✏:
🔹 #او_را ... 27
چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد...😳
بعد چنددقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو بلانکارد و بردن...
بدون معطلی افتادم دنبال آنبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم❗️
عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش....
دل تو دلم نبود...
به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون👨⚕
سریع رفتم پیشش
-ببخشید...
سلام
-سلام،بفرمایید؟؟!!
-این...
این...
این آقایی که الان بالاسرش بودید،
چشه؟
یعنی چیشده؟؟
مشکلش چیه؟؟😥
-شما با ایشون نسبتی دارید؟؟
تو چشمای دکتر زل زدم،
داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه میگشتم،
که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم،گفت:
چرا قرص خورده؟؟؟
با تعجب گفتم:
-قرص😳⁉️
چه قرصی؟؟
-نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته!!
کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید!!
😨با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت:
-همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن،
چنددقیقه دیگه برید پیشش...
تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه😒
همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم...
هوا داشت تاریک میشد ،
نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم،
نه میتونستم دیر برم خونه😣
همش خودمو سرزنش میکردم...
اخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی،برای چی باز خودتو گرفتار کردی😖
بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیا،
تازه به هوش اومده بود.
سرم تو دستش بود...
بی رمق رو تخت افتاده بود.
با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد...😢
-چرا این کارو کردی؟
-تو چرا این کارو کردی؟؟😢
-عرشیا رفت و امد تو این رابطه ها معمولیه...
نباید خودتو اینقدر زود ببازی...
-پس خودت چرا با رفتن سعید خودتو باختی؟😏
کلافه دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم
-اولا رابطه من و سعید فرق داشت...
بعدشم من دخترم،
تو پسری!مردی مثلا!!
-اولا چه فرقی؟
یعنی من از اول بازیچت بودم؟😢
بعدشم مگه مردا احساس ندارن؟؟
-عرشیا...
من دیرم شده...
میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم؟؟
بابا و مامانم شاکی میشن...
روشو برگردوند و اشک از چشماش سرازیر شد😭
-خیلی بی معرفتی...
برو....
"محدثه
🔹 #او_را ... 28
یه لحظه از خودم بدم اومد...
احساس کردم خیلی دل سنگ شدم!
-عرشیا...
من ازت معذرت میخوام...😔
-ترنم...
میخوای ببخشمت؟؟😢
-اره‼️
-پس نرو...❗️
تنهام نذار....😢
من بی تو وضعم اینه!
بمون و زندگیمو قشنگ کن...
من خیلی تنهام....
سرمو انداختم پایین و با انگشتام بازی کردم...
-ترنم؟؟؟
چشماشو نگاه کردم...
دلم آتیش گرفت...
-باشه....
-ای جان...من فدای تو بشم...
برو خانومم
دیرت میشه...
برو میگم علیرضا بیاد پیشم😘
لبخند ملایمی زدم و ازش خداحافظی کردم...
تو دلم فقط داشتم خودمو فحش میدادم و میرفتم سمت ماشین😡
💭(خاک تو سرت😡
باز خراب کردی😒
چی چیو باشه....
خب اگر نمیگفتم باشه که میمرد...
حالا چندوقت باهاش باشم،
حالش که بهتر شد در صلح و صفا تمومش میکنم...)
سوار شدم و راه افتادم.
تازه یاد مرجان افتادم‼️
گوشیو از عرشیا که گفتم روشن نکرده بودم‼️
روشن کردم و زنگ زدم بهش،
تا گوشیو برداشت شروع کرد فحش دادن
-منو مسخره کردی؟؟
امروز موندم خونه،که خانوم تشریف بیاره...
هرچی هم زنگ میزنم خاموشه😡
-مرجان باور کن...
-مرجان و کوفت😡
مرجان و درد😡
خیلی مسخره ای ترنمممم
-بابا تو که خبر نداری چیشده...😭
ساکت شو بذار حرف بزنم😭
-ترنم😳
چت شده؟
چیه؟
سالمی؟؟
بگو ببینم قضیه چیه؟؟
همه چیو با گریه براش تعریف کردم و به زمین و زمون فحش دادم...
-ای بابا...
خاک تو سرت‼️
تو اصلا جنبه دوستپسر داشتن نداری...
یکی هم پیدا میشه دوستت داره اینجوری میکنی!!😒
-برو بابا...
کدوم دوست داشتن؟؟
پسره مریضه...
آدم سالم مگه اینجوری دیوونه میشه؟؟😒
-هه...
پس یادت رفته با رفتن سعید مثل مرغ پرکنده شده بودی...😒
-دیگه اسم سعیدو نیاااااار....
اه😭
ولم کنید بابا....
