eitaa logo
به یاد سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
1.6هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
49 فایل
یادت سردار عزیز همیشه در قلبمان میماند وخونت هرلحظه میجوشد و همه را انقلابی میکند🌾🌾 در کنار اولیاءاللّه ماراشفاعت کن❤❤ شهادتت مبارک #پدرجان کپی از مطالب کانال به هر شکل آزاد است
مشاهده در ایتا
دانلود
❌ حواسمان باشد! 🔹‏کم کم داریم به لحظات مانور تجمل‌گرایی (انتشار تصاویر خصوصی ) نزدیک می‌شیم! 🔹پیش از ارسال تصاویر برای فخر فروشی، لطفا به وضعیت اقتصادی این روزها که گریبان اغلب مردم را گرفته است توجه کنید. 🔹حواس‌ِمان باشد به آن‌ها که انارِ یلدایِ‌شان به سرخی سیلی است که با آن آبروی‌ِشان را حفظ کردند. https://eitaa.com/bachehshei
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 سلام و خیر مقدم ب اعضای جدید کانال روز و روزگارتون خــــــــــــــوش 🌸 از امشب یک تجربه کوتاه واقعی از زندگیه شخصیه یکی از دوستانمون رو تو کانال قرار میدیم 👇👇👇👇👇 ❌⭕️❌⭕️❌⭕️ https://eitaa.com/bachehshei
به نام ارحم الراحمین! ...سالمه،...ساله ازدواج کردم،البته سنتی و عاقلانه! ازحق نگذریم شوهرمم آدم بدی نیستن خوش هیکل خوش چهره کاری خانواده دار....منتها اصلا بلد نیس زندگی عاشقانه داشته باشه،اهمیت به همسر رو نمیفهمه!دوست داشتن بلد نیس!اصلا عشق رو شاید ندونه چی هست! ...سالشه!یجورایی حق داره چون طعم اون زندگیارو نچشیده وندیده واصلا بهش یاد ندادن!اوایل خیلی زندگیمون خوب بود!من قبل ازدواجم ی پسرعاشق پیشه تو زندگیم بود منتها به خاطر مذهبی بودنم برام مهم نبود سعی کردم عاقلانه ازدواج کنم . اوایل همه چی خوب بود اما به محض هم خونه شدن فهمیدم ایشون هیچ آدابی از همسرداری بلد نیس!هیچ درک متقابلی نداره!منوتنهامیزاشت برای هم صحبتی با خواهراش!تادیروقت گاهی شباتنهابودم چون ایشون طبقه پایین درکنارخواهراشون بودن ومن دانشجوی افسرده داغونی ک زیر پتو هق میزد ازتنهاییش...... تحمل تحمل تحمل....تا اینکه باردارشدم! دوران بارداریمو بعدش هم همین منوال بود البته کمی بهترشد بخاطر اختلافاتی ک داشتیمو بخاطر صحبتایی ک کرده بودم اما کامل رفع نشده بود! تصمیم گرفتم ازاون خونه برم تا شاید حل بشه...رفتم!اوایل خیلی خوب بود!خیلی بهترشده بود خیلی زیاد.....امابمرور مجدد سرش گرم چیزای دیگ شد! منم ارتنهاییام خسته شدم!مریض شدم!هر روز ی مشکل ازمعده تاااااا.... تا اینکه یه روز توفیق شد وارد ی عرصه جدیدبشمو توفیق خدمت و خادمی امام زمان نصیبم بشه ازاون روز همه خودم رو صرف کارم کردم دیگ تنها نبودم سرم شلوغ شده بود حسابی!به خودمم ته دلم افتخارمیکردم!ی خانم چادری مذهبی نمازخون....خادم امام زمان!!!!!! دوروبرم ادمایی بودن ک کم کم بی حجاب شدن بی نماز شدن!چادرا رفت توکیف بعدم رفت گوشه کمد....دوستایی ک دلبری کردن میش مردابراشون راحت بودومن همیشه مفتخربودم مث اونانیستم....تاااااا اینکه.... .... https://eitaa.com/bachehshei
دیروز رفتم رستوران گفتم ببخشید آقا جوجه دارید؟ گفت بله، گفتم بهش آب و دونه بدید نمیره☺️ تا آخر خیابون با لنگه کفش دنبالم کرد😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😜 شااد باشید https://eitaa.com/bachehshei
📸 تصويری از خواندن احمد نوراللهی هافبک پرسپولیس بعد از بازی با پارس جنوبی👌 https://eitaa.com/bachehshei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت بعدیه داستان👇👇👇 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 👇👇👇👇👇👇
این اواخر سرم خلوت ترشد نسبت به قبل....تنهاییا زیادشد...بی مهریا!احوالپرسیای همسرم!روزمرگیا!عادی شدنا!یک هفته توی شهریورماه افسرده بودم حتی غذانمیخوردم! اتفاقی سر از یه ربات درآوردم دنبال هم صحبت خانم بودم دردودل کنم، اخه خواهر که ندارم مادرمم که نمیتونم بگم نه دوست مانوسی...هیچی کاملا اتفاقی ی نفردرخواست چت دادومن اوکی کردم!وقتی اومدگفتم اگه مردبودباهاش خداحافظی میکنم....از قضا مرد هم بود یکمی حرف زد واسمموخاست ولی نگفتم! نمیدونم چرا فهمید من چادری ام مذهبی ام خودم واقعا متعجب بودم کاملا حدساش درست بود!اونم مذهبی بود کااامل!نمازاول وقت خون!مشاوره حقوقی بود!تنهابود میگفت بچه دار نمیشه هیچ وقت و از خانم عقدیش طلاق گرفته 2ساعتی حرف زدیم من در رابطه با طلاق ازش اطلاعات گرفتم کاملا رسمی...خواستم خداحافظی کنم گفتن نه بمون بازم منم تنهام...هم صحبت باشیم....منم درگیر خودم بود واقعا تواون شرایط روحی نمیدونستم درستش چیه!بهش گفتم احساس گناه میکنم این کاردرست هست!؟گفت اگه به قصد لذت نباشه اشکال نداره! موندم اماگفتم فقط تا چند روز اینده بعدش میرم....من دیوانه واقعا نمیدونستم اشتباه میکنم...هر روزکه بی مهری همسرمو می دیدم بدتر به اون پناه میبردم ..البته بداخلاقیامو میبردم پیشش یعنی روی خوش نبود!چون همیشه میگفت شماخیلی بداخلاقی!خب دلیلی هم برای خوبی نبود چون تا فکر خودکشی هم رفته بودم! ... https://eitaa.com/bachehshei
قسمت سوم‌ داستان👇👇👇👇👇 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
