eitaa logo
لبیک یا مهدی عج
433 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
38 فایل
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌱السَّلامُ عَلَیڪ یا فاطِمَةَ الزَّهرا(س) . 🌷روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران تا از دلم بشویی غم های روزگاران ❤️اللهم عجل لولیک الفرج❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید" 🔹صفحه۲۱۴_۲۱۲
🦋 ((بیمارستان اصفهان)) از آبادان به اهواز و سپس به به اصفهان اعزام شد. زمانی که در بیمارستان اصفهان بستری بود، تعدادی از بچّه ها به ملاقاتش رفتند. او بی تاب بود واظهار می کرد دلش می خواهد به کرمان برود. بچّه ها این خبر را به ما رساندند. ما هم هماهنگ کردیم به همراه و اخوی محمّد حسین به اصفهان رفتیم. و با ماشینی که حاج اکبر گرفته بود، او را به کرمان آوردیم. به احتمال زیاد، او اصفهان را برای اجرایی شدن نقشهٔ ذهنی اش مناسب نمی دید؛ وگرنه دلیل دیگری برای آمدن به کرمان وجود نداشت. ((هدیهٔ ملاقات)) من وقتی باخبر شدم ایشان در بیمارستانی در کرمان بستری است، چون می دانستم به کتاب بسیار علاقه دارد، یک جلد کتاب "مناجات" را به عنوان هدیه خریدم و به ملاقاتش رفتم. توی بیمارستان هر چه از محمّد حسین سؤال کردم: «کجا شدی؟!» جواب درستی نداد. فقط می گفت: «قرار است نگویم.» در همین موقع یکی از برادران که تازه به ملاقات او آمده بود، به شوخی گفت: « خیلی رحم کرد، خوب شد که آب تو را با خودش نبرد.» 😄 من از این صحبتش فهمیدم باید جایی باشد که آب جریان دارد، نه جایی مثل که آبش راکد است. با این حال وقتی از محمّد حسین سؤال کردم، اشاره ای به نام و موقعیّت منطقه نکرد. من هم دیگر اصرار نکردم. ((آسانسور)) محمّد حسین از ناحیهٔ پا مجروح شده بود و در بیمارستان کرمان درمان بستری بود. مادر صبح زود مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «هادی جان کمی گل گاوزبان جوشاندم، ببر برای محمّد حسین صبح اول وقت بخورد.» من، نمازم خواندم، لباسی پوشیدم، جوشانده را برداشتم و هنوز آفتاب نزده بود به طرف بیمارستان راه افتادم. فاصلهٔ خانه تا بیمارستان زیاد نبود، فقط یک کوچه فاصله داشت. وقتی رسیدم، چون صبح زود بود، نگهبان ها نمی گذاشتند داخل شوم. با اصرار زیاد و خواهش و تمنّا قبول کردند فقط بروم، جوشانده را بدهم و سریع برگردم. محمّد حسین در طبقهٔ چهارم بستری بود. من از آسانسور استفاده نکردم و از پلّه ها رفتم بالا. وقتی رسیدم داخل اتاق......
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "خانواده و همرزمان شهید" 🔹صفحه ٢١۶_٢١۵
🦋 ((آسانسور)) <ادامه > وقتی رسیدم داخل اتاق، خواب بود. خیلی آهسته جلو رفتم و بالای سرش ایستادم. یک دفعه چشمانش را باز کرد و گفت: «هادی بالاخره آمدی؟» گفتم: «چی شده؟ مگر اتّفاقی افتاده؟» 🤔 گفت: «نه! همین الآن خواب می دیدم تو داری از پلّه ها بالا می آیی، مسیرت را دنبال کردم تا بالای سرم رسیدی. چشمانم را باز کردم، دیدم اینجا هستی.» آن روز من خیلی تعجّب کردم که چگونه متوجّه شد با آسانسور نیامدم! 💠هر گنج سعادت که داد به حافظ از یمن دعای شب و ورد سحری بود ((عصا)) آخرین باری که به ملاقاتش رفتم، گفت: «علی! دیگر به ملاقات من نیا.» اول خیلی جا خوردم!! 🙄 با خودم گفتم: «خدایا چه شده؟ چه اشتباهی از من سر زده؟» پرسیدم: «چرا؟» گفت: « به خاطر اینکه قرار است از اینجا بروم.» گفتم: «کجا به سلامتی؟» گفت: «این را دیگر نمی توانم بگویم. بعداً مشخّص می شود و خودت می فهمی» چون حرفش کاملاً جدّی بود، من دیگر بیمارستان نرفتم. بعد از چند روز، نامه ای از به دستم رسید که نوشته بود: «محمّد حسین با تن و با دو تا عصا زیر بغلش به برگشته است.» ((تخت خالی)) یک روز صبح، تصمیم گرفتم به ملاقات محمّد حسین بروم؛ ولی چون کار داشتم و وقت تنگ بود، دقایقی کنارش نشستم. کمی که با هم حرف زدیم، بلند شدم و خداحافظی کردم. 👋 بیرون که آمدم، به خودم نهیب زدم "این چه جور ملاقاتی بود؟ آتش نمی بردی! خب یک کم از وقتت را به محمّد حسین اختصاص می دادی! " تصمیم گرفتم عصر برگردم و یک دل سیر کنارش بنشینم. بعدازظهر وارد بیمارستان شدم و سراسیمه خودم را به اتاقش رساندم. با کمال تعجّب دیدم تخت خالی است. 😳 واز محمّد حسین هیچ خبری نیست. اول گمان کردم او را برای کارهای درمانی، عکس و یا آزمایش بردند. از پرستار پرسیدم: «ببخشید! این بیمار، آقای ، کجا هستند؟ مرخص شدند؟» پرستار گفت: «نخیر! مرخص نشدند، شما نسبتی با ایشان دارید؟» گفتم: «بله! همرزم بنده است.» خندید و گفت: «راستش ایشان فرار کردند.» 😀 فهمیدم که حال و هوای و کار خودش را کرده..! محمّد حسین طاقت نیاورده و از بیمارستان رفته بود!
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید" 🔹صفحه ٢١٧_٢١۶
🦋 ((نازِ پا )) به خانه آمد، هنوز حالش خوب نبود و نمی توانست راه برود، امّا برای اینکه وانمود کند مشکلی ندارد سعی می کرد همهٔ کارهایش را خودش انجام دهد. روحیّهٔ عجیبی داشت. با اینکه خیلی درد می کشید و به کمک عصا راه می رفت، خم به ابرو نمی آورد، با همان وضعیّت به سختی رانندگی می کرد و به جای پا، عصایش را روی پدال گاز ماشین می گذاشت. روزهای آخر قبل از اینکه به برود، منزل برادر بزرگمان، آقا محمّد علی، دعوت بودیم. من همان جا او را به حمّام بردم. او حتّی توان ایستادن نداشت. داخل حمّام برایش صندلی گذاشتم، همان طور که بدنش را می شستم، چشمم به پای مجروحش افتاد. دقّت کردم دیدم پایش سوراخ است، یعنی حفره ای در آن ایجاد شده بود و دکتر یک لولهٔ پلاستیکی در آن کار گذاشته بود که این طرف می شد آن طرف را دید. دلم واقعاً ریش شد! 😥 به همین خاطر لیف را به آرامی روی پاهایش می کشیدم وسعی می کردم خیلی احتیاط کنم. محمّد حسین گفت: «هادی!» گفتم: «بله؟ » گفت: «محکم بکش! چرا این طوری می کشی؟» گفتم: «اذیّت می شوی داداش ممکن است خطرناک باشد وبرایت اتّفاقی بیفتد.» گفت: «جوش نزن محکم بکش مگر من چقدر این پاها را کار دارم که تو این قدر نازشان را می کشی؟» و بعد گفت: «این پاها را من فقط برای همین احتیاج دارم، دیگر نیازی به آن ها ندارم.» آن لحظه حرفش را باور نکردم، چون از آینده هیچ خبری نداشتم. 💠ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این بعد از این میزان خود شو، تا شوی موزون خویش (به روایت محمد هادی یوسف الهی) ((پاهای عاریتی)) وضعیّت پاهای محمّد حسین خیلی خراب بود. وقتی گوشمان را به محلّ جراحتش نزدیک می کردیم، به راحتی صدای جریان خون را در رگ هایش می شنیدیم. شاید باور کردنش خیلی مشکل باشد، امّا درست مثل سماور در حال جوش، قُل قُل می کرد و صدا می داد؛ امّا او پر توان، خندان و خستگی ناپذیر به راه خود ادامه می داد! گفتم: «آخه بابا جان! یک مقدار به فکر خودت باش.» می گفت: «می دانی بابا! من تا همین اواخر سال بیشتر به این پاهای عاریتی احتیاجی ندارم.» (به روایت غلامحسین یوسف الهی)
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید" 🔹صفحه :٢١٨
🦋 ((حقّ شهادت)) پیش از اینکه دوباره به برود، یک روز با هم به رفتیم. او با دو عصا زیر بغلش آمده بود. با هم میان قبور شهدا قدم زدیم و بعد بالای سر قبر دامادمان، نشستیم. به محمّد حسین گفتم: «آقا محمّد حسین! این جنگ بالاخره کی تمام می شود؟» 🤔 گفت: «این جنگ نباید تمام شود.» پرسیدم: «برای چی؟!» 😳 گفت: «به خاطر اینکه به یک تعدادی ظلم می شود.» با تعجّب گفتم: «ظلم؟! به چه کسانی ظلم می شود؟» گفت:«به همهٔ کسانی که یک عمر توی ها جنگیدند و خودشان را وقف جبهه و جنگ کردند،امّا هنوز به حقّشان نرسیده اند. حقّ آن ها فقط با شهادت ادا می شود.» و چنین شد!.. مردان بی ادّعا به حقّشان رسیدند. راوی :"محمّد علی یوسف الهی" 💠مرگ اگر مرد است گو نزد من آی تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ 💠من از او عمری ستانم جاودان او ز من دلقی رباید رنگ رنگ 🍃🌸🍃 سال 1330 در كرمان به دنيا آمد. چهارمين فرزند،و سومين پسر خانواده بود. پس از فارغ التحصيلي از دانشگاه ، به فعاليت هاي سياسي خود در كرمان ادامه داد و در تظاهرات شركت فعالانه داشت. در سال 1357و در اوج درگيري های مردمی و رژیم پهلوی، مهندس ناصر دادبين مورد اصابت گلوله از ناحیه قلب، قرار گرفتند و به شهادت رسیدند.
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه۲۲۱_۲۱۹
🦋 ((آخرین عملیات)) قبل از والفجر هشت ، چند روزی به آمدم. اتفاقاً محمدحسین را دیدم که با بدن مجروح به آمده بود. با تندی صدایش کردم:«این همه به تو تأکید کردم خودت را به خطر نینداز؛ باز تو می روی خودت را به نشان می دهی؟! بعد زخمی می شوی و بچّه های مردم توی جبهه بی سرپرست می مانند.» سرش را پایین انداخت :«زیاد ناراحت نباش!....این مرتبه آخر است چنین کاری می کنم.» گفتم:«یعنی چه؟!» گفت:«این عملیات، آخرین عملیات است که من شرکت می کنم.☺️» من زیاد حرفش را جدی نگرفتم. فکر کردم شاید مثل شوخی های همیشگی اش است، اما... ♦️به روایت از "سردار سرافراز شهید " ((وداع آخر )) آخرین باری که محمّد حسین می خواست به جبهه برود، مادرم عازم سفر بود. موقع خداحافظی به مادرم گفت: «مادر!...هر چقدر می خواهی مرا نگاه کن. این دفعه ، دفعه ی آخر است. شاید دیگر مرا نبینی.» مادر که به شوخی های محمّدحسین عادت کرده بود، گفت: «نه پسرم!...انشاء اللّه مثل همیشه زنده بر می گردی.» محمّدحسین گفت:«نه مادر! این دفعه دیگر شوخی نیست. وقتی رفتی حرم حضرت زینب (سلام الله علیها)، حتما دعا 🤲 کن که شوم.» مادرم وقتی به چهره اش نگاه کرد، دید سخنش کاملا جدی است! خیلی ناراحت شد😔 و بغض گلویش را گرفت. پدر نگاهی به محمد حسین کرد : «بابا!...الان وقت این حرف ها نیست؛ توی این موقعیت، این چه حرفاییِ که به مادرت می زنی؟!» محمّدحسین مؤدبانه گفت:«چه فرقی می کند حاج آقا😊؟ بهتر است از قبل سابقۂ ذهنی داشته باشید و خودتان را آماده کنید.» مادر وقتی این حرف را شنید، گفت:«محمّدحسین!...دیگر نمی خواهد به بروی. من طاقت شنیدن این حرف ها را ندارم.» محمّدحسین گفت:«مادر!...امام حسین(ع) فقط "مشکی پوش و گریه کن" نمی خواهد؛ از این ها فراوان دارد! امام حسین( ع) ، رهرو می خواهد، بعضی ها از پنج تا پسر، سه تاشون را در راه خدا دادند؛ خانواده هایی، از سه فرزند دوتا را در راه خدا نثار کردند. شما فردای چه جوابی می خواهی به حضرت زهرا(س) بدهی؟!» مادر گفت:«من با جبهه رفتنت مخالف نیستم خدا پشت و پناهت، اما از این حرف ها نزن.» گفت:«رفتن که می روم، چون صفای جبهه به همۂ شهر می ارزد. این جا حرف از مادیات و وابستگی هاست، اما آن جا است و صفا.✨» خواهرم گفت:«چرا حالا فقط تو باید به جبهه بروی ؟! آن هم با این تن مجروحت؟ چطور دیگران راست راست توی خیابان های شهر بگردند و هر کاری دلشان خواست بکنند؟ آن وقت تو و امثال تو بروید و خودتان را جلوی گلوله قرار بدهی!» محمّدحسین جواب داد:«من چکار به دیگران دارم؟! من آن قدر جبهه می روم تا روی دست مردم برگردم.🕊» ♦️به روایت از "اقدس یوسف الهی"
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان وخانواده شهید" 🔹صفحه۲۲۱_۲۱۹
((پدال گاز)) چند روز بعد از مجروح شدن ، به مرخصی آمدم. وقتی به کرمان رسیدم، سراغ او را گرفتم. گفتند از بیمارستان مرخص شده. تعجب کردم:«یعنی به همین زودی خوب شد؟»😳 گفتند:«نه!..در خانه بستری است.» برای ملاقات به خانه شان رفتم، امّا برادرش گفت:«او خانه نیست.» نا امید برگشتم، توی راه حسن زاده، یکی از بچه ها را دیدم. حال و احوال کردیم، پرسید:«کجا بودی؟» گفتم:«رفته بودم عیادت محمّدحسین.» گفت:«خب!...چی شد؟ دیدیش؟ حالش چطور بود؟» گفتم:«نه! متاسفانه موفق نشدم ببینمش، خانه نبود.» گفت:«بیا باهم برویم پررویی کنیم بنشینیم تا بیاد!» دوباره با حسن زاده به در خانه محمّدحسین را ببینیم.» ایشان گفت:«عرض کردم خانه نیست.» گفتم:«اشکال ندارد، می نشینیم تا بیاید.» با تعارف او به داخل خانه رفتیم. ده، پانزده دقیقه ای طول کشید که محمّدحسین آمد. وقتی ما را دید خوشحال شد و حسابی تحویلمان گرفت. گفت:«اتفاقاً خیلی دلم می خواست تو را ببینم. چطور شد به مرخصی آمدی؟از منطقه چه خبر؟» من تا جایی که می توانستم از اوضاع و احوال بچه ها و نگرانی آن ها به خاطر عدم حضور او و وضعیت برایش صحبت کردم. لحظه خداحافظی یک کتاب به من و یکی هم به اکبر حسن زاده هدیه داد و گفت:«حتماً این کتاب ها را بخوانید.» و پرسید:«کی به منطقه بر می گردی؟!» گفتم:«پس فردا.» گفت:«موقعی که خواستی بروی ، بی خبر نرو!» گفتم:«چشم!حتماً.» و از هم جدا شدیم. دو روز بعد عازم منطقه بودم ، دوباره....