم ها خواند و شرح و تفسیر کرد. بعد از جلسه سوم گفت: حالا که لزوم و وجوب حجاب را متوجه شدید، از روز بعد همه باید با چادر و مقنعه به محل کار تشریف بیاورید. این را هم به صورت اجبار مطرح کردند که اگر کسی با این پوشش نیاید، دژبان اجازه حضور در پادگان را نمی دهد. یعنی در بحث حجاب اول تببین کردند بعد از قدرت استفاده کردند! نتیجه هم داد و با درایت ایشان همه کارمندان خانم ما چادری شدند. ⭐️ستارگان فارس⭐️ 🕊🌹🕊
❣ یادی از استاد شهید حاج علی کسایی 🌹یک روز صبح که به پادگان رفتم، آقای کسائی من را صدا و گفت: آقای کریم دخت با من بیا برات کاری در نظر گرفتم. با هم در محوطه پادگان قدم زدیم. مکان ها و دیوارهایی را نشان داد و گفت این قسمت، آن قسمت و... برای نوشتن احادیث و کارهای تبلیغاتی عالی است. بعد تعدادی پاکت نامه از جیبش در آورد و به من داد. پاکت ها خالی بود، اما پشت و روی کاغذ آن حدیث و جمله و شعارهای انقلابی و اسلامی نوشته شده بود.گفتم: حاج آقا این ها چیه؟ خندید و گفت: دیشب توی صف نانوایی بودم. نانوایی شلوغ بود. دیدم در این صف وقتم تلف می شود، گفتم چند مطلب بنویسم که در کارهای تبلیغاتی استفاده کنی. کاغذ نداشتم روی این پاکت های نامه برایت نوشتم.گفتم: شما یک ساعت در صف نانوایی، به اندازه شش ماه کار برای من درست کردید. یادگاری هایی که هنوز از ایشان روی دیوار های مرکز پیاده شیراز باقی مانده است! ستارگان فارس 🕊🌹🕊
❣یادی از استاد شهید حاج علی کسایی 🌷در منطقه در جمع سربازان می نشست و می گفت هر مشکل عقیدتی یا معارف یا احکام دارید بپرسید. اگر جایی می رفتیم که کسی چیزی نمی پرسید، خودش سؤال طرح می کرد و جواب آن را می داد، تا کارش را انجام داده باشد. اگر با ماشین می رفتیم. عقب ماشین، قسمت بار می نشست. هرچه اصرار می کردیم که شما فرمانده ما هستید، باید جلو بشینید، می گفت شما جوان هستید، لباس نظامی به تن دارید. من لباس نظامی به تنم نیست، کسی انتظار ندارد من را جلو ببیند. ما را بزرگ می کرد و بزرگ جلوه می داد، خودش را کوچک. ایشان به اصرار خودش، یک روز در هفته شهردار بود. اصرار برای اینکه شما فرمانده و مسئول ما هستید فایده نداشت. آن روز سنگر ما را جارو می کرد، ظرف ها را می شست و هر کاری مربوط به سنگر بود را انجام می داد. .. 🕊🌹🕊
❣یادی از استاد شهید حاج علی کسائی 💐 می گفت خانم، همه چیز از لقمه حرام شروع می شود. اگر خودت لقمه حرام بخوری یا به فرزنداتت بدهی، بالاخره یک جا اثر سوء خودش را نشان می دهد. خودش لقمه حرام که هیچ، لقمه شبه ناک هم نمی گذاشت به فرزندان و خانواده اش برسد. گاهی به خانه آشنایان دعوت می شدیم. وقتی بر می گشتیم، می گفت: به نظرت اینها اهل خمس بودند؟ اگر احتمال می داد که این خانواده که مهمانشان بودیم، اهل خمس نیستند، می پرسید به نظرت ما چقدر منزل این ها غذا خوردیم. همین جور حدسی معادل ریالی طعامی که ما در این مهمانی خورده بودیم و خمس آن را حساب می کرد. تقریباً هر بار که پیش آقای دستغیب می رفت، مقداری خمس به ایشان می داد. می گفتم علی مگر مجبوری که منزل کسانی که می دانی و مطمئن هستی که اهل خمس نیستند برویم. خوب نرویم، که اینقدر به خاطر خمس دادن در زحمت نیافتی! می گفت: خانم نمیشه، همان قدر که خمس واجب است، صله رحم هم واجب است. می رویم، اگر در لقمه ای شک کردیم، خودمان خمسش را می دهیم. 🕊🌹🕊
●همیشه می گفت، نکند جنگ تمام شود و ما جز خانواده شهدا نباشیم. اصلاً زشت است که خانواده ما یک شهید نداشته باشد. آنقدر چهره اش نور داشت که گاهی در نور چهره اش غرق می شدم. مدتی بود که می خواستم حرفی به خیرالله بزنم و چیزی از او بخواهم اما نمی توانستم. روزی با ماشین از یکی جاده های مرودشت عبور می کردیم، صحبت های ما از جنگ بود و شهدا. دل به دریا زدم و به خیرالله گفتم: «خیرالله می دانم که تو شهید می شوی، دوست دارم مرا نصیحتی کنی که همیشه از شما برایم یادگار بماند.» ●خندید و گفت: «خدا از زبانت بشنود که من شهید شوم. اما نصیحت: اول نمازت راترک نکن، اگر نمازت را بخوانی خود به خود تمام اعمالت درست می شود دوم در انتخاب دوست خیلی دقت کن!» آخرین روزهای جنگ بود، تیرماه سال 67 که در جزیره مجنون، پس از سال ها جهاد به آرزویش رسید... 🌷 ●سمت: فرمانده گردان ●شهادت:۱۳۶۷/۴/۴ ●محل شهادت: جزیره مجنون🕊🌹🕊
❣ادامه عملیات کربلای 5 بود. حاج‌محمـد دنبال من آمد و گفت: بیا بریم گتوند کار دارم. من رانندگی می‌کردم. حاج‌محمـد خسته از روزهای سخت عملیات، حرفی نمی‌زد و به مسیر جلو خیره شده بود. انگار به چیزی فکر می‌کرد. من هم چیزی نمی‌گفتم. آمدیم اهواز، از میدان چهار شیر که رد شدیم. حاج‌محمـد سکوتش را شکست و بی‌مقدمه گفت: عبدالله من دو تا آرزو از خدا دارم، دعا کن که خدا بهم بده! گفتم: چیا؟ گفت: دوست دارم سال دیگه باز برم حج واجب و خانه خدا را زیارت کنم، بعدش بیام و شهید بشم! با خودم گفتم تو چه فکر‌هایی است حاج‌محمـد. گفتم: ان‌شاالله که هر چی خیر است پیش میاد! وقتی سال بعد برای بار دوم به حج واجب رفت، گفتم این از آرزوی اولش. وقتی هم سال بعدش در آخرین روزهای جنگ شهید شد، با خودم گفتم: این هم اجابت آرزوی دومش! حاج محمد ابراهیمی 🕊🌹🕊
✍قسمتی از وصیت نامه خدایا؛ اینک به من در گل مانده هم کمی حرکت ده و از نور  خودت بر کالبد سرد و مرده من بتاب، شاید این کالبد مرده هم حرکتی کرد و بسوی تو به پرواز در آمد. اما، روح من لیاقتش را ندارد که بسوی او رود. باید در همین جسم ماده بماند و بپوسد، فقط یک راه برای عروج او به سوی پروردگار است و آن این که نفسمان و روحمان از حالت “اماره” خارج شود و سیر”مطمئنه” شدن را طی نماید. وقتی که به نفس مطمئنه خود رسید، آنوقت«ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَهً مَّرْضِیَّهً»، تحقق پیدا می کند. بار خدایا؛ ما را از شر نفس اماره مصون بدار، که ما خود ناچیزیم که با آن مبارزه کنیم. مگر این که لطف تو شامل حالمان شود و بس. تاریخ تولد: ۱۳۴۲/۰۹/۰۵ تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۰۶/۱۷ داراب 🕊🌹🕊
از ویژگی های بارز شهید که باعث می‌شد تو زندگی مشترکمون من هر روز بهش دلگرم تر بشم، چشم پاکی ایشون بود؛ من به یاد دارم وقت هایی رو که ایشان وقتی نامحرم بی حجابی رو میدید به آسمون نگاه می‌کرد یا مهمانی هایی که نامحرمی درآن بی حجاب بود شرکت نمی‌کرد، حتی عروسی فامیل بیشتر آخر مراسم میرفت هدیه میداد یا جایی مینشستند که کمتر کسی ایشان را ببیند. در وصیت نامه شهید نوشته بود:  پشتیبان ولایت فقیه باشید و بدون شک و تردید به رهنمودهای رهبر عزیز ودلسوزمان حضرت امام خامنه ای(حفظه الله) عمل نمایید. اشاره می‌کنم. 🕊🌹🕊
سال 61 به عنوان شهردار کازرون انتخاب شد، شهرداری که در زمان خودش در سطح استان فارس نمونه بود 🔴نور شهادت را در چهره اش می دیدم، با اینکه او در گردان های رزمی نبود و شهادت ایشان دور از انتظار بود. روزی پرسیدم: «ممکنه شما هم شهید شوی؟» جدی گفت: « مگر شهید شدن در راه خدا شوخی است. باید آن قدر در راه خدا فعالیت داشته باشی که مورد رضای خدا قرار بگیری» 🔷روز اول عید بود که عازم جبهه شد. باز هم می خواست مرا با چهار بچه قد و نیم قد تنها بگذارد. برای اینکه منصرفش کنم گفتم: «این بار اگر بروی من از توان نگهداری فرزندان شما بر نمی آیم!» خندید و گفت: «شما همسر خوب و فداکاری هستید از عهده همه چیز بر می آیید!تا ده روز دیگر بر می گردم. دقیقاً روز دهم عید بود که مجروح شد و او را به شیراز آوردند. تمام بدنش با گاز های شمیایی تاول، تاول شده بود. شب سیزده عید بود که خبر شهادتش همه شهر را عزادار کرد. 🕊🌹🕊
از عــراق برڱشت .گفت: بابا من برگشتـم تا به سوریہ بروم؟! گفـتم :با چه خـاطرجمعے چنین حرفی می‌زنے؟؟ گفـت: بابابه من الهام شده که اگر اعزامی صورت بگیرد من در اعزام هستم. می‌گفت: یک روز ، بـعداذان صبح به حرم حضـرت عـباس (ع) رفتم. خیلی دور ضـریح خـلوت بود. با قمر بنی‌هاشم (ع) عهـد کردم. از او که اولین مدافع حرم حضرت زینب (س) در این کره خاکی بودند خواستم که اگر مرا قابل بدانند اجازه بدهند راهی دفاع از حرم حضرت زینب شوم. مردد بودم اینجا بمانم یا به سوریه بروم. عاجزانه خواستم. در حرم را بسته بودند. ارتباطی قلبی برقرار شد خواب نبودم، اما الهامی به من شـد که دعوت شدم و آقا مرا پذیرفــت. 📎پ ن : تروریست ها در خان طومان جگرش را بیرون کشیدند و به حمزه شهدای مدافع حرم معروف شد.. .🕊🌹🕊
🔹جانش رهبر و ولایت بود. در صورتی که لبخند روی لب‌های آقا دیده می‌شد می‌خندید و می‌گفت: جانم به فدایت. هیچ‌گاه از نماز و قرآن به وقت خود نمی‌گذشت و آن را به تاخیر نمی‌انداخت و همیشه در مسجد محل اذان می‌گفت و قرآن می‌خواند. 🔸صدایش بسیار دلنشین و دلگرم بود و هر چند وقت یکبار صدای خود را در اذان گفتن تغییر می‌داد و می‌گفت: عزیزم این سبک که اذان می‌گویم چگونه است. قبل از رفتن به سوریه نیز در آخرین نماز جماعتی که با همکارانش برپا شد، اذان می‌گوید و به همکاران خود سفارش می‌کند که فیلم مرا گرفته و صدایم را ضبط کنید که این آخرین اذان و قرآنی است که برایتان می‌خوانم. 🔹همرزم ایشان می‌گفت: وقتی برای زیارت به حرم رفتیم او بعد از زیارت با تمام وجودش از حضرت زینب(س) خواست که مرگ او را شهادت قرار دهد. تا اینکه صبح جمعه 13 فروردین 95 ابتدا غسل جمعه و سپس غسل شهادت را انجام می‌دهد و در عصر جمعه به آرزویش که شهادت بود، رسید. 🕊🌹🕊
سال 64، درگیر ساخت منزل مسکونی‌ام در شیراز بودم که خیلی فکرم را درگیر خودش کرده بود. یک روز توی همین فکر‌ها بودم که حاج‌محمـد رسید. گفت: چیه حاجی، تو فکری؟ گفتم: والله تو کار ساخت خانه‌ام ماندم، دیگه پول برام نمانده، کارها رو زمین‌مانده. گفت: همین. نگران نباش، ان شاالله خدا می‌رسونه. چند روز بعد گفت: حاجی من برم شیراز یه کاردارم برگردم. گفتم: بفرما. رفت. یکی دو روز بعد زنگ زدم شیراز با همسرم صحبت کنم. همسرم گفت: راستی پول‌ها رسید! - کدام پول؟ - همان‌که دادی حاج‌محمـد آورد، پول را داد، گفت حاجی این را داد برای کارهای ساخت خانه! اشک توی چشمم پیچید. همسرم بعد از دیدن حاج‌محمـد می‌گفت: به نظرم این آقای ابراهیمی یه روز شهید می‌شه، نور از صورتش می‌بارید! حاج محمد ابراهیمی 🕊🌹🕊
●نزدیک یک هفته بود که سوریه بودیم. موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش میزد. بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟ گفت: وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین، من میرم به و ( دختر شش ساله و هشت ماهه اش ) زنگ میزنم... ●یه شب رفتیم توی خانه هایی که خالی شده بود، تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ دشمن به شهر رو بگیریم. فرمانده مون گفت: می تونین از وسایل خانه ها مث پتو استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم، دیدم علیرضا بدون پتو و ملحفه توی خوابید ، گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی؟ علیرضا گفت: شاید صاحب خانه راضی نباشه ... ‌‌●شبها نمازشب می خوند. اولین نفر بود که بلند میشد اذان می گفت و نماز جماعت برگزار می کرد. استاد قرانمون بود. شبها می یومد و می گفت بیایم سوره ذاریات بخونیم... 🕊🌹🕊
●با مادر در حیاط خانه نشسته بودیم که صدای درب خانه بلند شد. در را که باز کردیم، خانم میان سالی وارد منزل شد و با شادی و هیجان گفت: «بالاخره خونه ی امیدم و پیدا کردم، خونه سرپرستمون و پیدا کردم!» ● متعجب به او خیره شده بودیم، مادر متعجبانه گفت: «چی شده خانم، خونه ي اميد چیه!» خانم با خوشحالی گفت: «پسر شما مدت هاست برای ما غذا می آره، لباس بچه هامو تأمین می کنه و خرج و مخارج زندگی ما را می ده.» ●لب تر کرد و ادامه داد: «دیدم یکی دو هفته است ازش خبری نیست، پرس و جو کنان به خونه شما رسیدم.» اشک در چشم مادر حلقه زده بود. با بغض گفت: «پسرم، خان میرزام شهید شد!» آه از نهاد زن غریبه برخاست. همان جا، میان حیاط نشست و شروع کرد به سر و صورت زدن. گفت: «بار آخری هم که اومد، خرجی بچه های یتیمم را داد و رفت...» 🕊🌹🕊
🌹15سال داشت،تولشکرمعروف بود به محمود لودری. خط حساسی بود.... قرارشدشب یه عده از بچه های شهادت طلب خاکریزجدیدی نزدیک به دشمن بزنن. صدای لودرهاکه بلندشدعراق زمین و آسمان را باخمپاره و گلوله بهم دوخت. یک ساعت نشده همه عقب کشیدند جز محمود که کوتاه نیامد و تا صبح زیر باران آتشT خاکریز را کامل کرد. محمودفولادی 🕊🌹🕊