eitaa logo
لبیک یا مهدی عج
431 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
38 فایل
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم🌸 🌱السَّلامُ عَلَیڪ یا فاطِمَةَ الزَّهرا(س) . 🌷روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران تا از دلم بشویی غم های روزگاران ❤️اللهم عجل لولیک الفرج❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر) صفحات ۳۵_۳۴ 🦋 چند روزی بود که حالم اصلا خوش نبود و احوال پریشانی داشتم.😞 وقتی غلام حسین علت دلواپسی ام را جویا شد، چیزی غیر از آنچه خودش هم به آن فکر می کرد نبود؛ یعنی "دغدغه حضور محمدحسین درجمع و بروز خطرات احتمالی برای او." غلام حسین گفت:《دیشب که برای اقامه نماز به مسجد رفته بودم،با چشمان خودم دیدم که او و نوارهای امام را در پیراهنش پنهان می کند. همسرم! همه چیز را به بسپار🙌 فالله خیرحافظا وهو ارحم الراحمین.》 کم کم فعالیت انقلابیون از گوشه وکنار کشور به گوش می رسید! همه مردم درجریان فعالیت ها و تظاهرات قرار می گرفتند...؛ بعضی از خانواده ها، نوارهای سخنرانی و اعلامیه های امام را در خانه خود تحلیل و بررسی میکردند و آن ها را در بین مردم پخش می نمودند و گاهی ازسوی نیروهای رژیم، مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند. درخانهِ ما هم غلام حسین به همراه بچه ها، به تجزیه و اعلامیه ها و سخرانی های امام می پرداخت.📄 یادم می آید آن روز، داخل باغچه مشغول چیدن سبزی بودم، رادیو را روشن کردم و خودم را در باغچه سرگرم کردم؛ ناگهان خبری توجه ام را به خود جلب کرد. 👈رادیو از سرکوبی جمعی از مردم بی گناه درمیدان ژاله خبر داد و همه کسانی را که از ظلم به تنگ آمده بودند، "خلافکار و ضدرژیم" تلقی می کرد. ❗️مرتب هشدار میداد از تجمع بپرهیزید! به پدران و مادران اخطار می کرد که مراقب رفتار فرزندان خود باشند، چون دولت هیچ گونه مسئولیتی دربرابر عواقب ناشی ازخرابکاری آن ها را نمی پذیرد. آن روز تنها چیزی که در ذهنم مجسم شد، رفت و آمدهای مشکوک محمدحسین و محمدهادی بود!! مطمئن بودم آن ها در جمع انقلابیون🇮🇷 فعالیت هایی دارند؛ زیرا آن ها تحت تعلیم پدر و برادران بزرگ تر، با آشنا شده بودند. توان از دست و پاهایم گرفته شد. دل شوره عجیبی در دلم افتاد..😓 دلم به حال مردمی که عزیزانشان را در این واقعه از دست دادند، بسیار می سوخت. از جوّ حاکم و ظلم ظالمان متنفر شده بودم، فقط برای سلامتی همهِ انقلابیون دعا میکردم.🙏 با نزدیک شدن مهرماه... http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر) صفحات ۴۰_۳۹ 🦋 《دبیرستان شریعتی 》 همانطور که همسرم تعریف می کرد،مو به تنم راست شده بود.😧 خدایا اگر محمّدحسین را در حال نوشتن می گرفتند چه بلایی سرش می آمد؟ از همسرم پرسیدم: _شما نپرسیدید اگر نیروها می آمدند شما چطور می خواستید همدیگر را خبر کنید؟