eitaa logo
به یاد سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
1.6هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
49 فایل
یادت سردار عزیز همیشه در قلبمان میماند وخونت هرلحظه میجوشد و همه را انقلابی میکند🌾🌾 در کنار اولیاءاللّه ماراشفاعت کن❤❤ شهادتت مبارک #پدرجان کپی از مطالب کانال به هر شکل آزاد است
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت بعدیه داستان👇👇👇 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 👇👇👇👇👇👇
این اواخر سرم خلوت ترشد نسبت به قبل....تنهاییا زیادشد...بی مهریا!احوالپرسیای همسرم!روزمرگیا!عادی شدنا!یک هفته توی شهریورماه افسرده بودم حتی غذانمیخوردم! اتفاقی سر از یه ربات درآوردم دنبال هم صحبت خانم بودم دردودل کنم، اخه خواهر که ندارم مادرمم که نمیتونم بگم نه دوست مانوسی...هیچی کاملا اتفاقی ی نفردرخواست چت دادومن اوکی کردم!وقتی اومدگفتم اگه مردبودباهاش خداحافظی میکنم....از قضا مرد هم بود یکمی حرف زد واسمموخاست ولی نگفتم! نمیدونم چرا فهمید من چادری ام مذهبی ام خودم واقعا متعجب بودم کاملا حدساش درست بود!اونم مذهبی بود کااامل!نمازاول وقت خون!مشاوره حقوقی بود!تنهابود میگفت بچه دار نمیشه هیچ وقت و از خانم عقدیش طلاق گرفته 2ساعتی حرف زدیم من در رابطه با طلاق ازش اطلاعات گرفتم کاملا رسمی...خواستم خداحافظی کنم گفتن نه بمون بازم منم تنهام...هم صحبت باشیم....منم درگیر خودم بود واقعا تواون شرایط روحی نمیدونستم درستش چیه!بهش گفتم احساس گناه میکنم این کاردرست هست!؟گفت اگه به قصد لذت نباشه اشکال نداره! موندم اماگفتم فقط تا چند روز اینده بعدش میرم....من دیوانه واقعا نمیدونستم اشتباه میکنم...هر روزکه بی مهری همسرمو می دیدم بدتر به اون پناه میبردم ..البته بداخلاقیامو میبردم پیشش یعنی روی خوش نبود!چون همیشه میگفت شماخیلی بداخلاقی!خب دلیلی هم برای خوبی نبود چون تا فکر خودکشی هم رفته بودم! ... https://eitaa.com/bachehshei
قسمت سوم‌ داستان👇👇👇👇👇 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
عکسشوفرستادواصرااااارکه توهم عکستوبده گفتم من معذورم اما میتونم روال عادی باشکلک بهت بدم....واین شروع کنار رفتن پرده های حیابود! نزدیکای محرم گفتمش من اول دهه میرم اماهروقت خاستم برم شایدعمدانمیومد حرف بزنه...متاسفانه اونجاهم نشدخداحافظی کنم...ازفعالیتام تومحرم براش عکس میگرفتمواون تحسینم میکرد!ولی حس عذاب وجدانو گناه داشتم!گاهی هم که برای ایمه گریه میکردم میگفتم باخودم هنوزخدابیادمه ک اجازه میده اشکم جاری بشه و ازخودش خاستم کمکم کنه تموم بشه.... چندباری براش عکس فرستادم اما همه عکسام باحجاب بود مثله حالت عادی توخیابون ک همه میبینن ی خانوم رو....ولی هیچ وقت شکلک وسط چهره امو برنداشتم اونم میگفت توزرنگی!ولی خب دلم نمیخاست منو کامل ببینه! چندباری هم ازاشعاری ک دوست داشتم وویس براش فرستادم وفکرمیکنم بدترینش همین بود...خب من صدای آرومی دارم وهمین باعث شد ادامه داربشه!البته ی روزازش خاستم هرچی من دادم بهش پاک کنه....اونم قبول کرد ولی واقعا کردیانه الله اعلم.... تا اینکه ی شب ربات قطع شد ... راستش ته دلم خوشحاااااال بودم....گفتم خداخاسته چون خیلی بهش گفتم خودت منو حفظ کن من دربرابر نفس سرکشم دارم میبازم....اماخیلی عجیب دوباره منوپیداکرد....یعنی باورم نمیشد!حتی فهمیدمن خوشحال شدم ازین اتفاق.ازطرفی کلی منو دعواکرد ک چرا هیچ کاری نکردم برا ارتباط مجددباهاش!چون تنهاحلقه ارتباطی من فقط ربات بود من نه آیدی بهش دادم نه شماره تلفن...صرف ربات! اون آی دیشد بمن داده بود ولی من هیچ وقت نمیرفتم سراغش!خلاصه ک دوباره اومدو من کلی دلم براش سوخت چون مشخص بودخیلی نگران شده !ازطرفی مذهبی بودنش عکساش ک میفرستادحتی اعضای خانوادشوبهم معرفی میکرد مطمئنم میکرداونم آدم بدی نیس ولی مشکلات به این سمت کشوندتش! روال روزهامیگذشت ومن تصمیم گرفتم ارتباطمو کم کنم چون واقعا ازقهرخدامیترسیدم ازطرفی شوهری ک بمن اطمینان بی نهایت داشت! ... https://eitaa.com/bachehshei