-خب حالا گریه نکن...
اصلا بیا دنبالم امشب بریم خونه شما
خوبه؟😉
-راست میگی؟
مامانت میذاره؟
-اره بابا،اون از خداشه من خونه نباشم😒
-ها😳
عههه..چیزه...باشه اومدم...
"محدثه افشاری"
🔹 #او_را ... ۲۹
با مرجان رفتیم خونه ما و بعد شام رفتیم تو اتاق.
-راستی گفتم مامانمینا قبول نکردن عید بمونم اینجا؟😒
-اره بابا.مهم نیست،چندروز برو شمال،بعد غرغر کن بگو راحت نیستم،بپیچون بیا😜
-راست میگی😉
اره همین کارو میکنم...👌
آهنگ گذاشتم و درو قفل کردم،
دو تا نخ سیگار دراوردم و یکیشو دادم به مرجان...
-تو هنوز سیگار میکشی؟😒
-اوهوم🚬
مگه تو نمیکشی؟؟
-راستش نه!
دیگه اینا آرومم نمیکنه،
رفتم سراغ قوی ترش😌
-قوی تر چیه دیگه؟
-بیخیال
-مرجان تازگیا مشکوک میزنیا‼️
راستی....😳
یادم رفته بود...
دیشب کجا بودی؟؟؟
-واییی یه جای خوووووب😍😂
-بمیری...خب بگو دیگه
-مهمونی!
-مهمونی؟
خونه کی؟
-ترنم میشه خربازی در نیاری😒
مهمونی!پارتی!
-پارتی؟؟😳
مرجان تو میری پارتییییی؟
-نمیدونی ترنم....
اینقدر خالی میشم...😌
خیلی خوبه...
خیلی....😍
-میفهمی چی میگی؟
چرا میری اونجا؟😧
-یه بار باید بیای تا چراشو بفهمی...
-من عمرا پامو اونجا بذارم😑
-چرا مثلا؟؟
-اونجا واسه امثال من و تو نیست...
اونجا واسه دختر پسرای.....
-تا ندیدی نمیتونی اینو بگی😡
خودت یه بار بیا ببین...
من که فقط با اونجا اروم میشم...
-مگه اونجا چی داره که آرومت میکنه؟😏
-خوشی❗️
حداقل برای دو سه روز شارژ شارژم😉
-این چه خوشی ایه که فقط دو سه روز طول میکشه؟؟؟؟؟😒
خوشی باید دائمی باشه.
-میدونی که چنین چیزی اصلا وجود نداره😒
ما فقط میتونیم برای دردامون یه مسکن چندساعته پیدا کنیم😏
چند ساعتی تو خودمون نباشیم تا از فکر این دنیای لجن بیرون بیایم❗️
دیگه نتونستم حرفی بزنم....
دیگه خودمم داشتم عقاید مرجانو باور میکردم و باهاشون زندگی میکردم.
و دو سه هفته ای میشد که دیگه جز کلاسای دانشگاه سر هیچ کلاسی نمیرفتم....
حتی بیخیال بو بردن بابام شده بودم😒
-دفعه بعد کی میری؟
-اخر هفته
میخوای بیای؟
-اره.
-باشه،ولی به فکر یه بهونه واسه پیچوندن مامان بابات باش،که شب بتونی بیرون بمونی😉
-شب؟😨
-اره دیگه.نه پس هفت صبح تا دوازده ظهر😏
-خودتو مسخره کن😒
باشه یه کاریش میکنم.
-یه لباس خوشگلم بپوش
از اون لباس خاصا😉
-برای چی؟؟😟
من نمیخوام قاطی کثافت کاریاشون بشم
-خب نشو
چون همه اونجوری میان،تو اگر جور دیگه بیای بیشتر تو چشمی و بهت گیر میدن‼️
-اها...
باشه حله👌
تا حدودای صبح صحبت کردیم و بعد خوابیدیم😴😴
"محدثه افشاری
http://eitaa.com/bachehshei
شاید تو شرایط اقتصادی همین حالا اگه بصیرت نباشه
😞
یک عمر دینداریت رو بر فنا بدی😱
بصیرت یعنی اونقدر دیدت وسیع
باشه ک بتونی عمق جریان رو با واقعیتی ک دور و برت هست تطبیق بدی
کسی ک بی بصیرت باشه میبینی تو جریان حج کمر بر احرام وطواف خونه خدا رو بسته
ولی یهو بهش زنگ میزنن میگن حاجی تقبل الله انبار احتکارت لو رفته بیا سرو سامون بده
این یعنی اوج فاجعه😭
http://eitaa.com/bachehshei
این یه کانال حرفای واقعی داره👌+رمان
حرفای تکرای نمیبینی😊
😊😌
باخوندن مطالبش خیلی هارو ب فکر وامیداره
👇👇ازدستش ندید عالیه
http://eitaa.com/bachehshei
⛔️کمی تامل بدنیست!
