eitaa logo
لبیک یا مهدی عج
435 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
38 فایل
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌱السَّلامُ عَلَیڪ یا فاطِمَةَ الزَّهرا(س) . 🌷روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران تا از دلم بشویی غم های روزگاران ❤️اللهم عجل لولیک الفرج❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 (( لبخند همیشگی _ ستاد معراج )) یک ماهی میشد که را ندیده بودم . وقتی خبر شهادتش را شنیدم ، حالم دگرگون شد . نمی دانم که از خانه تا ستاد را چگونه رفتم . میخواستم هر طور شده برای اخرین بار او را ببینم ، اما سربازی که جلوی درِ ستاد بود نگذاشت داخل شوم . بی اختیار همان جا نشستم و زار زار گریه کردم . حالم دست خودم نبود. پاهایم قدرت ایستادن و راه رفتن نداشت . یکی یکی خاطرات محمدحسین پیش چشمم مجسّم میشد . لبخند های همیشگی اش ذهنم را مشغول کرده بود . بارها با خودم گفتم یعنی دیگر نیست ؟ خودم را کنار دیواری کشیدم و بر آن تکیه کردم تا حالم جا بیاید . سرباز که دید خیلی بی تابی میکنم ، دلش به رحم آمد و مرا به داخل راه داد . درِ یک کانتینر را باز کرد ، چند تابوت روی هم چیده شده بود و اسم آنها رویشان نوشته شده بود . با کمک هم تابوت محمدحسین را پایین گذاشتیم . درِ تابوت بسته شد. سعی کردم با دست بازش کنم ، سرباز با نگرانی گفت:« نه این کار را نکن برای من مسئولیت دارد .» با گریه و التماس به او گفتم :«خواهش میکنم اجازه بده من صورت محمدحسین را ببینم . قول میدهم گریه نکنم ، فقط یک لحظه ، بعد میروم بیرون .» هر چه سعی کردم تا در تابوت را باز کنم نشد . از کانتینر بیرون آمدم و دوباره شروع کردم به گریه کردن. نیم ساعتی آنجا نشسته بودم که دیدم سرباز آمد و در حالی که وسیله ای دستش بود ، اشاره کرد بیا . چراغ را هم روشن کرد تا من بهتر ببینم . چشمم که به صورت محمدحسین افتاد ، آرامش عجیبی تمام وجودم را در بر گرفت . فقط اشک میریختم . او در تابوت را بست ، اما من دیگر نمیتوانستم از جایم بلند شوم . سرباز زیر بغلم را گرفت و از کانتینر بیرون امدم . حدود ساعت دو و نیم شب بود که به خانه رسیدم . نمیدانم کی خوابم برد ، در خواب دیدم که محمدحسین از در خانه وارد شد و با همان لبخند همیشگی اش کنارم ایستاد و گفت :« محمّدرضا ! خیلی نا آرامی .مگر چی شده که اینقدر بی تابی میکنی ؟! مگر خودتان دنبال این چیز ها نبودید ؟ حالا که ما رفتیم حسادت میکنید؟!» خواستم سوالی از او بپرسم که از خواب پریدم . خوب به اطرافم نگاه کردم... خودم بودم و تاریکی شب🌘 ♦️به روایت از "محمدرضا مهدی زاده"