🤔 گفت: +چرا سوال کردم؛ علیرضا گفت:"قرار بود اگر اتّفاقی افتاد، من فریاد بزنم و محمّدحسین خودش را در جایی مخفی کند." -خب سوال نکردی عکس العمل مدیر مدرسه👨‍💼 چه بود؟ آن ها بویی نبردند که این کار محمّدحسین است؟ +چرا از او سوال کردم، پاسخ داد: "فردا صبح وقتی ما وارد خیابان مدرسه🏫 شدیم،از ابتدا تا انتهای خیابان نیرو گذاشته بودند..؛ غوغایی بر پا شده بود، گشت شهربانی👮‍♂ رفتارها را زیر نظر داشت. مستخدم مدرسه🧔 با شلنگ آب افتاده بود به جان سنگ سفیدِ سر درِ مدرسه تا آن را پاک کند، امّا فایده ای نداشت. شروع کرد به سابیدن آن ،باز هم آن طور که باید و شاید پاک نشد!! مسئولین مدرسه دست و پای خود را گم کرده بودند، چون قرار بود استاندار به مناسبت بازگشایی مدرسه ها سخنرانی کند، امّا هنوز هیچ مقدّماتی فراهم نشده بود. خوشحالی در چشمان من و محمّدحسین موج میزد!!!😄 هرچند کسی آن را نمی دید. خلاصه بچّه ها متفرّق شدند و مدرسه🏫 به حالت نیمه تعطیل در آمد." وقتی صحبت های همسرم تمام شد، گفتم: _آقا!! من خیلی نگران محمّد حسین هستم،😔 میترسم این و بی باکی اش کار دستش بدهد. گفت: +وقتی کار را به سپردی نگرانی معنی ندارد. https://eitaa.com/joinchat/4239786016C621219a6e0
⭐️بشنوید خاطره اۍ از مادر : 《شب بود و بچه ها که مشتاق دیدار محمد حسین بودند، به خانه ما آمدند. همه خانواده دور هم جمع شدیم تا یک شب از همنشینۍ با او لذت ببریم!🤗 محمدحسین شروع کرد به تعریف کردن از و نیازمندۍ هاۍ جبهه هاۍ جنگ و آخر صحبتش گفت: "حالا برادران و خواهران! سکه هایۍ که عیدۍ گرفتید، براۍ کمک به جبهه تحویل من بدهید." هیچکس مخالفت نکرد. بیشتر بچه هایم فرهنگۍ بودند و آن شب کمک خوبۍ براۍ رزمنده ها جمع شد.👌 محمد حسین یک جمله گفت که اعضاۍ خانواده را متحول کرد: "وقتۍ سکه را به من میدهید، نگویید دادم به محمد حسین؛ بگویید براۍ رضاۍ بخشیدم.❤️ بگذارید نیت شما خالص باشد ؛ زیرا با خدا معامله کردید‌." 》 💐
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 🇮🇷 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت مادر 🔹صفحه ۴۵ 🦋 《مسجد جامع 》 گفت:«محمّدحسین هم مورد ضرب و شتم مهاجمان قرار گرفته و به خاطر اینکه شما ناراحت نشوی، حرفی به زبان نیاورد.» با شنیدن این سخن از درون داغ شدم، ولی خویشتن داری کردم.😓 پرسیدم:«چیزی هم شده؟ زخمی؟جراحتی؟» گفت:«بله!!...سرش شکسته،امّا خیلی زخم آن عمیق نبوده.» پیش از آمدن به خانه، داخل باغ مجاور خانه موهایش را شسته تا آثاری از خون در آن باقی نماند. چنین مسائلی که برایش پیش می آمد، مهر و محبّتش را در دلم بیشتر و بیشتر می کرد و واقعاً به داشتنش افتخار می کردم.