زیاده ولی‌ارزش داره بخونید👌👌! ✖️این ماجرا مربوط می‌شود به یکی از اعضای کمیته تفحص شهدا که در زندگی شخصی خود دچار مشکل مالی میشود و در جریان جستجوی پیکر شهدا به شهیدی برمی‌خورد که می‌شود و قرض هایش را ادا میکند!! نقل از برادر شهید👇 ▪️می گفت: اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.. علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.. یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.. یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان، با عطر شهدا عطرآگین.. تا اینکه.. 🔺تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.. آشوبی در دلم پیدا شد.. حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم... 🔺با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.. بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد... 🌷شهیدسیدمرتضی‌دادگر🌷 فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من..! 🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم... قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند... با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم... "این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم..." گفتم و گریه کردم... دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... » 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.. هر چه فکرکردم، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم: بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟ وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد... جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود... بخدا خودش بود... کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود... به خدا خودش بود... گیج گیج بودم... مات مات... کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم... می پرسیدم: آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز..؟ نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم... مثل دیوانه هاشده بودم... به کارت شناسایی نگاه می کردم... 💎شهید سید مرتضی دادگر... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار ازحال رفتم... 💠ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
📚 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ❇️یکی از مشهد می فرمود : 💠روزی در مرحوم حجت الاسلام سید یونس بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید . 🔴گفت مادرم را دو روز پیش کردم هنگامی که وارد شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه ای به قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت . 🔵بعد از چند روز آن را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او و مضطرب بود و جواب نداد . 🔴بعد از آنکه دوباره کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم سیاه باریکی دور گردن مادرم زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را می زند ، چنان وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم . 🔵از او پرسیدم آیا کار از مادرت سر می زد ❓ 🔴گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را می کرد زیرا او در ارتباط با بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان می کرد و می خندید و از این جهت مورد و سرزنش پدرم بود. . 🌹حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) : 🌸یکی از گروهی که وارد می شوند زنان هستند که برای فتنه و مردان خود را آرایش و می کنند . 📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 ) https://eitaa.com/bachehshei
