eitaa logo
لبخند به عشق امام زمان عج
467 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
38 فایل
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌱السَّلامُ عَلَیڪ یا فاطِمَةَ الزَّهرا(س) . 🌷بیایم به عشق امام زمانمون درحد توانمون قدمی برای کمک به بقیه برداریم🌷 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 💞 فهمید کارد به استخوانم رسیده. خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم، شاید هم دعوایی جانانه و مفصل. برعکس، درحالی که پشت میزش نشسته بود، آرام و با طمانینه گونه پر ريشش را گذاشت روی مشتش و گفت : «یه نفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید!» نگذاشتم به شب بکشد. یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم. حس کسی را داشتم که بعد از سالها نفس تنگی یک دفعه نفسش آزاد شود، سینه ام سبک شد. چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود : « آزاد شدم! » صدایی حس میکردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه. به خیالم بازی تمام شده بود. زهی خیال باطل! تازه اولش بود. هر روز به هر نحوی پیغام میفرستاد و می خواست بیاید خواستگاری. جواب سربالا می دادم. داخل دانشگاه جلویم سبز شد. خیلی جدی و بی مقدمه پرسید : «چرا هر کی رو می فرستم جلو، جوابتون منفیه؟» بدون مکث گفتم : «ما به درد هم نمی خوریم!» با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد : «ولی من فکر می کنم خیلی به هم میخوریم!» جوابم را کوبیدم توی صورتش : «آدم باید کسی که می خواد همراهش بشه، به دلش بشینه!» خندهٔ پیروز مندانه ای سر داد، انگار به خواسته اش رسیده بود : « یعنی این مسئله حل بشه، مشکل شما هم حل میشه؟» جوابی نداشتم. چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم. از همان جایی که ایستاده بود، طوری گفت که بشنوم : « ببینید! حالا اینقدر دست دست می کنید، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید!» زیر لب با خودم گفتم : «چه اعتماد به نفس کاذبی»، اما تا برسم خانه، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید : « حسرت این روزا ! » مدتی پیدایش نبود، نه در برنامه های بسیج، نه کنار معراج شهدا. داشتم بال در می آوردم. از دستش راحت شده بودم. کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست. خبری از اردوهای بسیج نبود، همه بودند الا او. خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند. یکی داشت می گفت : «معلوم نیست این محمدخانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه!» نمی دانم چرا؟ یک دفعه نظرم عوض شد. دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم. حس غریبی آمده بود سراغم. نمی دانستم چرا اینطور شده بودم. نمی خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است، با وجود این هنوز نمی توانستم اجازه بدهم بیاید خواستگاری ام. راستش خنده ام می گرفت، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا هم با خودش برده! وقتی برگشت پیغام داد می‌خواهد بیاید خواستگاری. باز قبول نکردم. مثل قبل عصبانی نشدم، ولی زیر بار هم نرفتم. خانم ابویی گفت: «دوسه ساله این بنده خدارو معطل خودت کردی! طوری نمیشه که‌! بزار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه!» گفتم : «بیاد! ولی خوشبین نباشه که بله بشنوه!» شب میلاد حضرت زینب علیهاالسلام مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری. نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام را خواباند یا تقدیرم؟ شاید هم دعاهایش. به دلم نشسته بود. با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد. از در حیاط که وارد خانه شد، با خاله ام از پنجره او را دیدیم. خاله ام خندید: «مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!» با خنده گفتم : «خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام!» خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم. خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که « این دو تا برن توی اتاق، حرفاشون رو بزنن!» با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم، حالا باید با هم می‌نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم. تا وارد شد، نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت : « چقدر آینه! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!» 💞 @sardaredelha