👌 چیزی نگذشت کنار پدرش نشست، خواهش کرد که دوباره به مسجد برود. گفت:«پدر درکم کن!! تا اوضاع شهر آرام نشود، توی خانه آرام و قرار ندارم.» پدر اجازه داد و او رفت. شب هنگام که همه آشوب ها و ناآرامی ها به پایان رسید، به خانه برگشت. در این میان آن کس که از دل من خبر داشت، فقط و فقط بود. مردم از جوّ حاکم بر شهر وحشت زده شده بودند؛😰 شهر بوی خفقان می داد، خانواده ها سعی می کردند از ترس جانشان، در مسیر و یا مقابل نیروهای رژیم👮‍♂ قرار نگیرند؛ امّا عده ای بودند که برای مبارزه با ظلم، از جان خود می گذشتند. شاه که موقعیت خود را در خطر می دید مرتّب در شهرهای بزرگ اعلام می کرد. دانشگاه های تهران به صورت نیمه تعطیل در آمده بود. یک روز..... https://eitaa.com/joinchat/4239786016C621219a6e0
لبیک یا مهدی عج
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🦋 ((توسل به ائمه "ع" )) با اینکه از لحاظ سنی جوان بود، اما مانند یک پدر برای بچه های زحمت می کشید. به آب و غذایشان رسیدگی می کرد، مراقب و عباداتشان بود. 📿 مأموریت هایشان را زیر نظر می گرفت و خلاصه مانند یک پدر دلسوز، احساس مسئولیت داشت و از آن ها مراقبت می کرد. وقتی قرار بود بچه ها برای بروند، خودش قبل از همه می رفت و محور را بررسی می کرد. بعد بچه ها را تا اواسط راه، همراهی می کرد و محور را تحویلشان می داد. تازه بعد از اینکه گروه به طرف دشمن حرکت می کرد، می آمد و اول محور منتظرشان می نشست. گاهی کنار آب، گاهی کنار تپه یا هر جای دیگری، فرقی نمی کرد؛ ساعت ها منتظر می ماند تا برگردند. وقتی کارِ شناسایی طول می کشید و یا اتفاقی برای بچه ها می افتاد که با تأخیر برمی گشتند؛ مثلا به سنگر کمین بر می خوردند، عراقی ها می دیدنشان یا راه را گم می کردند و یا هر اتفاق دیگر، در همه این احوال، محمد حسین از جایش تکان نمی خورد ؛ و با توجه به سختی کشیدن، مدت ها با دلشوره و نگرانی 😥 می نشست و چشم به راه می دوخت. بارها شنیدم که می گفت: «وقتی بچه ها به شناسایی می روند، برای سلامتی و موفقیتشان به ائمه(علیه السلام) متوسل می شوم؛ تا برگردند به 🤲 و ذکر می نشینم و منتظرشان می شوم.» اگر زمانی حادثه ای برای یکی از بچه ها رخ می داد، محمد حسین مثل مرغ سرکنده می شد! خودش را به آب وآتش می زد تا او را نجات دهد. هر کاری از دستش بر می آمد، انجام می داد؛ و تا زمانیکه موفق نمی شد، آرام نداشت. نیروهای هم به او خیلی علاقه داشتند. 🤗 شاید یکی از انگیزه های قوی بچه ها برای ماندن در اطلاعات با آن وظایف سخت و دشوار، حضور محمّدحسین بود. همه از صمیم قلب به او می ورزیدند. طوری بود که حاضر می شدند جانشان را برای محمد حسین بدهند؛ یعنی حاضر بودند خودشان بشوند،اما او حتی زخمی هم نشود! و یا شب تا صبح توی محور ها بیداری بکشند و به خطر بیفتند؛ اما برای محمّدحسین اتفاقی نیفتد. خیلی وقت ها می شد که محمّدحسین می آمد محوری را راه اندازی کند و با بچه ها تا اواسط مسیر برود، جلویش را می گرفتند و می گفتند : «تو جلو نیا!»، اما محمّدحسین گوش نمی کرد. یک بار توفیقی حاصل شد و من خودم دو شب مهمان بچه های اطلاعات شدم؛ آنجا از نزدیک دیدم که محّمدحسین چطور به نیروهایش رسیدگی می کرد. سرِ شب، وقتی بچه ها می خواستند شناسایی بروند، او نیز همراهشان رفت. وقتی به سنگر برگشت، بیدار نشست و مشغول و دعا🤲 شد. قبل از آمدن بچه ها بلند شد و برایشان چای درست کرد؛ غذا را آماده کرد وسنگر را از هر لحاظ برای ورود آنها مهیا کرد؛ چون می دانست بچّه ها چه ساعتی بر می گردند. خودش زودتر برای استقبال آن ها به اول محور رفت و منتظرشان نشست. و بعد همگی به داخل سنگر آمدند. نیروها خسته بودند و زود خوابیدند؛ اما محمّدحسین همچنان بیدار بود. روی بچه ها پتو می کشید و مواظب بود تا سرما نخورند. می گفت: «اینها آن قدر خسته اند که نصف شب اگر سردشان بشود، بلند نمی شوند خودشان را بپوشانند، آن وقت سرما می خورند.» خلاصه در یک کلام، محمّدحسین نسبت به همه چیز و همه کس احساس مسئولیت می کرد، چه در مورد نیروهایش و چه در مورد وظیفه ای که به دوشش گذاشته بودند. 💠گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنی است فکـر مشـاطه چه با حسن داد کنـد
لبیک یا مهدی عج
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاط
🦋 ((پاسگاه زید)) سال شصت و چهار، بعد از در پاسگاه زید بودیم. همه شناسایی ها در هور انجام می شد! به همین دلیل تمام زندگی مان روی آب بود. یک شب که دو نفر از بچه ها برای رفته بودند، دیگر برنگشتند. محمد حسین طبق معمول بچه هارا تا نزدیک معبر همراهی کرد و بعد همان جا منتظر ماند تا برگردند. آن شب خیلی دیر کرد؛ همه نگران شده بودیم، معمولا ساعت حرکت و بازگشت بچه ها مشخص بود، اما این بار از ساعت مقرر خیلی گذشته بود! معلوم بود که حتما اتفاقی افتاده است.. اواخر شب دیدیم آمد؛ ناراحت وافسرده😔 و با حالی خراب، توی خودش بود. زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد. بغض گلویش را گرفته بود، اما گریه نمی کرد!! شاید ملاحظه نیروها را می کرد. گویا در طول مسیر بچّه‌ها، خمپاره ای به بلمشان🛶 اصابت کرده و هر دو شده بودند و محمد حسین که ابتدای محور منتظرشان بود، زودتر از همه با خبر شد. حالا دست خالی آمده بود و غم رفتن بچّه‌ها بر دلش سنگینی می کرد.💔 از ته دل آه می کشید! و می گفت: «آقا اینها رسیدند، به مقصد خودشان، امّا ما هنوز مانده ایم..! آن ها هم رفتند.» حسرت می خورد که چرا خودش مانده است. به من گفت:«مرتضی من ندارم.» گفتم: «این حرف ها چیه که می زنی؟! » گفت: «باور کن من لیاقت ندارم. من همیشه قبل از زخمی می شوم، می دانی علّتش چیه!؟» گفتم: «خب! اتّفاقی است، مثل اینکه فراموش کردی برای شما بیشتر خطرات، قبل از عملیّات ها و در شناسایی منطقه است.» گفت: «نه! علّتش این است که من طاقت در عملیّات را ندارم، زودتر مرا زخمی می کند که بروم و از منطقه خارج شوم.» گفتم: «آخه چرا این فکر می کنی؟!» گفت : «خودم از خواستم تا هر عملیّاتی که می داند توان و تحمّل ندارم، مرا کند.» این حرف را محمد حسین به چند نفر دیگر هم گفته بود. بالاخره خداوند او را طلبید. سماجتش برای حضور در آخرین عملیّات نشانه پروازش بود. 💠یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آن که به زر ناسره بفروخته بود
🦋 کار را انجام دادیم و خسته و کوفته 😞 به طرف خطّ خودی بر گشتیم. در این فاصله به خاطر طولانی شدن کار، پست های نگهبانی عوض شده بود و پست بعدی در جریان ما قرار نگرفته بود.. ما هم بی خبر از همه جا با خیال راحت به خطّ مقدّم نزدیک می شدیم. در همین موقع یک مرتبه نگهبان های ارتشی به خیال اینکه ما هستیم به طرفمان تیراندازی کردند. بچّه ها که انتظار چنین استقبالی را نداشتند؛ سریع روی زمین دراز کشیدند. و خود را پشت تپّهٔ کوچکی 🗻 که آنجا بود، رساندند. کاری نمی توانستیم بکنیم. اگر سرمان را بالا می آوردیم به دست نیروهای خودی تلف می شدیم. بچّه‌ها بلاتکلیف پشت تپّه گرفته بودند. محمّد حسین که با این مسائل به خوبی آشنا بود و چندین بار در موقعیّت هایی بدتر از این قرار گرفته بود، بی خیال و راحت نشسته بود 👌 و بچّه ها را آرام می کرد. چاره ای نبود، باید منتظر می ماندیم تا ببینیم بالاخره چه اتّفاقی می افتد. ارتشی ها پس از اینکه حسابی به طرف بچّه ها تیراندازی کردند، یک گروه برای اسیر کردن ما جلو فرستادند. این بهترین موقعیّت بود، 👌 زیرا با نزدیک شدن آن ها می توانستیم سر و صدا کنیم. و خودمان را به آن ها بشناسانیم. همین طور هم شد، وقتی نزدیک شدند فوراً بچّه ها را شناختند. عذر خواهی کردند و گفتند:"این مسئله بخاطر تعویض نگهبان ها اتّفاق افتاد" خلاصه آن روز بزرگی از بیخ گوشمان گذشت. کار بود که هیچ کس آسیبی ندید. 💠یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم؟ دولت صحبت آن مونس جان ما را بس ((یاد خدا)) زندگی سراسر معنوی بود. به 🤲 اهمیّت فراوانی می داد وهیچ چیز مانع ارتباطش با نمی شد. به تمام نیروهایش عشق می ورزید😍 و مانند یک پدر برایشان دلسوزی می کرد. هر وقت بچّه‌ها برای می رفتند آن ها را تا ابتدای محور همراهی می کرد. و همان جا منتظرشان می نشست تا برگردند. یک شب در ؛ من، محمّد حسین و یکی دیگر از بچّه ها به نام برای شناسایی رفته بودیم. سیّد محمود جلو رفت و من و محمّد حسین بالای رودخانهٔ گاوی منتظرش ماندیم. سیّد حدود دو ساعت دیر کرد. در این فاصله محمّد حسین به گوشه ای رفت و مشغول و شد. این حالت او خیلی برایم عجیب بود که هیچ وقت، حتّی در منطقه خطر نیز از عبادت 📿و راز ونیاز 🤲با خدا غافل نمی شد. رفتار و کردار او به گونه ای بود که لحظه به لحظه زندگیش و جزء به جزء حرکاتش، انسان را به یاد خدا می انداخت. 💠 بی تو در کلبهٔ گدایی خویش رنج هایی کشیده ام که مپرس
🦋 ((مدیون پدر و مادر)) من تازه از راه رسیده بودم دیدم آن بندهٔ خدا اصلاً گوشش به حرف های بچّه ها بدهکار نیست. انگار خیلی از قضیّه پرت است. خلاف کرده و با این حال در کمال پررویی کارش را توجیه می کند. من ناراحت شدم. ویک سیلی به طرف زدم،👊 امّا این کار را آن قدر سریع انجام دادم که هیچ کدام از بچّه ها، حتّی خود آن فرد نیز متوجّه من نشدند. من هم چیزی به روی خودم نیاوردم. دستانم را توی جیب اورکُتم کرده بودم و تماشا می کردم. حالا محمّد حسین داشت آن جریان را یادآوری می کرد. گفت: «خنده های من 😄به خاطر همین بود که تو مرا نشناخته بودی، امّا من تا دیدمت، سریع شناختم. اتّفاقاً یک بار هم با بودیم که شبیه این جریان را دیدم. با اتوبوس به می رفتیم، توی ترمینال شیراز یک بنده خدایی دست زن و بچّه اش را گرفته بود و داشت از جلوی اتوبوس رد می شد. راننده فحش خیلی رکیکی به مرد داد، آن بنده خدا که آدم خیلی ضعیفی هم بود، جلو آمد و گفت : «چرا فحش می دهی؟ 😠 مگر من چه کار کردم؟» راننده بدون اینکه مراعات زن و بچّه او را بکند، یکی دو تا فحش دیگر هم داد. 😱 "حاج حمید" که خیلی عصبانی شد😤 رفت طرف راننده و گفت: «تو مگر خودت ناموس نداری؟ چرا فحش می دهی؟مگر این بدبخت چه کار کرده؟ غیر از این است که از جلوی ماشین تو رد شده؟!» راننده پررویی کرد و دست از بی تربیتی بر نداشت. حاج حمید هم ناراحت شد و محکم جلوی یک منکر ایستاد و به خاطر دفاع از یک مظلوم و خودش را به خطر انداخت. و آن سختی را متحمّل شد. خیلی لذّت دارد انسان در راه و به خاطر رضایت او این طور عمل کند. در هر صورت این خنده های من😄 هم بخاطر آن کار خالصانه ای بود که تو در خیابان شریعتی انجام دادی. سعی کن همیشه همین طور باشی. اگر جایی موضوعی پیش آمد و کاری انجام دادی، هدفت"رضای خدا" باشد.» حرف های خیلی برایم جذّاب بود. 👌 حسابی به او علاقه مند شده بودم. ❤️ این سفر که اوّلین برخورد من با محمّد حسین بود، پایهٔ دوستی عمیق شد و برای همیشه در خاطرم جای گرفت. 💠هرگزم نقش از لوح دل و جان نرود هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
🦋 ((شب عید)) شب عید بود و بچّه‌ها که همه مشتاق دیدار بودند،به خانه ما آمدند. همه‌ی خانواده دور هم جمع شدیم تا یک شب،از همنشینی با او لذّت ببریم. محمّد حسین شروع کرد به تعریف کردن از و نیازمندی‌های جبهه‌های و آخر صحبتش گفت: «حالا برادران و خواهران،سکّه هایی را که عیدی گرفتید برای کمک به جبهه‌ها به من تحویل بدهید.» هیچ‌کس مخالفت نکرد . بیشتر بچّه‌ها هم فرهنگی بودند و آن شب کمک خوبی برای ها جمع شد. محمّد حسین یک جمله گفت که اعضای خانواده را متحوّل کرد: «وقتی سکّه ها را به من میدهید،نگویید دادم به محمّد حسین!! بگویید برای رضای بخشیدم. بگذارید نیّت شما خالص باشد، زیرا با خدا معامله کرده‌اید.» و این صحبت ها را با لحنی جذّاب میگفت. آن شب خیلی خوش گذشت و من مثل همیشه به همسرم به خاطر تربیت فرزندانم افتخار کردم. محمّد حسین چند روزی بیشتر پیش ما نماند؛ سری به اقوام و خویشان زد و به جبهه برگشت..
🦋 ((حضور مستمر)) طولی نکشید در حالی که هنوز خوب نشده بود، راهی شد. دیگر گوش دادن به اخبار رادیو📻 و پیگیری خبر های جبهه کار هر روز خانواده بود، چون محمّدشریف هم راهی جبهه ها شده بود. وقتی مارش نظامی🎺از رادیو پخش می شد، دلم از جا کنده می شد، مطمئن بودم که عملیّاتی انجام شده و محمّدحسین و محمّدشریف در آن شرکت دارند. رفتار و کردار محمّدحسین نه تنها برای دوستان و هم رزمان، بلکه برای خواهر ها و برادر هایش درس بود. " و راز و نیازش🤲 با ، خلوص در کارها، و تحمّلش در مصائب و سختی ها، بی تفاوتی اش نسبت به دنیا و مافیها "؛ همه، برای خانواده و دوستان درس بود. محمّدحسین هر زمان که به کرمان می آمد به برادرش محمّدعلی سر می زد، گاهی می نشستند تا دیر وقت باهم صحبت می کردند؛ حرف هایی که رنگ الهی داشت و انسان را به یاد خدا می انداخت.✨ یادم هست در یکی از روز ها محمّدعلی به خانۂ ما آمد و گفت:«مادرجان!...دیشب تا دیر وقت با محمّدحسین حرف می زدیم، صحبت هایمان که تمام شد، من رفتم تا جای خوابش را آماده کنم؛ هوا خیلی گرم بود. روی آن تختی که کنار حیاط داشتیم، رختخواب راحت و تمیزی پهن کردم، حیاط را آب پاشیدم و یک پارچ آب یخ را کنار تخت گذاشتم و محمّدحسین را صدا کردم که بیاید استراحت کند. وقتی آمد و چشمش به آنچه آماده کرده بودم افتاد، قیافه اش در هم شد.» گفت:«تو می خواهی مرا از راهی که دارم باز داری!...این چیه؟ چه وضعیّتی است که درست کرده ای؟!» من یک دفعه جا خوردم😳. با خودم گفتم حتماً کوتاهی کرده ام یا آن طور که در خور و شایسته او بوده است، انجام وظیفه نکرده ام. خیلی آشفته بود😔، امّا به خاطر حجب و حیایی که داشت، چیزی نمی گفت. من اصلاً نمی دانستم قضیه از چه قرار است. سر در گم پرسیدم: «مگر چکار کرده ام؟!😧» گفت:«بیا اینجا!» و دست مرا گرفت و به حیاط برد. رختخواب را نشان داد :«آخر این چیه که برای من درست کرده ای؟» گفتم:«مگر چه کرده ام؟ خب!...رختخواب ساده ای انداختم تا یک امشب را راحت استراحت کنی.» گفت:«مگر من می توانم در چنین جایی بخوابم؟ اصلاً هیچ وقت دیده ای روی چنین رختخوابی استراحت کنم؟ چرا می خواهی مرا بد عادت کنی؟ چرا می خواهی مرا از راهی که دارم باز داری؟😔 » گفتم:«آخر یک رختخواب چطور مانع راه تو می شود؟!🤔» گفت:«اگر من در این جای نرم و راحت بخوابم، وابستگی پیدا می کنم و باز گشتم به جبهه و آن شرایط، سخت و دشوار می شود.» دیدم واقعا مضطرب و ناراحت است در حالی که من آرامش و راحتی او را می خواستم؛ گفتم:«خب!...حالا باید چه کنم؟» گفت:«اگر جسارت نمی شود این رختخواب را جمع کن. یک بالشت و رو انداز به من بده، همینجا راحت بگیرم بخوابم.» گفتم:«آخر اینطوری که نمی شود، تو مهمان من هستی، من شرمنده می شوم.» گفت:«باور کن من اینطور راحت ترم.» با اینکه برایم خیلی سخت بود، هر چه گفت عمل کردم. بالشت و رو انداز ساده آوردم و او خوابید. تا دیر وقت به این رفتارش فکر کردم. گفتم:«او عادتش همین است مادرجان!☺️ این جا هم که می خوابد معمولاً یک بالشت زیر سر و یک پتو روی خودش می کشد و می خوابد. بچّه عجیبی است، خدا حفظش کند.» محمّدعلی ساعتی کنارم نشست و سپس رفت. بعضی از روزها خانه برایم به قدری دلگیر می شد که اگر به و و یاد خدا برای آرامش قلبم رو نمی آوردم، حتما دچار مشکل روحی می شدم؛ چون نه تنها محمّدحسین و محمّدشریف، بلکه غلامحسین و محمّدهادی هم راهی جبهه شدند و آن ها نیز مرا تنها گذاشتند. واقعاً از این همه دوری به تنگ آمده بودم. با خودم گفتم این بار که غلامحسین بیاید با او صحبت می کنم و به او می گویم دیگر تحمّل این همه فراق را ندارم.