#پارت_صد_و_دهم 🦋
((آقا تو نیا))
بعد از آن انفجار، 💥قرار شد آن ها که سالم هستند آن طرف #اروند بروند.
من، محمّد حسین، #رمضان_راجی، #منوچهر_شمس_الدینی و چند نفر دیگر با هم راه افتادیم.
راجی به محمّد حسین گفت: «آقا! تو دیگر نیا آن طرف. قبلاً #شیمیایی شدی، برو خدایی ناکرده کار دست خودت می دهی.»
محمّد حسین گفت: « من طوریم نیست، مشکلی ندارم.»
با یک قایق 🛶 از اروند گذشتیم و وارد #منطقه_عملیاتی شدیم.
چند قدمی نرفته بودیم که شمس الدّینی حالش به هم خورد.
چون حالت تهوّع اولین مشکلی است که برای مصدوم شیمیایی پیش می آید.
محمّد حسین به من گفت: «شمس الدّینی را ببر لب آب و با یک قایق بفرست عقب!»
به نظر می رسید خودش هم حال خوبی نداشت، 😞 ولی به فکر دیگران بود.
منوچهر را آوردم لب آب و به وسیلهٔ یک قایق به آن طرف فرستادم.
وقتی برگشتم، محمّد حسین پرسید: « چه کار کردی؟»
گفتم: « هیچی! فرستادمش عقب.»
گفت: «خیلی خوب! پس برویم.»
هنوز به #خط_مقدم نرسیده بودیم که محمّد حسین هم حالت تهوّع پیدا کرد.
شانه هایش را گرفتم : « محمّد حسین چی شد؟»
گفت : «چیزی نیست.»
معلوم بود که خودش را نگه داشته. هر چی جلوتر می رفتیم حالش بدتر می شد.
تا جایی که نتوانست ادامه دهد.
راجی، محمّد حسین را سوار ماشین کرد و گفت: «سریع او را به عقب بر گردانید!»
♦️به روایت:"ابراهیم پس دست"
((چشمان نابینا))
حوالی ظهر بود.
محمّد حسین در حالیکه دستش در دست کسی بود به این طرف اروند آمد.
حالش خیلی بد شده بود. 😰 چشمانش جایی را نمی دید.
دیدن او در این وضعیّت خیلی برایم سخت بود. 😔
اول فکر کردم خودم طوری نشده ام، امّا یکی، دو ساعت بعد متوجّه شدم که وضعیّت من هم مثل محمّدحسین است.
کم کم چشمان من هم نابینا شدند، تعدادمان لحظه به لحظه داشت زیاد
می شد...
♦️به روایت:"حاج اکبر رضایی"