ارتباط کمرنگ شد واونم حس میکرد ساز دوری میزنم....ولی مدام بهم میگفت ی دنیا عشق شدی واسم!منم همیشه بهش گفتم حرف عشق نزن...وابستگی ایجادنکن توفقط هم صحبت منی!ولی فایده نداشت! کم کم خودمم درگیرخودش کرد همش سرم به گوشیم گرم بودو واقعا دوری ازش سخت شده بود درتمام مدت ازشوهرم بدگویی نکرد مرتب راهنماییم کرد بزرگترازمن بود و تجربیاتش زیاد....منو ازافسردگی نجات داد اما توی ورطه ی دیگه ای غرق میکرد! هر روز مصمم بودم ی اتفاقی بشه ک خداحافظی کنم وهمش ازامام زمان و خدا وحضرت رقیه کمک خاستم تااااااا اینکه روز آخر برام فیلم ازخودش فرستادو بهم گفت توهم فیلمتوبده ولی من اینکارو نکردم....بهش هم گفتم نمیکنم اینکارو.... بهش گفتم فک میکنم دیگ واقعا وقت رفتنم رسیده....وفردای اون روز25آبان ماه همزمان با اغتشاشات و قطعی تلگرام شدو من الان 1ماهو5روزه هیچ ارتباطی نگرفتم....حتی تلگراممو سعی نکردم نصب کنم....ولی این 1ماه خیلی توخودم سوختم خیلی دلم براش میسوخت وگاها تنگ میشد گاهی وسوسه می شدم با اینکه تقریبا دیگ علاقه ای به شوهرم ندارم وگاهی دلم میخاد همون توتنهایی خودم بسوزم....اما قطع شدن تلگرامو به فال نیک گرفتم وازوقتی وصل شد دیگ نرفتم ربات.... گاهی میگم شایدخدا اینجوری خاست چون میدونست دل رحمی من کاردستم میده... نکته ای ک خاستم بگم اینه ک من باهمه اطمینان به خودم لغزیدم!همیشه به خودم مفتخربودم....میگفتم محاله من خطابرم ولی وقتی به خودم اومدم در دامان خطابودم😔.... امیدوارم خدامنوببخشه واقعا اوایل نمیدونستم ممکنه اشکالی داشته باشه.... باخوندن مطالب شما دیگ دلم براش تنگ نمیشه.... اما ذهنم درگیره اون عکسا و صداهامه ک پیششه؟؟؟؟یعنی تا وقتی ببینه یا بشنوه گناهش برام حساب میشه😔😔😔خیلی ناراحتم خیلی لطفا این نکته رو لحاظ کنین....من به خودم شک نداشتم شک نداشتم شک نداشتم که خطانمیکنم!!!!!گاهی دیگران رو زیرسوال میبردم چطور اینکارارومیکنید؟!با اینکه خودم ی گروه مهدوینه بزرگ داشتم با هیچ مردی هم کلام نمیشدم یکه و تنها گروهو اداره میکردم!اما اطمینان بیش ازحدبه خودم باهام اینکاروکرد لطفا این نکته رو لحاظ کنین....من به خودم شک نداشتم شک نداشتم شک نداشتم که خطانمیکنم!!!!!گاهی دیگران رو زیرسوال میبردم چطور اینکارارومیکنید؟!با اینکه خودم ی گروه مهدوینه بزرگ داشتم با هیچ مردی هم کلام نمیشدم یکه و تنها گروهو اداره میکردم!اما اطمینان بیش ازحدبه خودم باهام اینکاروکرد.... https://eitaa.com/bachehshei
انتهای داستان 👆👆👆👆👆 💫💫💫💫💫💫💫💫
🌸🌸🌸 🌿 زندگی بی تر از اونه که کنه ما حال دلمون رو خوب کنیم ! 🌿 تا فراموش کنیم گذشتمونو تا یه دربست بگیریم و به های از ته دل برسیم. 🌿 زندگی به سرش هم نگاه نمیکنه که ببینه ما نشستیم و آلبوم خاطره هامونو با ورق میزنیم و با هر صفحه از دیروزمون میریزیم. 🌿 زندگی حتی وقت نداره ببینه هنوز تو دلمون یه حسی به اون کسی که ترین زخمها رو به قلبمون زد داریم. 🌿 زندگی جلو میره حتی اگه ما حالمون بد باشه،حتی اگه پا شدن نداشته باشیم. 💟 باید پا شیم قبل از اینکه زندگی اونقد ازمون بزنه که ناپدید شه،باید پاشیم و پشت سر زندگی راه بیفتیم باید پا به پای زندگی بریم. 💟 باید اونقدر حالمون رو کنیم تا یه روزی بیاد که ببینیم این زندگی هست که داره پشت سرمون می دوه که به ما برسه ... https://eitaa.com/bachehshei
آن خدایی که به قلبم غم داد.... خود او باران داد.... زندگی با عطش ثانیه ها میگذرد... میشود ثانیه را جریان داد.... من خدا را دارم... آن خدایی که به هنگام غمم میگرید... و به هنگام خوشی های دلم میخندد... شعر من باز پر از صحبت بی قافیه گیست... من خدا را دارم... اوست هر قافیه و وزن و صدا اوست جاری به دل ثانیه ها همه بارانها، همه جریانها، همه تاب و تب دل،تپش ثانیه ها.. پر از صحبت اوست با دلم میخوانم...:من خدا را دارم ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ https://eitaa.com/bachehshei
فرزند مادری که همواره کودکش را دعوا می کند و کودک را به زور مجبور می کند کار مشخصی را انجام دهد و بچه چون ضعیف است، در آخر با گریه قبول می کند. این اتفاق چند سال بعد یک بار دیگر اتفاق خواهد ولی این دفعه برعکس است. آن کودکی که اشتباه تربیت شده است حالا نوجوانی قوی شده است و زورش به مادرش می رسد و بازور به خواسته اش می رسد و در آخر گریه مادر را دَر می آورد. https://eitaa.com/bachehshei