🔹پزشکی که با پول این مردم تخصص گرفته، ویزیت و خدماتش را چند برابر میکند
🔸برنج فروشی که برنجش را در سرزمین خودمان تولید کرده، جنسش را گران میکند
🔹 باغداری که درختانش در کشور خودمان با آبهای جاری تولید شدهاند، میوه هایش را گران میکند
🔸ماست فروشی در روستا که گاو هایش از علوفه های خدا تغذیه میکنند، ماستش را به بهانه دلار گران میکند
❌این طلا و دلار نیست که گران شده این وجدان و انسانیت است که ارزان شده است
http://eitaa.com/bachehshei
◾️این کارهای به ظاهر کوچک
#محرمی_شویم(۱)
🎓آموزشگاه حیات برتر
http://eitaa.com/bachehshei
✏رمان:
🔹 #او_را ... ۳۰
دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم.
یه شماره غریبه بود
باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم
-الو؟
یه پسر بود!صداش ناآشنا بود
-سلام ترنم خانوم
-سلام.بفرمایید؟
-ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم☺️
علیرضا هستم،دوست عرشیا
-اهان...
نه خواهش میکنم...
بفرمایید؟
-عذرمیخوام من شمارتونو از گوشی عرشیا برداشتم!
باید باهاتون صحبت کنم😅
-بی اجازه؟؟
-بله؟؟
-بی اجازه شمارمو برداشتید؟😒
-بله خب....باید باهاتون حرف میزدم...
-اوکی
بفرمایید😏
-ببینید...
عرشیا خیلی شمارو دوست داره...
-خب؟😏
-چیزی راجع به زندگیش بهتون گفته؟
-نه،چیز خاصی نمیدونم ازش.
-عرشیا واقعا تو زندگیش سختی کشیده.
مادرشو تو بچگی از دست داده،
پدرشم یه زن دیگه گرفته که خیلی اذیتش میکرده،
اونم از بچگی در کنار درس کار میکرده و خونه گرفته و چندساله از پدرش جدا زندگی میکنه...
و شما اولین شخصی هستید که بهش دلبسته شده....💕
-پس عرشیا میخواد من کمبوداشو براش جبران کنم؟😏
چرا؟!حتما شبیه مادرشم😂
-اینطور نیست خانوم....
عرشیا واقعا عاشق شماست....
شما عشق اول و آخرشید
-ولی دستای زخم و زیلیش و رد تیغ اسمایی که رو بازوش هست،چیز دیگه ای میگه😏
-امممم...نه...خب...چیزه...
بالاخره برای هرکسی پیش میاد...
حتی خود شماهم قبل عرشیا دوست پسر داشتین😉
-برای اونا هم خودکشی میکرده؟؟
-ترنم خانوم...
گذشته ها گذشته...
مهم الانه که عرشیا عاشق و دیوونه شماست
-عرشیا ذاتا دیوونست آقا😠
چیزی نمونده بود دیروز بلا سرم بیاره😡
-نه...باورکنید پشیمونه...
بهش یه فرصت دیگه بدید...
ازتون خواهش میکنم....
لطفا...🙂
-باشه،به خودشم گفتم،فعلا هستم تا ببینم چی میشه...
-ممنونم😊
لطف کردید😉
"محدثه افشاری"
h
🔹 #او_را ... 31
کلافه گوشی رو پرت کردم و چشمامو بستم.
خوابم پریده بود و اعصابم خورد بود.
خودمو فحش میدادم که چرا اون روز شماره عرشیا رو گرفتم😏
دستمو گذاشتم رو شونه ی مرجان و صداش کردم...
-مرجان؟
مری؟
-هوم😴
-مرجان بلند شو،گشنمه،بریم صبحونه بخوریم...
-ترنم جون اون عرشیا ولم کن،خوابم میاد
-اوه اوه جون چه کسی روهم قسم دادی😒
بلندشو لوس نشو...
-وای ترنم...بیخیال،بذار بخوابم
-باشه،خودت خواستی....
لیوانو برداشتم و رفتم از تو حموم پر از آب سردش کردم،
-مرجان؟
-هووووممممم؟😖
-هنوز میخوای بخوابی؟
-اوهوم😢
-باشه بخواب...
و آب لیوانو خالی کردم روش😂
مرجان مثل جن زده ها بلند شد نشست و با چشمای گشاد زل زد بهم😳
-مگه مرییییییییضیییییی؟😰
بیشعوووووررررر...
خفت میکنم😠
زدم زیر خنده و همینجور که سمت در اتاق میدویدم داد زدم
-تقصیر خودت بود😝😂
همونجور دویدم سمت حیاط و مرجانم به قصد کشت دنبالم میدوید
دم استخر رسید بهم و با یه حرکت هلم داد تو استخر😐
آب یخخخخخ بود،
نمیتونستم تکون بخورم،تمام عضلاتم قفل کرده بود😣
فقط جیغ میزدم و فحشش میدادم
اونم میخندید و میگفت
-تقصیر خودت بود😝😂
تا دو ساعت از کنار شومینه تکون نمیخوردم،بدنم سر شده بود از سرما
مرجان هم میخواست از دلم دربیاره،هم قیافمو که میدید خندش میگرفت😁
با اینکه از دستش حرصم گرفته بود،اما منم از خنده هاش خندم میگرفت...
چقدر دلم میخواست مرجان خواهرم بود و همیشه باهم بودیم...😢
"محدثه افشاری"
🔹 #او_را ... ۳۲
دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم،
از بعد ماجرای خودکشیش واقعا ازش بدم اومده بود،
اخلاقاش خوب بود
دوستم داشت
ولی برای من،ضعف یک مرد غیر قابل تحمله😒
فعلا رابطمو باهاش قطع نکرده بودم چون از دیوونه بازیاش میترسیدم!
ولی اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم😣
خودشم اینو فهمیده بود!
فردا پنجشنبه بود و به مرجان قول داده بودم باهاش برم مهمونی،
رفتم تو فکر...
برم؟
نرم؟
چی بپوشم؟
اصلا به مامانینا چی بگم؟
تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد...
عرشیا بود😒
فقط خدا رو شکر کردم که به این مثل سعید ،رو نداده بودم،وگرنه الان باید یه بهونه هم برای پیچوندن این پیدا میکردم😒
-الو...؟
-الو عزیزم...
خوبی؟
-سلام.ممنون،تو چطوری؟
بهتری؟
-تا وقتی ترنمم کنارم باشه خوبم...💕
دلم برات تنگ شده خانومم...
نمیخوای بیای پیشم؟😢
-عرشیا،ببخشید...
خیلی سرم شلوغه،
کلی درس دارم
-ترنم...
جون من!😉
پاشو بیا برات یه سورپرایز دارم
نزن تو ذوقم...
بیا دیگه گلم...لطفا😢
-پووووفففف...
از دست تو عرشیا...
از دست این زبون بازیات...
اخه کار دارم!
پس بیامم زود باید برگردما!
-باشه خوشگل من...
تو فقط بیا...
خودم اصلا میام دنبالت و برت میگردونم
-نه نه،نمیخواد...
خودم میام
-باشه...😏
نمیام....
فقط تو پاشو بیا
جون به سر کردی منو!
-باشه،نیم ساعت دیگه راه میفتم
فعلا👋
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت...
گاهی وقتا دلم میخواست عرشیا رو خفش کنم😑
یه دوش گرفتم و حاضر شدم
رفتم آشپزخونه و چندتا بیسکوئیت برداشت
#او_را ... 33
رسیدم جلو در خونه عرشیا و زنگو زدم،
یکم طول کشید تا درو باز کنه...
با آسانسور رفتم بالا و دیدم در واحدش بازه.
از جلوی در صداش زدم اما جواب نداد!!
یکم ترسیدم اما آروم رفتم داخل،
از راهرو کوتاه ورودی گذشتم و پیچیدم سمت راست
که صدای دست زدن و جیغ و سوت ، باعث شد از ترس جیغ بزنم😨
عرشیا زود اومد طرفم و گفت
-نترس عشششقم😉
خوش اومدی خانومم😍
با تعجب نگاهمو تو خونه چرخوندم،
حدود ده،دوازده تا دختر و پسر اونجا بودن و خونه با بادکنک و شمع تزئین شده بود...🎈🎊🎉
یه کیک خوشگلم روی میز بود🎂
نگاهمو برگردوندم سمت عرشیا😳
-اینجا چه خبره؟؟
-هیچی خوشگلم...
دوستامو جمع کردم تا بودن با عشقمو جشن بگیرم😉
-وای تو دیوونه ای عرشیا!!
-میدونم
دیوونه ی تو😉
یدفعه یکی از دوستاش گفت
-بسه دیگه عرشیا😂
بعدا حسابی قربون صدقه هم میرید
بذار با ما هم آشنا بشن
عرشیا خندید و دستمو گرفت و برد دونه دونه دوستاشو بهم معرفی کرد.
بعد از آشنایی با همه دور هم نشستیم و یکی هم مشغول بریدن کیک شد
"محدثه افشاری
http://eitaa.com/bachehshei