💥روضه حضرت زهرا(س):👇
🌟 خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر شده بودند خیلی مجروح شده بودند ... حاج حسین خرازی بی قرار بود اما به رو نمی آورد. خیلیها داشتند باور میکردند اینجا آخرشه یه وضعی شده بود عجیب تو این گیر و دار حاجی اومد بی سیم چی را صدا زد.
حاجی گفت: هر جور شده با بی سیم، تورجی زاده را پیدا کن... شهید تورجیزاده فرمانده گردان یا زهرا سلام الله علیها بودند و مداح با اخلاص و از عاشقان حضرت زهرا(س) بود. خلاصه تورجی را پیدا کردند... حاجی بی سیم را گرفت با حالت بغض و گریه از پشت بی سیم گفت: تورجی چند خط روضه حضرت زهرا(س) برام بخون.... تورجی فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش رفت...
صدا را روی تمام بی سیمها انداخته بودند.
خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگند. خط را گرفته بودند. عراقیها را تارو مار کردند. تورجی خونده بود:
" در بین آن دیوار و در
زهــرا صدا می زد پدر
دنبال حیـدر می دوید
از پهلویش خون می چکید
زهرای من، زهرای من..."
🌷🌷🌷محمد ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت . یکی از سادات گردان نقل می کرد :
یک بار به سنگر فرماندهی رفتم . محمد به احترام من از جا بلند شد . گفتم : «یک مرخصی چند ساعته می خواهم تا به اهواز برم .» به دلایلی مخالفت کرد . اصرار کردم اما بی فایده بود در نهایت وقتی ناامید شدم گفتم :
«باشه شکایت شما را می برم پیش مادرم.» هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که پا برهنه به دنبالم دوید !
دستم را گرفت و گفت :«این چه حرفی بود که زدی؟! بیا این برگه ی مرخصی سفید امضا کردم هر چه قدر میخواهی بنویس.»
تا به چهره اش نگاه کردم دیدم خیس از اشک است . گفتم :«به خدا شوخی کردم منظوری نداشتم و...» اما محمد همچنان اصرار داشت که من حرفم را پس بگیرم !
یک سال بعد در عملیات کربلای 10 گلوله ی خمپاره به درون سنگر اصابت کرد . خیلی عجیب بود ، سه ترکش به او اصابت کرده بود . یکی به پهلو یکی به بازو و دیگری به سر . یک باره به یاد حرف سال قبل محمد افتادم . او از شهادت خود این گونه گفته بود : من در عملیاتی شهید می شوم که با رمز یا زهرا (س) باشد و من آن زمان فرمانده گردان یا "زهرا(س)" باشم . مدتی بعد پیکر او تشیع شد و همان گونه که وصیت کرده بود سربند یا "زهرا (س)" به پیشانی او بستیم و در کنار دوستانش در گلستان شهدای اصفهان آرمید .
🌷مداح دل سوخته شهید محمد رضا تورجی زاده🌷
تندتر از امام و ولایت فقیه نروید
که پایتان خرد می شود ...
از امام هم عقب نمانید ،
که منحرف می شوید ...
🌷 شهيد ، محمد رضا تورجی زاده 🌷
بیشتر مناجات ها و مداحی های محمد در مورد امام زمان بود...خیلی دلتنگش بودم؛ تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم... خوشحال بود و با نشاط ؛ یاد مداحی هاش افتادم ، پرسیدم: محمد این همه در دنیا از آقا خوندی، تونستی آقا را ببینی؟...محمد در حالی که می خندید گفت: "من در آغوش آقا امام زمان(عج) جان دادم..."راوی مادر شهید
💥 سر قبر شهید_تورجیزاده که رفتیم، دقایقی با این شهید آهسته درد و دل کرد و گفت: آمین بگو😨 من هم دستم را روی قبر شهید تورجی زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیر😉 اما همسرم دوباره تاکید کرد تو که میدانی من چه میخواهم، پس دعاکن تا به خواستهام برسم🙏...راوی: شهید مدافع حرم مسلم خیزاب
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت #ناصر_کاوه
#پایگاه_بسیج_خواهران_بنت_النبی_شهرک_امام_حسن
#حوزه_کوثر
#ناحیه_اردستان
🌸دستگیری حضرت زهرا سلام الله علیها
#راوی شهید برونسی:(6)👇
🌺...با لحن غمناکی گفت: موقعی که عملیات لورفت وتوی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید.😨 مثل همیشه، تنهاراه امیدی که باقی مانده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود.💪 "توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم کوشک ومتوسل شدم به وجود مقدس 👈 خانم حضرت فاطمه زهرا (س).چشم هام رابستم و چند دقیقه ای با حضرت رازو نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم رانمی فهمیدم.حس کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند.😰 با تمام وجود خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه که در نتیجه شکست دراین عملیات دامن مان رامی گرفت، نجات مان بدهند...😳
🌺...در همان اوضاع، یک دفعه صدای 👈🌹 خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید.. "به من فرمودند:👇
🌟فرمانده!😇این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید ماهم از شما دستگیری می کنیم،ناراحت نباش... "لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود.چشم هاش باز پرازاشک شد.ادامه داد:"
🌺..چیزهایی را که دیشب به توگفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان 🌹 خانم حضرت زهرا(س) بود. بعد من باالتماس گفتم:🍀"یافاطمه زهرا (س)"،👈اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمیدهید فرمودند: الان وقت این حرف هانیست، واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی" با صدای بلندی زد زیر گریه.😰بعد که آرام شد،آهی از ته دل کشید و گفت: اگراون لحظه زمین رو نگاه می کردی، ازشدت گریه خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود.حالش که طبیعی شد، گفت: سید، راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی...گفتم: الان که باظریف رفته بودیم جلو و موقعیت عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شماا زهر جایی که دستور گرفتی،اون حرف ها مال خودت نبوده است😇 پرسید: مگر چی دیدین؟هر چه را دیده بودم، مو به مو براش تعریف کردم گفت: من خاطر جمع بودم که ازجای درستی راهنمایی شدم...
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت
#ناصر_کاوه 👈 برشی اززندگی شهید عبدالحسین برونسی
منبع: کتاب خاک های نرم کوشک
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج