eitaa logo
به یاد سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
1.6هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
49 فایل
یادت سردار عزیز همیشه در قلبمان میماند وخونت هرلحظه میجوشد و همه را انقلابی میکند🌾🌾 در کنار اولیاءاللّه ماراشفاعت کن❤❤ شهادتت مبارک #پدرجان کپی از مطالب کانال به هر شکل آزاد است
مشاهده در ایتا
دانلود
گو زنگ بزنم بیان دنبالت... فقط گریه میکردم و سرمو انداخته بودم پایین! -لا اله الا الله... دخترجون اینجوری که نمیشه! اگر نگی مجبور میشم زنگ بزنم پلیس! حداقل اونا بدنت دست خانوادت! سرمو آوردم بالا و با ترس نگاهش کردم😰 -نه...خواهش میکنم شما دیگه اذیتم نکن😭 -خب الان میخوای چیکار کنی؟ میبینی که آدما چقدر... شبو میخوای کجا بمونی؟؟ -یه کاریش میکنم دیگه! یه جایی میرم! همونجوری که دیشب..... دیشب!! یاد دیشب افتادم! یاد اون جای امن! یاد اون آرامش...! یاد اون که خودش بیرون خوابید اما من تو خونش...! دوباره سرمو انداختم پایین! نه! من از آخوندا متنفرم بمیرمم دیگه نمیرم پیشش! -دیشب چی؟؟ باباجان من باید برم! اگر نمیخوای به کسی زنگ بزنم،نمیزنم اما امشبو باید وسط یه عده گرگ سر کنی!! بلند شد و شلوارشو تکوند! با وحشت نگاهش کردم😰 -نه...نرید😭 -زنگ میزنی؟؟ -اره میزنم. گوشیتونو بدین... و از جیبم شماره ی اون رو دراوردم!!!! شماره رو گرفتم و منتظر بودم بوق بخوره. اما رفت رو آهنگ پیشواز! "منو رها نکن ببین که من تنهای تنهام! منو رها نکن بجز تو ،من چیزی نمیخوام! منو رها نکن آقا... منو رها نکن آقا... منو رها نکن..." نوحه گذاشته بود رو آهنگ پیشوازش😖 یه لحظه از زنگ زدنم پشیمون شدم! خواستم قطع کنم که صدای گرمی تو گوشی پیچید....! -بله بفرمایید زبونم بند اومد! -بفرمایید؟؟ الو؟؟ -ا...ا....لـ...لـــو -الو؟؟😳 -سـ...سلـ...لام... -خانووووم!!😳 شمایی؟؟؟؟ کجایی اخه شما؟؟ از صبح دارم دنبالتون میگردم!! زدم زیر گریه -نمیدونم کجام😭 خواهش میکنم بیاید 😭 مگه نمیگفتید میخواید کمکم کنید بیاید😫😫 -باشه باشه فقط بگید کجا بیام؟؟ -نمیدونم پیرمردو نگاه کردم اسم پارک و خیابون رو گفت و منم به اون گفتم! -همونجا باشید تا ده دقیقه دیگه پیشتونم! گوشی رو دادم به پیرمرد و تشکر کردم -ده دقیقه دیگه میرسه! میشه بمونید تا بیاد؟!😢 سرشو به نشونه تایید تکون داد و رفت و رو نیمکت پشت سرم نشست. به کاری که کرده بودم فکر کردم! من چه کمکی از اون خواستم؟ اصلا اون میخواد برای من چیکار کنه؟؟ اه...اونم یه آخوند😖 هرچی که بود حداقل مثل بقیه پسرا بهم دست درازی نکرده بود و دیشب رو آروم تو خونش سر کرده بودم! صدای گریم قطع شده بود و فقط آروم اشک میریختم. با دیدن سایه ای که افتاد جلوم،سرمو بلند کردم. خودش بود! اون بود! -سلام! -سلام.خوبید؟؟ پیرمرد مرد با صدایی که شنید از نیمکت بلند شد و اومد سمت ما! اون با دیدن پیرمرد شکه شد! پیرمرد هم با دیدن اون،چشماش گرد شد! با دهن باز یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به اون و با تعجب فقط یه کلمه گفت: -حاج آقا!!😳😧 "محدثه افشاری
✏رمان 🔹 ... ۶۳ بازم هوا رو به سردی میرفت. در حالیکه میلرزیدم ،دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه کردم! حالت چهره ی اون یه جوری شده بود! فکر کنم باعث آبروریزیش شده بودم😓 محترمانه دستشو برد به طرف پیرمرد -سلام آقای کریمی! پیرمرد سرشو تکون داد و به اون دست داد! -سلام حاج آقا...!! رو به من گفت -دخترم من دیگه میرم. خداحافظ... خداحافظ حاجی...! و در حالیکه سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد،سریعا از ما دور شد‼️ با چشمای پر از سوال به اون نگاه کردم! سرش پایین بود بعد چند لحظه کتی که تو دستش بود گرفت سمتم -هوا سرده،بپوشید زود بریم... با شرمندگی سرمو انداختم پایین -فکر کنم خیلی براتون بد شد😢 با دست چپش،پیشونیشو ماساژ داد و کلافه لبخند زد! -نه... نمیدونم... بالاخره کاریه که شده! اینو بگیرید بپوشید،سرده کت رو از دستش گرفتم، با همون لبخند روی لبش ،آسمونو نگاه کرد و زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم! بعد سرشو تکون داد و گفت "بریم" هنوزم حالم بد بود اتفاق چنددقیقه پیش،حسابی به همم ریخته بود! تصور اینکه اگه اون پیرمرد نمیرسید... اگه صدامو نمیشنید... یا حتی اگه "اون" نبود... اون!! حتی اسمش رو هم نمیدونستم! تا ماشین تو سکوت کامل،کنار هم قدم زدیم. کتشو دور خودم پیچیده بودم اما هنوز سردم بود! هوا کم کم داشت تاریک میشد، حتی فکر به این که قرار بود شبو تنها اینجا بگذرونم، تنمو میلرزوند😥 ماشینو روشن کرد و بعد حدود پنج دقیقه ،نگه داشت. صدای اذان از مسجد کنار خیابون به گوش میرسید... -میشه ده دقیقه،یه ربع اینجا باشید تا من برم و بیام؟؟ سرمو انداختم پایین! -ببخشید که بازم مزاحمتون شدم😔 -نه خواهش میکنم... اینطور نیست!! -برید به کارتون برسید! نگران من نباشید! -ببخشید... اگر واجب نبود ،تنهاتون نمیذاشتم! سرمو تکون دادم و لبخند محوی زدم... با آرامش از ماشین پیاده شد و سرشو از پنجره آورد تو -لطفا درها رو از داخل قفل کنید که خیال منم راحت باشه، شیشه رو هم بدین بالا. زود میام! درها رو قفل کردم و شیشه رو دادم بالا، سرمو به سمت پنجره برگردوندم و دیدم که رفت توی مسجد...! ضعف و گرسنگی،به دلم چنگ مینداخت! کلافه بودم از اینکه دستم به جایی نمیرسه. نه گوشی نه کیف پول نه ماشین نه لباسام.... دستم از همه چی کوتاه شده بود! چقدر سخت بود اینجوری زندگی کردن! امشبم باید میرفتم خونه ی اون؟؟ نه😣 پس خودش چی! هیچوقت تا بحال مزاحم کسی نشده بودم... حس اینکه بخوام سربارش باشم،اعصابمو خورد میکرد! به غرورم بر میخورد... به سرم زد تا نیومده برم! اما فقط در حد فکر باقی موند!! آرامشی که تو این ماشین و اون خونه بود، دست و پامو برای رفتن شُل میکرد! بعدم کجا میتونستم برم؟؟ مگه صبح نرفتم؟؟ چیشد!؟ دوباره خودم به دست و پاش افتادم که بیاد کمکم! با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد،از ترس پریدم! اینقدر غرق فکر بودم که ندیدم از مسجد اومده بود بیرون! دستشو به نشونه معذرت خواهی گذاشت رو سینش و پایینو نگاه کرد! تازه فهمیدم سوییچ رو نبرده و تو ماشین گذاشته!!! چقدر این آدم عجیب غریب بود!😕 درو براش باز کردم و بابت حواس پرتیم ازش معذرت خواستم...🙏 -خواهش میکنم،شما ببخشید که ترسوندمتون!! -نه...!تقصیر خودمه که همش تو فکر و خیال سیر میکنم!😒 ماشین رو روشن کرد و یکم با سرعت خیابونو دور زد. احتمالا میخواست قبل اینکه آشنای دیگه ای منو کنارش ببینه از مسجد دور شه!! -چه فکر و خیالی؟ -بله؟؟ -ببخشید...خواستم بدونم چه چیزایی ذهنتونو اینقدر مشغول کرده! سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون چشم دوختم... -فکر بدبختیام! -ببینید... من دوست دارم کمکتون کنم! برای این لازمه که بدونم چه اتفاقی برای شما افتاده! -ممنون ولی نمیتونید کمکی کنید... هیچکس نمیتونه کمکم کنه جز مرگ!! -واقعا اینطور فکر میکنید؟! -‌اره... یا چیزی شبیه مرگ... مثل یه خواب طولانی! یا شایدم فراموشی! -واسه همین دست به خودکشی زدین؟! سرمو به نشونه تایید، تکون آرومی دادم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد ...! -میشه... میشه بپرسم اون زخم... یعنی صورتتون چی شده!؟ اونم خودتون...؟ چشمام پر از اشک شد و دستم رفت سمت صورتم... دستم که به زخم یادگاری عرشیا میخورد،قلبم میسوخت و گلومو بغض میگرفت😞 در حالیکه سعی داشتم جلوی اشکامو بگیرم لبمو گاز گرفتم و سرمو بالا بردم! "محدثه افشاری 🔹 ...۶۴ کنار یه رستوران نگه داشت -ببخشید،امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم! کل روزو دنبالتون بودم، وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم!😅 از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت!☺️ -معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم! ولی نگران من نباشید! معده ی من به غذای رستوران عادت داره!😏 -مگه شما... خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن!! -هه! خانواده😏 چند لحظه ای سکوت کرد -چی بگیرم؟ چه غذایی دوست
دارین؟ با خجالت سرمو انداختم پایین! -تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم! با جدیت نگاهم کرد -الانم نیستید!! اگر نگید چی میخورید،با سلیقه ی خودم میخرما! این بار تلاشم برای کنترل اشک هام،موفقیت آمیز نبود! بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران! تاکی قراره این وضع ادامه پیدا کنه؟!😢 چرا اینجوری میکنم من😣 چرا نمیدونم باید چیکار کنم😭 با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت! آروم راه افتاد -کجا بریم بخوریم؟ اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم -نمیدونم! صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد، -الو سلام داداش! خوبی؟ چاکرتم😊 خوبم خداروشکر امممم... راستش نه... یکم برنامه هام تغییر کرده شرمندتم! شما برید! خوش بگذره! مارو هم دعا کنید! ههههه😂 نه بابا! نه جون تو! چه خبری آخه؟؟ (صداشو آروم کرد) آخه داداش کی به من زن میده😂 خیالت راحت! هیچ خبری نیست! فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام! همین! عجب آدمی هستیا! نه جون تو! آره! قربانت! خوش بگذره! ممنون. شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله یاعلی مدد!😊 گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد! با تعجب نگاهش کردم!😳 هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن!😕 یا دوستی داشته باشن!! اما سریع خودمو جمع کردم! دوباره احساس خجالت اومد سراغم! -ببخشید... من... واقعا یه موجود اضافه و مزاحمم! شما رو هم اذیت کردم! منو همینجا پیاده کنید و برید😢 برید پیش دوستتون! کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید! -میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید؟؟ اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم! کنار یه پارک نگه داشت ! -هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد!! ولی حداقل ویوش خوبه☺️ غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد! هنوزم سرفه میکرد و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره! تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکرنکنم! چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم! حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم!! بعد خوردن شام رفت سمت خونش! جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم! -بخاری رو زیاد کنید ،سرما نخورید! نگاهش کردم! -باز میخواید تو ماشین بخوابید؟؟؟😳 -نگران من نباشید من یه کاری میکنم! -نه!نمیرم!😒 سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون! بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثروقتا بدون اینکه نگاهم کنه،شروع کرد به حرف زدن -ازتون خواهش میکنم! من امشب چندجا کار دارم! به فکر من نباشید من همین که میدونم جاتون خوبه،امنه، رو آسفالت هم که بخوابم،راحت میخوابم! دیگه چیزی نگید! کلیدو بگیرید! شبتون بخیر! نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم... -ممنونم شب بخیر... "محدثه افشاری" http://eitaa.com/bachehshei
سلام عزاداری هاتون قبول باشه😌 ان شاالله طعم شیرین این شب ها فراموش نشه 😋 ی وقت این شیرینی تو تلخی ها گم نکنیم😟 اگه این شبا حال دلاتون خوب بود یقین کنید ی جایی ی کاری کردید ک مولا اینجوری جواب داده✅ این شیرینیه حالمون ارزشش از کلی لذت دنیایی بیشتره اینو بعدا ک ی چی بدستمون میدن میگیم این چیه⁉️ میگن نامه عملته می فهمی💯 خداکنه نمره هامون از این به بعد هم عالی بشه ✅ http://eitaa.com/bachehshei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢 گریه می‌‌کنیم، ولی در عین حال حسین (ع) را نیز می‌‌کشیم... http://eitaa.com/bachehshei
️: 📷 | و زنان چهره شهر را تغییر میدهند http://eitaa.com/bachehshei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✏رمان : 🔹 ... ۶۵ بازم برگشتم اینجا! همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه! حتی بهتر از اون...❣ نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم...! یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم! هیچ چیز عجیبی نداشت! هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه اما میشد!!! از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت اما خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم برام راحت بود! نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه، نه میز ناهار خوری، نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی، نه استخری داشت و نه... حتی تلویزیون هم نداشت!! اما با تمام سادگی و کوچیکیش، چیزی داشت که خونه ،نه بهتره بگم قصر،قصر ما نداشت...! و اون چیز... نمیدونستم چیه!! فکرم رفت پیش اون!! چرا این کارا رو میکرد؟ من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم اما... واقعا از کاراش سر در نمیاوردم! خسته بودم!روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم! رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم! خیلی جای سفتی بود!! اما طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم😴 با دیدن مامان و بابا از جا پریدم!!😥 چشمای مامان از گریه سرخ شده بود و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید!😢 آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم اما بغلشونو باز کردن... یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون، اما درست وقتی که خواستم بغلشون کنم، هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن!! با ترس و وحشت از خواب پریدم😰 قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود...!😭 بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم! وای... فقط یه خواب بود! همین! اما دلم آشوب بود! ساعتو نگاه کردم! هفت صبح بود....🕖 فکر مامان ،بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود! سعی کردم بهشون فکر نکنم! با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن ، یاد اون افتادم!! وای ! حتما تو این سرما، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده!! پتوها رو از روی زمین جمع کردم! با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن، سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ،روی هم بچینمشون! همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در، اما هیچ‌کس تو ماشین نبود!! سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده! خلوت خلوت بود! فکرم هزار جا رفت...😰 یعنی این وقت صبح کجاست؟! نکنه حالش بد شده!؟ نکنه اتفاقی براش افتاده!؟ نکنه....؟! با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم، سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن! صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید! اما کسی جواب نداد!! دلم آشوب شد... بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد! نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم! با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد! ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد! -سلام صبحتون بخیر! چرا اینجایید؟ -سلام... تو ماشین نبودین، ترسیدم! -ترسیدین؟؟😳 از چی؟😅 -خب گفتم شاید حالتون بد شده... دو شب تو این سرما،تو ماشین... -وای ببخشید، قصد نداشتم نگران...یعنی بترسونمتون...! بعد نماز خوابم نمیومد،ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونتون هم نون بخرم! -دستتون درد نکنه...! ممنون ببخشید که... ولی حرفمو خوردم! کلمه ی "مزاحم" دیگه خیلی تکراری شده بود! -پس شما هم بیاید داخل!صبحونه بخوریم... -نه ممنون! من خوردم! شما برید تو،من همینجا منتظرتون میمونم، بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون! سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم! برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم! پشتمو نگاه کردم! نبود! فقط در رو بسته بود...! نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم! برام غیرعادی بود!! خصوصا از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد،اعصابم خورد میشد!! هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم. یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم! اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم! هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم،نشد...! با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم! "محدثه افشاری" 🔹 ... ۶۶ ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم! هرچند این وقت صبح ،حتما خواب بود طول کشید تا جواب بده... -الو؟؟😴 -مرجان😢 این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد! شاید فکرکرد اشتباه شنیده!! -الو؟؟؟؟😳 زدم زیر گریه -ترنم😳 تویی؟؟؟؟ -اره 😭 -تو زنده ای؟؟😳 هیچ معلومه کجایی؟؟ -میبینی که زنده ام...😭 -خب چرا گریه میکنی؟؟ خوبی تو؟؟ الان کجایی میگم؟؟ -نگران نباش،خوبم... -بگو کجایی پاشم بیام! -نه لازم نیست! فقط بخاطر یچیز زنگ زدم! مامان بابام...😢 خوبن؟
؟ -خوبن؟؟ بنظرت میتونن خوب باشن؟؟😒 داغونن ترنم... داغونشون کردی!! هرجا که هستی برگرد بیا... -نمیتونم مرجان😭 نمیتونم!! -چرا نمیتونی؟ میفهمی میگم حالشون بده؟؟ همه جا رو دنبالت گشتن! میترسیدن خودتو کشته باشی!! -من از دست اونا فرار کردم! حالا برگردم پیششون؟؟؟ -ترنم پشیمونن!! باور کن پشیمونن!! مطمئن باش برگردی جبران میکنن!! -نه...😭 دروغ میگی دروغ میگن اونا اخلاقشون همینه! عوض نمیشن! -ترنم حرفمو باور کن! خیلی ناراحتن! اولش فکر میکردن خونه ی ما قایم شدی، اومدن اینجا رو به هم ریختن وقتی دیدن نیستی،حالشون بدتر شد! به جون ترنم عوض شدن! بیا ترنم... لطفا😢 دل منم برات تنگ شده😢 -تو یکی حرف نزن😠 من حتی اندازه یک پارتی شبانه برای تو ارزش نداشتم!😭 -ترنم اشتباه میکنی!! اصلا من غلط کردم... تو بیا هممون عوض میشیم! -نمیتونم... نه...اصرار نکن! -خب اخه میخوای کجا بمونی؟ میخوای تا اخر عمرت فراری باشی؟؟ چیزی نگفتم و فقط گریه کردم...😭 -ترنم... جون مرجان😢 چندساعت دیگه سال تحویله! پاشو بیا... -نمیدونم بهش فکر میکنم... -ترنم...خواهش میکنم... -فکرمیکنم مرجان... فکرمیکنم... و گوشی رو گذاشتم! انگار غم دنیا تو دلم ریخته بود سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم....💔 صدای در ،یادم انداخت که اون منتظرمه! با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم! -اتفاقی افتاده؟؟ راستش صدای گریه میومد! نگران شدم! زیر چشمی نگاهش کردم، هنوز نگاهش پایین بود! منم پایینو نگاه کردم! -چیزی نیست! کارم داشتید؟؟ -بله! میشه بریم تو ماشین؟؟ سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین! مثل همیشه رو به رو ،رو نگاه کرد و شروع کرد به صحبت! -چرا نمیخواید برید خونه؟؟ میدونید الان چقدر دل نگرانتونن؟؟ لبام قصد تکون خوردن نداشتن! به بازی با انگشتام ادامه دادم...! -حتما دلشون براتون تنگ شده... شما دلتون تنگ نشده؟؟ یه قطره اشک،از گوشه ی چشمم تا پایین چونم رو خیس کرد و تو روسری زشت و سفید بیمارستان فرو رفت... -میشه ببرمتون پیش خانوادتون؟؟ اشک بعدی هم از مسیر خیس قبلی سر خورد و سرم تکون ملایمی به نشونه ی تایید خورد...! لبخند ملایمی زد و ماشینو روشن کرد. تو طول مسیر،تنها حرفی که زدیم راجع به آدرس خونه بود! چنددقیقه ای بود رسیده بودیم، اما از هیچ‌کس صدایی در نمیومد! غرق تو فکر بودم، فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی...❣ فکر مقایسه ماشین ۳۰۰میلیونی و سردم با این پراید قدیمی اما... تا اینکه اون سکوت رو شکست! -وقت زیادی نمونده! دوست نداشتم برم! اما در ماشینو باز کردم! -شمارمو دارید دیگه؟ سرمو تکون دادم! -من دوست دارم کمکتون کنم، ولی حیف که بد موقعه! امیدوارم سال خوبی داشته باشید! با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم! به خونه نگاه کردم، با پایی که نمیومد رفتم جلو! و زنگ رو زدم... اما برگشتم و پشتم رو نگاه کردم! هنوز اونجا بود! دستشو تکون داد و آروم راه افتاد! -بله...؟ صدای مامان بود! رفتنشو نگاه میکردم! دوباره استرسم داشت برمیگشت! -ترنم...تویی؟؟😳😢 "محدثه افشاری"
✏رمان 🔹 ... ۶۷ تا چنددقیقه،مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن و گریه میکردن! از اینکه نزدن توی گوشم و حرفی بهم نزدن واقعا تعجب کرده بودم!! تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد! دیگه هیچ حسی به این خونه نداشتم! قبل سال تحویل،رفتم حموم و دوش گرفتم🛁 گوشی و کیفم،روی تختم بودن! اولین کاری که کردم،شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم...! اون سال مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم! هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم! حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن! و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم... اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت، مرجان بود! و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش، بفهمم که حتما با مامان و بابا هماهنگ کرده و بهشون گفته که من دارم میام، و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن!! و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم!! وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت😒 صبح زود،پرواز داشتیم! به پاریس... ‌همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود! اما بدون مامان و بابا! و حداقل نه توی این حال و روز....! با دیدن تلاش مامان و بابا،که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده دلم براشون میسوخت!! خیلی مهربون شده بودن و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و لوسی که با دوستاشون داشتن حاضر بشم...! و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه!! البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه!😒 پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید!!😒 رو سپری میکردیم! معمولا از صبح تا غروب تنها بودم، ولی اون روز در کمال تعجب ،بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن!! داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد!!🙂 چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد! -خوبی گلم؟😊 با تعجب نگاهش کردم!! -بله...!ممنون🙂 انگار میخواست چیزی بگه، اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد و فقط یه لبخند بهم زد😊 بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم!! -امممم... راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه... اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده!! -باز شروع کردی؟؟😠 مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟؟😡 -خب آخرش که چی آرش؟؟ نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که!! صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود! -بس کن😠 قبلا هم بهت گفتم! من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه، اجازه ی این کارو نمیدم!!😡 -آرش😠 تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه لجبازی نکن😠 -همین که گفتم!😡 اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ،صدای بابا بالاتر بره!! و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم! مقصر این دعوا من بودم!! بابا هیچ جوره راضی نمیشد و میخواست بفهمه علت تمام اتفاق های اون چندروز چی بوده!! و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد و هر دو به من نگاه کردن!! فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود،رفتم تو اتاق و در رو بستم! اما مامان بلافاصله دنبالم اومد... -ترنم! گریه هیچ چی رو درست نمیکنه! تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده! -خواهش میکنم تنهام بذارید! اصلا چرا شما هنوز نرفتید؟؟ اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه! برید بذارید تنها باشم... -تو واقعا عوض شدی!!😳 باورم نمیشه تو دختر منی!! -باورتون بشه خانوم روانشناس! شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین!! -ترنمممم😳 این چه مزخرفاتیه که میگی؟! ما برای تو کم گذاشتیم؟؟؟😳 -نه!! هیچی کم نذاشتید! من دیوونه شدم! من نمک نشناسم! من بی لیاقتم! همینو میخواستید بگید دیگه! نه؟؟😭 بابا که تو چارچوب در وایساده بود، با چشمای پر از تاسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد! "محدثه افشاری" 🔹 ...۶۸ و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون!! معلوم بود واقعا شیش،هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط،براشون خیلی سخت گذشته...! فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد،اینو میگفت...! خوبیش این بود که دیگه هیچ‌کس مجبور به تظاهر نبود!! تمام اون چندروز،تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته...!! اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم! جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم...! چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد! که باعث میشد غرورم از قبل