عکسشوفرستادواصرااااارکه توهم عکستوبده گفتم من معذورم اما میتونم روال عادی باشکلک بهت بدم....واین شروع کنار رفتن پرده های حیابود! نزدیکای محرم گفتمش من اول دهه میرم اماهروقت خاستم برم شایدعمدانمیومد حرف بزنه...متاسفانه اونجاهم نشدخداحافظی کنم...ازفعالیتام تومحرم براش عکس میگرفتمواون تحسینم میکرد!ولی حس عذاب وجدانو گناه داشتم!گاهی هم که برای ایمه گریه میکردم میگفتم باخودم هنوزخدابیادمه ک اجازه میده اشکم جاری بشه و ازخودش خاستم کمکم کنه تموم بشه.... چندباری براش عکس فرستادم اما همه عکسام باحجاب بود مثله حالت عادی توخیابون ک همه میبینن ی خانوم رو....ولی هیچ وقت شکلک وسط چهره امو برنداشتم اونم میگفت توزرنگی!ولی خب دلم نمیخاست منو کامل ببینه! چندباری هم ازاشعاری ک دوست داشتم وویس براش فرستادم وفکرمیکنم بدترینش همین بود...خب من صدای آرومی دارم وهمین باعث شد ادامه داربشه!البته ی روزازش خاستم هرچی من دادم بهش پاک کنه....اونم قبول کرد ولی واقعا کردیانه الله اعلم.... تا اینکه ی شب ربات قطع شد ... راستش ته دلم خوشحاااااال بودم....گفتم خداخاسته چون خیلی بهش گفتم خودت منو حفظ کن من دربرابر نفس سرکشم دارم میبازم....اماخیلی عجیب دوباره منوپیداکرد....یعنی باورم نمیشد!حتی فهمیدمن خوشحال شدم ازین اتفاق.ازطرفی کلی منو دعواکرد ک چرا هیچ کاری نکردم برا ارتباط مجددباهاش!چون تنهاحلقه ارتباطی من فقط ربات بود من نه آیدی بهش دادم نه شماره تلفن...صرف ربات! اون آی دیشد بمن داده بود ولی من هیچ وقت نمیرفتم سراغش!خلاصه ک دوباره اومدو من کلی دلم براش سوخت چون مشخص بودخیلی نگران شده !ازطرفی مذهبی بودنش عکساش ک میفرستادحتی اعضای خانوادشوبهم معرفی میکرد مطمئنم میکرداونم آدم بدی نیس ولی مشکلات به این سمت کشوندتش! روال روزهامیگذشت ومن تصمیم گرفتم ارتباطمو کم کنم چون واقعا ازقهرخدامیترسیدم ازطرفی شوهری ک بمن اطمینان بی نهایت داشت! ... https://eitaa.com/bachehshei
زیاده ولی‌ارزش داره بخونید👌👌! ✖️این ماجرا مربوط می‌شود به یکی از اعضای کمیته تفحص شهدا که در زندگی شخصی خود دچار مشکل مالی میشود و در جریان جستجوی پیکر شهدا به شهیدی برمی‌خورد که می‌شود و قرض هایش را ادا میکند!! نقل از برادر شهید👇 ▪️می گفت: اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.. علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.. یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.. یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان، با عطر شهدا عطرآگین.. تا اینکه.. 🔺تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.. آشوبی در دلم پیدا شد.. حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم... 🔺با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.. بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد... 🌷شهیدسیدمرتضی‌دادگر🌷 فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من..! 🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم... قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند... با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم... "این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم..." گفتم و گریه کردم... دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... » 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.. هر چه فکرکردم، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم: بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟ وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد... جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود... بخدا خودش بود... کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود... به خدا خودش بود... گیج گیج بودم... مات مات... کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم... می پرسیدم: آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز..؟ نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم... مثل دیوانه هاشده بودم... به کارت شناسایی نگاه می کردم... 💎شهید سید مرتضی دادگر... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار ازحال رفتم... 💠ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
📚 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ❇️یکی از مشهد می فرمود : 💠روزی در مرحوم حجت الاسلام سید یونس بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید . 🔴گفت مادرم را دو روز پیش کردم هنگامی که وارد شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه ای به قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت . 🔵بعد از چند روز آن را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او و مضطرب بود و جواب نداد . 🔴بعد از آنکه دوباره کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم سیاه باریکی دور گردن مادرم زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را می زند ، چنان وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم . 🔵از او پرسیدم آیا کار از مادرت سر می زد ❓ 🔴گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را می کرد زیرا او در ارتباط با بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان می کرد و می خندید و از این جهت مورد و سرزنش پدرم بود. . 🌹حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) : 🌸یکی از گروهی که وارد می شوند زنان هستند که برای فتنه و مردان خود را آرایش و می کنند . 📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 ) https://eitaa.com/bachehshei