هیچوقت ندیدم که آقاجان ، مادر رو
ببوسه. کاش دیده بودم . کاش بوسیده بود...
اما همیشه نیمساعت مونده به آمدن آقاجان
مادر خانه بود.عطر چایی تازه دمش با بقیه
وقتها فرق می کرد.
مادرجان یک عالمه عشق دم کرده بود.
فنجان مخصوص آقاجان رو چپه میذاشت
توی نعلبکی، روی مجمع و منتظر میشد.
آقاجان کتش را میداد دست مادر و مادر
بغلش می کرد. کت را ؛ آنها هیچوقت
جلو ما هم را بغل نکردند. حتی وقتی
آقاجانم ۳ ماه جبهه بود یا مادر یکماه
تهران بود پیش خواهرم که زایمان کرده بود...
بعدها فهمیدیم که مادر بوسه هایش را
توی استکان چایی کاشته بود و آقاجان
با کت اش مادر را بغل کرده بود.
وقتی آقاجان آلزایمر شد ، همه ما را یادش
رفت. اما مادرجان را هرگز ، حتی یک آن
فراموش نکرد . آقاجان تا همان لحظه های
آخر بودنش، چایی را می خواست که مادر
دم کرده باشد. وگرنه به چایی لب نمیزد ...
#محبوبه_احمدی
این نسل ، چی بود خدایی ؟ نمیشه تحلیلش کرد .