هم خورد تر بشه...😢 باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم،راجع بهم صحبت و دعوا کنن...💔 تو اون ده روز ،تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود! و یک اسپری! برای از بین بردن بوی سیگار... کم حرف میزدم! یعنی حرفی نداشتم که بزنم! در حد سلام و خداحافظ که اون هم اونقدری زیرلبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم!😕 مامان راست میگفت! زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود! کاش میشد از عرشیا شکایت کنم اما با کدوم شاهد؟؟ اصلا اگر هم مشکلی از این جهت نبود، چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا، که جز هم کیشای خودشو آدم حساب نمیکرد، توضیح میدادم!؟😣 در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد...! حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان، برای ادامه تحصیل من، تو خارج از کشور نبود! و میگفت "جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه! فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم!! نمیدونم این بچه به کی رفته! همش تقصیر توعه😠 من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام!" نمیدونم! فکرمیکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم...! هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام،اذیتم نمیکرد...😣 بالاخره اون روزای مسخره، هرجور که بود،تموم شدن و برگشتیم تهران... اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد! تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم! روزایی که با کمک مرجان،سیگار،مشروب و هدست به شب میرسید و با کمک قرص آرامبخش به صبح!! هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک،ترنم سمیعیه!! مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد، حال داغون من رو هم خوب کنه! اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و در اتاق رو قفل میکردم!! با شروع دانشگاه،هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم، تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه😒 یک ماهی به همون صورت میگذشت و فقط کلاس های دانشگاه رو اونم نه به طور منظم ، و نه به اختیار خودم ، شرکت میکردم! و سعی میکردم معمولی باشم به جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد! اون شب بعد از شام،طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود! دیگه حال دعوا کردن نداشتم! فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم...! اما آروم نشدم! ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم "چرا ولم نمیکنید😠 چرا راحتم نمیذارید😖 چیکار به کارم دارید😫 من که حرفی با شما ندارم... خستم کردید😭😭" بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم! موهامو میکشیدم و گریه میکردم! شاید واقعا دیوونه شده بودم! به قدری جیغ زدم که گلوم شروع به سوختن کرد! بی حال روی زمین افتادم و چشمامو بستم.... "محدثه افشاری" http://eitaa.com/bachehshei
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 وقتتون به خیر و ب زیبایی حال عاشقانه💔💔 بهترین حال دنیاست این عاشقی😌 عاشقانه های هرکی فرق میکنه❌ محبت و عشق چیزیه ک خدای مهربون تو قلبامون میزاره چون خودش منبع محبته❤️💛❤️💛❤️ البته شیطونم بی کارنیست📛📛 این دیگه تشخیصش ب میزان درک از خودمون بر میگرده‼️ از مولامون حسین علیه اسلام تا شهدای مدافع حرم جنس عشقشون رو خودشون خوب فهمیده بودن✅ فهمیده بودن ک اگه حال دلاشون به هوای یکی دیگه حتی یک لحظه بباره🌦 دیگه عقب افتادن از جاده اصلیه⚡️⚡️دیگه صاعقش خودشون رو زمین گیر میکنه😪
شهدا حسابی حال دلاشون تو مشت خودشون بود✊ نمیذاشتن حتی دلشون پیش دخترک کوچولوشون گیر بکنه میترسیدن این دلداگی عقب افتادگی بیاره👌 این نوع انتخاب ک نگاهت 👁 قلبت ❤️ حتی دهانت فقط واسه خدا باشه خیلی سخته 😣 ولی شیرینیش به اینه که دیگه مطمئنی موقع رفتنت خودش خریدارته و سرت رو روی پای سیدالشهدا میزاره😌😌 http://eitaa.com/bachehshei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ ⚑ شهادت (ع) تسلیت⚑ ◼ امام سجاد (ع) : . دارم! از كسى كه نسبت به تشخیص و بد خوراكش اهتمام می ورزد كه مبادا ضررى به او برسد، چگونه نسبت به گناهان و دیگر كارهایش اهمیّت نمى دهد، و نسبت به دنیائى، آخرتى روحى، ، اخلاقى و... بى تفاوت است أعیان الشّیعه: ج 1، ص 645، بحارالأنوار:ج 78،ص 158،ح19◼ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️ شماری از شهدای حمله تروریستی امروز در اهواز ... آسوده بخواب برادر، دست کسی به معجر زن های شهرتان نرسید؛ آسوده بخواب برادر http://eitaa.com/bachehshei
به بودنتان افتخار میکنیم👍 نیروهای ک آرامشمان از ناآرامیه شما ب ارث میرسد http://eitaa.com/bachehshei
⚠️ ■ حمله تروریستی اهواز تاکنون ۲۹ شهید و ۶۰ زخمی برجا گذاشته است http://eitaa.com/bachehshei
❌کودن های سبز و بنفش و نه غزه نه لبنان! مسافران پاتایا و آنتالیا! دنباله روان امیر جعفری و مهناز افشار و باران کوثری! چشم به راهان چهارشنبه های سفید و پیروان مکتب لختیسم. منتظران دستاورد های خیالی ، متنفران از خشونت و عاشقان سرداران دیپلماسی! حامیان لیست امید و لبیک گویان به تکرار خاتمی! رای دهندگان به کرسی های دو میلیاردی ! کف و سوت زنان هنگام حمله رئیس جمهور به نیروهای امنیتی! و هالو های مکتب کودنیسم که در سوریه و عراق چه میکنیم! کامنت گزاران زیر پیج ترامپ، که ترامپ توروخوا بیا ما رو نجات بده خسته شدیم از این همه ظلم! قلب های مهر خورده و چشم های کورتونو باز کنید ببینید، عوامل و پیاده نظام ترامپ اومدن نجاتتون بدن، اما ارتشی ها و سپاهی ها هی نمیزارن ترامپ شما رو نجات بده! ❌نیروهای امنیتی و نظامی و انتظامی، ارتش و سپاه هستند و اینا با مردم این کار رو میکنند! حکومت مرکزی قدرتمند هست اینا مردم و به خاک و خون میکشن! دستگاه اطلاعاتی امنیتی طراز، وزارت اطلاعات و نیروی قدس و.... هست و مردم و میکشند! وای به حال اون روزی که ارتش و سپاه نباشه که از این مردم دفاع کنه! حالا هی برید به اونی که بودجه نظامی و نمیده رای بدید! آره زمین خوشگل گرده! اون سلطنت طلب هایی که میگن،آمریکا با مردم کاری نداره،حکومت و سپاه و میخواد بزنه! اونایی که تروریست تجهیز میکنند و هشتگ ترند میکنند! ببینید امنیت نباشه اینجوری زن و بچه و ناموس مردم باید خیز سه ثانیه بره! هرقدر گروه های تروریستی معاند با نظام بیشتر و مجهز تر شدند و تهدیدات جدی تر شد، سیاست مداران سازشکار تری انتخاب شدند! این جماعت فکر کردن به روحانی و هاشمی و خاتمی و لیست امید و برجام و FATF و پالرمو و برجام موشکی و.... رای بدن، بودجه نیروهای امنیتی و ندن و خرج کافه کتاب و ورزشگاه کنن و مدافعان حرم و مسخره کنن و به خانواده هاشون زخم زبون بزنن و بعد ملائکه مینویسن ، خدا هم امضاء میکنه که مردم ایران تا پایان تاریخ باید در امنیت طرزا جهانی به زندگی بپردازند! نه عزیز، اونی که باد میکاره، طوفان درو میکنه! باد کاشتند تو این چند سال!
✏رمان 🔹 ... ۶۹ با صدای آلارم گوشی، غلطی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه!! چشمامو به زور باز کردم، میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز، قرمز و متورمن! جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن!!😣 دستمو گذاشتم رو سرم و تکیمو دادم به تخت... بدنم به شدت خشک شده بود و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم! از لای چشمای بادکنکیم که مثل یه کوه سنگین شده بود ساعتو نگاه کردم! اه... باید میرفتم دانشگاه😒 نیاز به دوش گرفتن داشتم همین الان هم دیرم شده بود! بیخیال به استاد سختگیر و نچسب ساعت اولم، رفتم سمت حموم!🛁 احساس میکردم این مفیدتر از اون کلاس های مسخرست!! حداقل کمی حس سبکی بهم میداد! بعد از حموم، رفتم توی تراس. یاد روزی افتادم که میخواستم از اینجا خودمو پرت کنم پایین! اونموقع شاید بدبختیام نصف الانم بود... نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم. سعی کردم به روزای خوشم فکرکنم اما هیچی به خاطرم نیومد! به تموم روزایی که تو این چندماه گذشته گذرونده بودم فکرکردم. چقدر دلم آرامش میخواست❣ تو تمام این مدت هیچی نتونسته بود آرومم کنه! بجز... خونه ی اون! و حتی ماشین اون! یا.... نه! خودش نه😣 با تصور اینکه الان تو گوشیم شماره ی یه آخوند سیوه خندم گرفت🙂!! ولی کاش میشد یه بار دیگه برم تو اون خونه! نمیدونم چرا ولی اونجا با همه جا فرق داشت! دیوونگی بود اما چاره ای نداشتم! رفتم تو مخاطبین گوشیم، تا رسیدم به شمارش که با اسم "اون" سیو شده بود!!! یه لحظه انگشتم میرفت رو شمارش و یه لحظه عقب میومد! آخه زنگ میزدم چی میگفتم؟!! میگفتم ببخشید میشه بیام خونت آروم شم؟😒 من حتی اسمشو نمیدونم!! با دیدن ساعت،مثل فنر از جا پریدم!! اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم! و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم...! بعد از کلاس،با مرجان قرار داشتم. بخاطر اینکه میترسیدم هنوز با مامان،در ارتباط باشه، پیشش هیچ صحبتی راجع به "اون" نکرده بودم. و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز،ازم نپرسه! رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم. هنوز از دست مرجان دلخور بودم، هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره اما تازگیا به شدت کینه ای شده بودم! اما وسوسه ی خوردن مشروب، نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم!! ماشینو قفل کردم و رفتم بالا. اما ضدحالی که خوردم ، این دلخوشی رو هم ازم گرفت! وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن، هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم!😣 معدم داشت میسوخت و دلم درد گرفته بود! قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم! بی حال روی یکی از مبل‌ها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم! اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش، یه چیزی شبیه مرجان میشم!!😣 بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون! سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم. "محدثه افشاری" 🔹 ... ۷۰ اعصابم واقعا خورد شده بود! به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ،دخترشون باشه! کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست! روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم. اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم، مانع پیاده شدنم ،شد! تنهاکسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه، "اون" بود! نمیدونستم چرا برای چی اما باید میدیدمش! گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم،شمارشو گرفتم! هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت! چندثانیه گذشته بود که جواب داد! -الو؟ اما صدام در نمیومد! وای... چرا بهش زنگ زدم! حالا باید چی میگفتم؟؟ تکرار کرد -الو؟؟ درمونده به صفحه ی گوشی نگاه کردم، ترسیدم قطع بکنه! با خودم شروع کردم به حرف زدن! بگو ترنم! یه چیزی بگو... نمیخوردت که! چشمامو بستم و با صدای آروم گفتم -سلام! صداش پر از تعجب شد! -علیکم السلام. بفرمایید؟ -اممم...ببخشید... من... من ترنمم ترنم سمیعی! -به جا نمیارم!؟ وای عجب خنگیم من! اون که اسم منو نمیدونست!! -مـ...من.... چیزه ببینید...! من باید ببینمتون! -عذرمیخوام اما متوجه نمیشم ...!! از دست خنگ بازیم اعصابم خورد شده بود! نفس عمیقی کشیدم و کمی مسلط تر ادامه دادم -من همونی هستم که میخواستید کمکش کنید! همونی که دو شب خونتون خوابیدم! تا چندثانیه صدایی نیومد! -بـ...بله..بله...یادم اومد خوب هستین؟ این بار اون به تته پته افتاده بود! -نه! بنظرتون به من میاد اصلا خوب باشم؟؟ -خیلی وقت پیش منتظر زنگتون بودم اما وقتی خبری نشد ، گفتم احتمالا بهترید! -قصد نداشتم زنگ بزنم اما... الان... من... من میخوام بیام خونتون!! -خونه ی من؟؟😳 خواهش میکنم منزل خودتونه اما بیرون هم میتونیم باهم صحبت کنیم
! -نه! راستش! چطور بگم! من اصلا کاری با شما ندارم! فقط میخوام چندساعتی تو خونتون باشم! همین....!! فکرکنم شاخ درآورده بود! -اممم... چی بگم والا! هرچند نمیفهمم ولی هرطور مایلید! البته من الان سرکارم و خونه کمی... شلوغه😅 -مهم نیست! امیدوارم ناراحت نشید! کلیدو چجوری ازتون بگیرم؟ خودمم باورم نمیشد اینقدر پررو باشم!! -شما بگید کجایید،کلیدو براتون میارم! آدرس یه جایی طرفای میدون آزادی رو دادم و منتظر شدم تا بیاد! سعی میکردم به کاری که کردم فکرنکنم وگرنه احتمالا خودمو پرت میکردم جلوی یکی از ماشینا!! سرمو گذاشته بودم رو فرمون و چشمامو بسته بودم که گوشیم زنگ خورد. "اون"!!! چه اسم مسخره ای! کاش اسمشو میدونستم!! -الو؟ -سلام خانوم!بنده رسیدم، شما کجایید؟ سرمو چرخوندم. اون طرف خیابون وایساده بود و از پرایدش پیاده شده بود! یه لباس سورمه ای ساده، با یه شلوار مشکی کتان، و یه کتونی سورمه ای پوشیده بود! با تعجب نگاهش میکردم! یه لحظه فکرکردم شاید اشتباه میکنم که با یه آخوند طرفم! -الو؟؟ -بله بله! دارم میبینمتون بیاید این طرف خیابون منو میبینید! از ماشین پیاده شدم. اومد جلو و مثل همیشه سرش پایین بود! نمیتونستم باور کنم که زمین اینقدر جذابه!!😒 تازه یاد پرروییم افتادم و منم سرمو انداختم پایین!! البته از خجالت... -سلام -سلام!! ببخشید که تو زحمت افتادین! -نه زحمتی نبود! ولی... خونه واقعا بهم ریختس!! -مممم... مهم نیست!! ببخشید... واقعا به حال و هوای اونجا نیاز دارم! -حال و هوای کجا؟؟!! -خونتون دیگه😅 لبخند ریزی زد اما همچنان نگاهش به پایین بود! ناخودآگاه کفشامو نگاه کردم که نکنه کثیف باشه!! -خونه ی من؟؟☺️ چی بگم!! بهرحال پیشاپیش ازتون عذرمیخوام! خسته بودم،نتونستم جمعش کنم. -نه نه!ایرادی نداره! فقط اگه میشه آدرس رو هم لطف کنید ممنون میشم!! -چشم.تا هروقت که خواستید اونجا بمونید! کلید هم همین یه دونست! خیالتون راحت... آدرسو گرفتم و خداحافظی کردم. اونقدر خجالت کشیده بودم که حتی نتونستم قیافشو درست ببینم! خیلی دور بود! حداقل از خونه ی ما! حتی اسم محلش تا بحال به گوشم نخورده بود! وقتی داشتم به سمت کوچه میرفتم،همه با تعجب نگاهم میکردن! فکر کردم شاید نباید با این ماشین میومدم اینجا! وقتی از ماشین پیاده شدم هم نگاه ها ادامه داشت! حتما براش خیلی بد میشد که همسایه ها میدیدن یه دختر با چنین تیپی داره وارد خونش میشه!!! سریع رفتم تو و درو بستم. عذاب وجدان گرفته بودم که بازم باعث آبروریزیش شدم!! خونه یه بوی خاصی میداد! نگاهم به در آهنی که نصفه ی بالاش شیشه بود دوخته شد! نمیدونستم چی این خونه ی قدیمی و کوچیک و... منو اینقدر آروم میکنه!! کفشامو درآوردم و رفتم تو. دلم میخواست این خونه رو بغل کنم!! نگاهمو تو اتاق چرخوندم! همون شکلی بود! اون قدری هم که میگفت بهم ریخته نبود! فقط چندتا کتاب و دفتر رو زمین پخش بود و یه بشقاب نشسته رو ظرفشویی بود! رفتم سمت کتابا! عربی بودن! جامع المقدمات، مکاسب، بدایة الـ.... نمیدونم چی چی!! اسمشون حتی تا بحال به گوشمم نخورده بود!
✏رمان 🔹 ... ۷۱ یه دفترچه ی شیک و خوشگل! بازش کردم... خیلی خط قشنگی داشت! خیلی تمیز و مرتب، و با نظم خاصی نوشته بود! جوری که اولش فکر کردم یه دفتر شعره!! ولی بعدش فهمیدم شعر نیست! یعنی تنها شعر نیست! یه سری جملات و نوشته ها و لا به لاشون هم گاهی شعر! از نوشته هاش سر درنمیاوردم! نمیفهمیدم یعنی چی! یه جاهایی معذرت خواهی کرده بود یه جاهایی تشکر کرده بود بعضی جاها خواهش کرده بود یه سری جملات که با خوندنشون گیج میشدم!! دو تا جمله خیلی نظرمو جلب کرد "هروقت دیدی آسوده نیستی، بدون از خدا دور شدی!" "تو همیشه بدهکار خدایی! اون میتونه ولت کنه اما هواتو داره!!" دفترچه رو بستم و انداختمش رو بقیه کتاباش!! از نظر من فقط یه مشت مزخرفات اون تو نوشته شده بود! خدا!!😒😏 کدوم خدا؟ چرا دست از یه مشت خرافات که کردن تو مغزتون برنمیدارید؟ دلم میخواست همه کتاباشو پاره کنم! به افکار پوسیدش خندم گرفته بود! حیف پسر به این خوش‌تیپی که دنبال این چیزا افتاده!😒 با تموم وجود احساس میکردم حیف شده! مهم نبود. سعی کردم به آرامش خودم فکرکنم. همون چیزی که دنبالش تا اینجا اومده بودم! گوشیمو سایلنت کردم و انداختمش تو کیفم، خواستم سیگار روشن کنم اما احساس کردم نیازی بهش ندارم! اینجا خودش اندازه دو پاکت سیگار ارامش داشت! یه لحظه از فکری که کرده بودم بدم اومد! خاک تو سر من که واحد آرامشم شده پاکت سیگار!! این سری با دقت بیشتری خونه رو برانداز کردم! یه کمد دیواری رو به روم بود که درش نیمه باز بود! هرچی خواستم به خودم حالی کنم که این کار "فضولیه"، نشد!! لبخند زدم!😊 این کنجکاویه نه فضولی!😉 حداقل با لفظ کنجکاو بهتر میتونستم کنار بیام تا فضول! نمیدونستم چرا اینقدر نسبت به زندگی این آدم کنجکاوم! کلا از این آدمای عجیب غریب بود که شبیه یه معما میمونن!! خصوصا اون مدل نگاه کردنش!😒 با یه احساس گناهی رفتم سمت کمد دیواری ! بوی خیلی خوبی از داخلش میومد! از همون نصفه ای که از لای در پیدا بود، داخلشو نگاه کردم! دو قسمت دوطبقه بود! یه قسمتش پر از لباس و کفش و کیف بود ویه قسمتش، طبقه ی پایین پر از کتاب بود! انواع و اقسام کتاب ها!! عربی و فارسی و انگلیسی! مذهبی و علمی و روانشناسی! و طبقه ی بالا...! در کمدو بیشتر باز کردم... خیلی قشنگ بود!😍 یه پارچه ی فیروزه ای پهن شده بود و روش پر از برگ گلای تازه و خشک شده! یه قاب عکس چند تا انگشتر چندتا تسبیح خوشگل و یه عااااالمه عطر ! اینقدر خوشگل اونجا رو چیده بود که دلم میخواست کل کمد دیواری رو از جا بکنم با خودم ببرم!! چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم! دلم میخواست همه ی اون بوها رو تو بدنم ذخیره کنم! با احتیاط قاب عکسو برداشتم و نگاهش کردم! خودش بود... با یه مرد و زن میانسال که احتمالا پدر و مادرش بودن، ولی هر دوشون خیلی شکسته به نظر میرسیدن! رو چهرش دقیق شدم. چیز خاصی تو صورتش نبود، کاملا شبیه آدمای معمولی بود! فقط با این فرق که آخوند بود!!😒 اما نمیدونم چرا بنظرم عجیب و غریب میرسید! چشماش خیلی شبیه اون خانم چادری تو عکس بود، و مدل ریش‌هاش هم شبیه اون آقاهه! البته مشکی تر... سه تاشون لبخند رو لب داشتن... خیلی حس خوبی توی عکس بود!❤️ محو تماشای عکس بودم که یهو با صدای بلند در، هول شدم و قاب عکس از دستم رها شد! تا به خودم بیام و بگیرمش شیشه ای که روش بود، روی زمین به هزار تکه تقسیم شد!!😧 یه لحظه احساس کردم فشارم افتاد!! انگار یه نفر یه سطل آب یخ رو سرم خالی کرد! آب دهنم رو قورت دادم و یه نگاه به قاب عکس کردم و یه نگاه به راهرو!😰 دلم میخواست گریه کنم! آخه دنیا چه اصراری داشت که منو بدبخت ترین موجود بکنه؟؟😩 سرمو گرفتم و عقب عقب رفتم که دوباره صدای در بلند شد! جوری درو میکوبید که انگار سر آورده!! -آقا سجاد! آقا سجااااد! وای... بدتر از این امکان نداشت! پشت سر هم در رو میکوبید و اون رو صدا میزد! نمیدونستم چیکار کنم! رو تموم بدنم عرق سرد نشسته بود! تا حالا اینجوری دستپاچه نشده بودم! اونقدر وحشیانه در میزد که ترسیدم درو از جا بکنه و بیاد تو! دلم نمیخواست برم جلوی در اما همسایه ها منو دیده بودن و میدونستن کسی تو خونه هست! با ناچاری رفتم سمت در، اینقدر بد در میزد که میترسیدم بعد باز کردن در کنترلشو از دست بده و مشتشو بکوبه تو صورتم!!😥 خیلی اروم درو نیمه باز کردم و از لاش بیرونو نگاه کردم! یه سیبیلوی چاق کچل در حالیکه ابروهای کلفتش مثل زنجیر گره خورده بود،جلوی در ایستاده بود!! با مِن و مِن گفتم -بله بفرمایید!؟ یه ابروشو انداخت بالا و با حالت مسخره ای یه نگاه به پلاک خونه کرد و یه نگاه به من! -آقا سجاد؟؟!! "محدثه افشاری 🔹 ... ۷۲ اخم کردم و تو چشماش زل زدم -بنظرت به من میاد آقا سجاد باشم؟؟😠 -هه هه! خندیدم! برو بگو بیاد جلو در! -خونه نیست!😠 با پوزخند سر تا پامو نگاه کر
د! -عهههه... خونه نیستن؟؟ یعنی باور کنم این تو تنهایی؟؟ دلم میخواست کله ی کچلشو از تنش جدا کنم!😤 -کوری؟؟ میبینی که تنهام! شایدم کری! نمیشنوی که میگم تنهام! پوزخند دوباره ای زد و نگاه چندش آورشو از بالای سرم انداخت تو خونه! -هه! به حاجیتون سلام ما رو برسون! بگو آقای فروغی گفت انگار یادت رفته کرایه ی این ماهتو بدی حاج آقا!! حاج آقا رو جوری غلیظ گفت که دلم میخواست کفشو دربیارم و با پاشنه‌ش بکوبم تو دهنش! دوست نداشتم بازم باعث شم راجع بهش فکربد کنن! آخه گناه داشت! اصلا به قیافش نمیخورد که... -برای چی اونجوری نگاه میکنی؟؟ بهت میگم کسی نیست!! باور نمیکنی بیا خونه رو بگرد😠 دوباره سر تا پامو نگاه کرد -نه دیگه آبجی! مزاحمتون نشیم! خوش باشید! داشت از خونه دور میشد که رفتم بیرون و جلوش رو گرفتم! -عجب آدم بیشعوری هستی!! میگم اون خونه نیست! من تنهام! حق نداری اون فکرای کثیفتو به هرکسی نسبت بدی!😡 تعجب کرد و بازم یه ابروشو داد بالا! -اگه تنهایی،اینجا چیکار میکنی؟؟ با قیافه ی حق به جانب گفتم -ببخشید فکر نمیکردم برای رفتن به خونه ی داداشم لازم باشه از کسی اجازه بگیرم!😡 زد زیر خنده -داداشت ؟؟😂 چاخان دیگه ای پیدا نکردی؟؟ اولا تا جایی که یادمون میاد،این حاج آقاهه آبجی،مابجی نداشت دوما اگرم داشت ،از این آبجیا نداشت!! و با نگاهش به تیپ و لباسام اشاره کرد -اولا مگه تو از شجره نامه ی ما خبر داری؟؟ دوما من و سجاد مدت ها باهم قهر بودیم، امروزم برای برداشتن چندتا از مدارکمون کلیدشو ازش گرفتم و اومدم اینجا! میخواست دوباره دهنشو باز کنه که یه پیرزن از پشت سرم گفت -دیدی آقا حامد! گفتم این حرفا رو نگو! گفتم گناه مردم رو نشور! تهمت نزن! آخه این حرفا اصلا به آقاسجاد میخوره؟؟ تازه به خودم اومدم و اطرافمو نگاه کردم! کلی آدم تو کوچه جمع شده بود!! اون چاق کچل بیریخت دوباره خندید و سرشو تکون داد! -آخه شما چرا باور میکنی حاج خانوم؟؟ ماشینو نگاه! سجاد یه پراید قراضه داره! ماشین این ،هیچی نباشه،کم کم دویست سیصد میلیون پولشه!! دوباره توپیدم بهش -اولا کی گفته این ماشین،مال منه؟ بعدم به تو چه که کی چی داره؟ -واااای بسه چقدر دروغ میگی؟ همه دیدن تو از این پیاده شدی!! -منم نگفتم از این ماشین پیاده نشدم! گفتم کی گفته مال منه؟؟ به اون مغز فندقیت فشار بیار!! میتونم از دوستم قرض گرفته باشم! دوباره صدای پیرزن مانع حرف زدنش شد! -بسه دیگه آقاحامد! دیگه نمیخواد صداتو ببری بالا! خود آقا سجاد اومد...!! "محدثه افشاری 🔹 ... ۷۳ وای... احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم!! با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد! دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده!😭 همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون! معلوم بود اونم مثل من در مرز سکته‌ست! چند لحظه سرشو انداخت پایین و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود!! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! با لبخندی که گوشه ی لبش بود، از ماشین پیاده شد و جمعیتو نگاه کرد! قبل این که صدایی از کسی بلند شه، رفتم سمتش و با حالت شاکی گفتم -سلام داداش!! یه نیم نگاهی به من انداخت و نگاهش رو اون چاق بیریخت ثابت موند! -سلام،اتفاقی افتاده؟؟ نفهمیدم منظورش با منه یا با اون، ولی با چرخش دوباره ی سرش به سمتم،فهمیدم که با من بوده! دوباره صدامو پر از ناراحتی کردم و گفتم -از این آقا بپرس! معرکه راه انداخته!😒 مگه من بخوام بیام خونه ی تو باید از کسی اجازه بگیرم؟؟ دوباره به اون چاق بیریخت نگاه کرد! -نه،مگه کسی مزاحمت شده؟؟! از یه طرف از اینکه به اون نگاه میکرد و با من حرف میزد حرصم گرفته بود!😤 آخه من شباهتی به اون نکبت نداشتم که بگم اشتباهمون گرفته بود!! از یه طرفم یه جوری این جمله رو گفت که واقعا احساس ترس کردم!😥 زیادی جدی داشت نقش بازی میکرد!! قبل اینکه بخوام حرفی بزنم رفت جلو، از اخمی که کرده بود احساس کردم زانوهام شل شده!! -اتفاقی افتاده آقای فروغی؟؟ یکم مِن و مِن کرد که دوباره اون پیرزنه پرید وسط -نه آقاسجاد! چیزی نشده! صلوات بفرستید... همونجور که با اخم داشت اون بیریخت رو نگاه میکرد ،گفت -ان شاءالله همینطور باشه حاج خانوم! و یه وقت به گوشم نخوره کسی مزاحم ناموس مردم شده باشه! اینقدر ترسناک شده بود که حس کردم نمیشناسمش! جرأت نداشتم حتی یه کلمه حرف بزنم! ولی اون بیریخت پررو قصد نداشت تمومش کنه! با پوزخند گفت -حاجی واسه بقیه خوب ناموس ناموس میکنی! حرف قشنگات واسه رو منبره! به خودت که رسید مالید زمین؟؟ اخماش بیشتر رفت تو هم! -متوجه منظورت نمیشم دوباره بگو ببینم چی گفتی؟؟😠 -گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت! صورتش از عصبانیت قرمز شده بود! -نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد! فقط فکرنمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه،گف
گفتم شاید دُخـ.... قبل از اینکه حرفش تموم شه،"اون" با مشت زد تو دهنش !!😰 و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش!! یدفعه خیلی شلوغ شد! از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم! مردا با زور از هم جداشون کردن و "اون" رو بردن سمت خونه! همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو، انگشتشو با تهدید تکون داد و داد زد -یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی به ولای علی ....😡 اما فرستادنش تو خونه و نذاشتن بقیه حرفشو بگه!! اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم یا حتی فکر کنم که الان باید چیکار کنم! یدفعه یه نفر دستمو گرفت و کشید! همون پیرزنه داشت منو میبرد سمت خونه ی اون! منو برد تو خونه و درو بست و خودشم اومد تو! از دماغ اون داشت خون میومد!!😥 منو ول کرد و دوید سمتش! -ای وای آقا سجاد خوبی؟؟ ببین با خودت چیکار کردی مادر! سرتو بگیر بالا! الهی دستش بشکنه... پسره ی بی حیا بهش گفتم فضولی نکنا!! گوش نداد که! سرشو کشید عقب و گفت - چیزی نیست حاج خانوم! -نه مادر بذار ببینم شاید شکسته! -نه حاج خانوم،خوبم چیزی نیست. مثل یه مجسمه وایساده بودم و نگاهشون میکردم! - مطمئنی خوبی مادر؟؟ به من نگاه کرد و گفت -دخترم برو یه پارچه بیار، بذاره رو دماغش!! بی اختیار دویدم سمت کمدی که لباساشو توش گذاشته بود!! جلوی کمد که رسیدم تازه چشمم افتاد به قاب عکس خورد شده و همونجا ماتمح برد!😧 -کجا موندی پس دخترم؟ بچه از دست رفت!! با عجله در کمدو باز کردم و یه چیز سفید رو کشیدم بیرون و برگشتم! با چشمایی که از حدقه داشت بیرون میزد نگام کرد! دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش! پیرزن،لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو بینی اون! یه گوشه نشستم، دلم میخواست از ته دل داد بزنم و گریه کنم. بعد دو سه دقیقه بلند شد و نگاهم کرد -دخترم حواست به داداشت باشه! من برم یکم گوش اون حامد احمقو بپیچونم! یه شام مقوی براش بپز، خون زیادی ازش رفته یچیز بخوره جون بگیره! من رفتم مادر... خداحافظ...! "محدثه افشاری" http://eitaa.com/bachehshei
زیباترین عکس ها در اتاق های تاریک ظاهر می شوند؛ پس هر موقع در قسمتی تاریک از زندگی قرار گرفتی، بدان که خدا می خواهد تصویری زیبا از تو بسازد. http://eitaa.com/bachehshei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✏رمان 🔹 ...۷۴ هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقه‌ش کردیم، بعد اینکه درو بست تا چند دقیقه همونجوری به در زل زده بودم! جرأت نداشتم نگاهمو برگردونم! داشتم دونه دونه گندهایی که زدمو تو ذهنم مرور میکرد! اول قاب عکس بعد آبروریزی بعد دعوا بعد دماغش بعد لو رفتن فضولیم و دیدن قاب عکس شکسته!!😩 از همه بدتر هنوز نمیدونستم چطور تو کوچه اون چرندیاتو از خودم درآوردم!! و چطور تونستم اونجوری پشت سر هم دروغ بگم! با صدای خنده ی ریزی که شنیدم ناخودآگاه سرم چرخید طرفش! سرشو تکیه داده بود به دیوار و دستشو گذاشته بود رو سرش و میخندید!! یه لحظه ترسیدم بخاطر ضربه ای که به سرش خورده،دیوونه شده باشه!! -چیشده؟؟😰 -ببخشید خیلی مظلومانه به در نگاه میکردین ! خندم گرفت!😅 -من... من...واقعا معذرت میخوام! همش براتون دردسر درست میکنم! دوباره اخماش رفت تو هم -حقش بود! تا یاد بگیره نباید هر مزخرفی که به ذهنش میرسه رو بگه! -آخه شما بخاطر من... -هرکس دیگه ای هم جای شما بود ،همین کارو میکردم!! یه جوری شدم! سریع خودمو جمع کردم و مثل خودش اخم کردم و سرمو انداختم پایین! ادامه داد -مگه الکیه کسی رو ناموس مردم عیب بذاره و راست راست بگرده؟ -هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم دعوا بلد باشن!! با تعجب نگام کرد و دوباره مسیر نگاهشو عوض کرد! -مگه طلبه ها،یا به قول شما آخوندا،چشونه؟؟ -هیچی!ولی در کل فکر میکردم فقط بلد باشین سر مردمو شیره بمالین!! -بله؟ و دوباره خندید! -یعنی اینقدر از ما بدتون میاد؟؟ -راستش... ببخشیدا ولی... بهتر نیست یکم تفکراتتونو عوض کنید؟ میدونید الان تو قرن چندم داریم زندگی میکنیم؟؟ -اولا راجع به سوال اولتون، طلبه و غیر طلبه نداره! آدم اگه آدم باشه باید سر وقتش عصبانی بشه و سر وقتش دل رحم! سر وقتش جدی، سر وقتش مهربون! بعدم در مورد سوال دومتون بله میدونم قرن چندم هستیم!!😊 و اگر بفرمایید دقیقا کدوم قسمت افکارم پوسیدگی داره،سریعا بهش رسیدگی میکنم! و با لبخند به دیوار رو به روش نگاه کرد! -دقیقا فکر میکنم کل افکارتون! یا حداقل همون افکاری که توی اون دفترچه نوشتید!! و سریعا لبمو گاز گرفتم!! این که تو دفترچش فضولی یا کنجکاوی یا هر کوفت دیگه ای کرده بودمم لو دادم! با بیچارگی دستمو گذاشتم رو چشمام تا اون لبخندش که از قبل هم پررنگ تر شده بود رو نبینم!! -عه دستتون درد نکنه ،شرمنده کتابامو جمع کردید؟؟ دیشب داشتم دنبال چندتا نکته توشون میگشتم، اما از خستگی خوابم برد و موندن رو زمین!! انگار زحمت پرت کردن دفترچه هم افتاده رو دوش شما!☺️ میخواستم از خجالت آب بشم و برم زمین -ببینید باور کنید من دختر فضولی نیستم، فقط... فقط....!! احساس کردم زل زده بهم،ولی وقتی رد نگاهشو گرفتم دیدم داره به قاب عکس خورد شده جلوی کمد نگاه میکنه!!! نمیدونم چجوری تونسته بودم طی چند ساعت اونهمه گندکاری بالا بیارم!! ولی فقط دلم میخواست زودتر همه چی تموم بشه!! -من...من... پرید وسط حرفم -ببخشید که همسایه ها براتون مزاحمت ایجاد کردن. من واقعا شرمنده ام! راستش قصد نداشتم بیام ولی چندبار با گوشیتون تماس گرفتم ولی جواب ندادین. واسه همین نگران شدم و اومدم ببینم اتفاقی افتاده که دیدم بله...! متاسفم که آرامشتون بهم خورد! با دهن باز نگاهش میکردم! واقعا این موجود زیادی عجیب غریب بود! شرمنده سرمو انداختم پایین -ممنون که به روم نمیارید باورکنید من فضول نیستم فقط واقعا... چجوری بگم! شما خیلی عجیب غریبی برام!! -من؟؟ چرا؟ بلند شدم و رفتم سمت قاب عکس و شروع کردم به جمع کردن! -‌نمیدونم! یه جوری ای! بعدم ماشینت،خونت،پر از آرامشه! -مواظب باشید دستتون نبره! بذارید خودم جمعش کنم! -نه خودم دوست دارم جمع کنم! -باشه. پس من میرم،شما راحت باشید. با ماجرای امروزم دیگه فکرنکنم کسی جرأت کنه مزاحمتون شه! -نه نه! نرو! میدونم بخاطر من داری ، یعنی دارید میرید بیرون! اما نیاز نیست من دارم میرم،دیرم میشه! -مطمئنید؟ نمیخواید بیشتر بمونید؟ -نه! انگار امروز قرار نیست حال من خوب باشه کلا! فقط یه سوال! اون جمله ها... اون دفترچه... واقعا چرا اینارو مینویسی؟ چرا وقتتو براشون میذاری؟ حیف تو،یعنی شما نیست؟؟ سرشو انداخت پایین و به طرف دفترچه نگاه کرد! -کدوم جملش بیشتر نظرتونو جلب کرده؟ -نمیدونم... همونا که راجع به خدا بود! کدوم خدا؟ تو خدایی میبینی؟؟ "محدثه افشاری" 🔹 ... ۷۵ لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد. -آره من میبینمش! شما نمبینیش؟؟ زیرچشمی نگاهش کردم -فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده!☺️ -جدی میگم🙂 نمیبینید؟؟ -نه من فقط بدبختی میبینم! خدا نمیبینم! و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم! -خب...کار درستی میکنید! ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم -یعنی چی؟ منو مسخره کردی؟؟ -نه،شما گفتید نمیبینمش پس نمی‌پرستمش! منم گفتم کا
ر درستی میکنید. خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی!! نمیفهمیدم چی داره میگه! رفت سمت ظرفشویی و آستیناشو داد بالا، جوراباشو درآورد و شروع کرد به وضو گرفتن. با پوزخند نگاهش کردم و با حالت مسخره کردن گفتم -یعنی تو ،شما،میبینیدش که این کارا رو میکنید؟ بعد وضو، از تو کمد شونه برداشت و رفت سمت آینه ، همینجور که موهاشو شونه میکرد گفت -بله،گفتم که! میبینمش... شونه رو گذاشت تو کمد و یکی از شیشه های عطرشو برداشت. احساس کردم اونم داره منو مسخره میکنه! منم با همون حالت ادامه دادم -عه؟ میشه به منم نشونش بدی؟😏 بوی خیلی خوبی تو خونه پیچید... بوی گرم و ملایمی که از اسپری و ادکلن های منم خوشبوتر بود! -من نمیتونم نشونش بدم، باید خودتون ببینیدش! -این چه مزخرفاتیه که میگی اخه! اه... بس کن! خدایی وجود نداره! آستیناشو مرتب کرد و یه جوراب تمیز از کمد برداشت، اومد سمتم و قاب عکسو ازم گرفت و با لبخند نگاهش کرد. اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف... و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد! -اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده؟ با چشمای گرد نگاهش کردم واقعا نمیفهمیدم چی میگه! سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم! -حتما خدا؟!!😏 لبخند زد -بله! -وای... چرا شما اینجوریی!؟ اینهمه تناقض تو حرفاتون... من دارم گیج میشم! شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید... اونوقت الان میگی.... یعنی چی؟؟ کلافه سرمو تکون دادم و رفتم کیفمو برداشتم و برگشتم سمتش -شما خودتونم نمیفهمید چی میگید! یه عمره مردمو گذاشتید سرکار. یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ،فکر کردین خبریه! ولی در اصل هیچی حالیتون نیست! هیچی...!😠 صدام از حد معمول بالاتر رفته بود و از شدت عصبانیت میلرزید. دلم میخواست خفه‌ش کنم! بدون حرفی درو باز کردم و اومدم بیرون. کوچه خلوت بود، سوار ماشین شدم و راه افتادم. خبری ازش نشد، فکرکنم هنوز با اون لبخند مسخرش داشت زمینو نگاه میکرد!! 😒 خیابونا شلوغ بود، پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین! از دیدن خودم وحشت کردم!!😳 ریملم ریخته بود زیر چشمم و شبیه هیولاها شده بودم!! وای... حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریه‌م گرفته بود! یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم...!؟😣 حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود!! واییییی...ترنم! واقعا گند زدی! مشتمو کوبیدم به فرمون و خودمو فحش میدادم! بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه. باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود! اولین کاری که کردم صورتمو شستم، بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم. "محدثه افشاری"