#ادامه
چند روز بعد دیدم سر کشوی مدارک است، گفتم: «دنبال چیزی میگردی؟»
_پاسپورت
گفتم: «بالاخره پیک حاج قاسم خبرت کرد؟»
خندید و گفت: «ها!»
زود مدارک را آماده کرد .
هوای گرم مرداد ماه بود که محمد به خانه آمد و گفت که بهزودی مسافر است !
خشکم زد ، بی اختیار به روی مبل نشستم و در فکر فرورفتم که چه رنج ها کشیدی تا درس بخوانی ! دبیرستانی بودی که جنگ شد ! هشت سال تو و همرزمانت شب و روز نداشتید که دشمن بالای سر مردم بمب نریزد... بعد از آن ، سالهای سختی در سیرجان شروع شد ، صبح که میرفتی نمی دانستم شب برمیگردی یا نه ! بعد از بازنشستگی ات هم آرام و قرار نداشتی و در استانداری به مبارزه با قاچاق کالا و ارز پرداختی ، حالا هم خیال رفتن به سوریه داری !!! اصلا رؤیای آرامش به سرت نیست مرد!!!
صدایش توی گوشم ریخت
_خانم تو فکری؟!!!
روی زبانم بود که بگویم دلم به رفتنت رضا نیست اما دلم نیامد با دل آشوبگی راهی اش کنم ، جوابش دادم : «طوریم نیست»
رفتنش به گوش دخترها که هر کدام در خانه و زندگی خودشان بودند، رسید ... آنقدر گریه و بی تابی میکردند که همه اش نگران بودم اشک هایشان محمد را ناراحت کند
#سردار_شهید_محمد_جمالی
#به_روایت_همسر
#ادامه_دارد
سردار شهید حاج محمد جمالی
#ادامه چند روز بعد دیدم سر کشوی مدارک است، گفتم: «دنبال چیزی میگردی؟» _پاسپورت گفتم: «بالاخره پی
#ادامه
اوایل شهریورماه وسایلش را جمع کرد و مسافر سوریه شد. روز حرکت وقتی لباس میپوشید، من هم چادر مشکی به سر انداختم. گفت: «کجا؟»
ـ تا فرودگاه میرسونمت.
گفت: «بچهها بیتابی میکنن، بمون خونه پیش اونا.»
ـ طوری نیس حواسم بهشون هست.
زغال را آتش کردم. توی حیاط بوتۀ اسپندی خودرو سبز شده بود. از آن چیدم و روی آتش ریختم. آینه و قرآن توی سینی گذاشتم و پشت سرش به حیاط رفتم. به دخترها که اشک میریختند گفتم: «گریه نکنید. باباتون رو با غصه راهی سفر نکنید!»
حسین اما بچۀ توداری است و گریه نمیکرد. محمد را از زیر قرآن رد کردم. هر سۀ بچهها آماده شدند که به فرودگاه بیایند. گفتم: «اینطوری که نمیشه. پس کی پشت بابا آب بریزه؟»
زهرا رو کرد به حسین:
ـ داداش تو بمون پشت سر بابا آب بریز تا زود برگرده.
حسین قبول کرد. توی راه دخترها بیتابی میکردند:
ـ بابا حالا که داری میری، تو رو خدا مواظب خودت باش!
محمد ناراحت شده بود و میگفت: «شما دارید خودتون رو اذیت میکنید.»
از توی آینه ماشین به دخترها اشاره کردم گریه نکنند. وقتی رسیدیم، سرش را به من نزدیک کرد و گفت: «پیاده نشو! دخترها رو ببر خونه، حسین تنهاست.»
ـ دل بچهها پیشت مونده. بذار پیاده شن خداحافظی کنن.
دخترها پیاده شدند. زهرا دست بابایش را میبوسید. فاطمه خودش را توی بغل او انداخته بود. گفتم: «بابا رو با دل خوش راهی کنید.»
از آغوش محمد دل نمیکندند. گفتم: «خداحافظی کنید. بابا دیرش میشه.»
دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: «بچهها رو به تو سپردم.»
دخترها سوار ماشین شدند. خداحافظی کردم. چند قدم دور نشده بود، که دنبالش دویدم و صدایش کردم. گفت: «چی شده مریم؟»
ـ اگه شهید بشی شفاعتم رو میکنی؟
خندید. گفت: «برو زودتر. بچهها اینجوری اذیت میشن.»
ـ پس من اجری نمیبرم؟
گفت: «اگه اجری باشه برای توئه که زحمت زندگی رو به دوش میکشی!»
ـ برو به سلامت.
او با قدمهای بلند دور میشد و دلم نمیآمد برگردم. سرم را چرخاندم به دخترها که چشم به من داشتند. توی راه باز زهرا بنای ناسازگاری داشت:
ـ چرا بابای ما بره؟! اینهمه مث بابا هستن، نشستن کنار زن و بچهشون.
فاطمه هم دل به دلش میداد:
ـ بابا وظیفهش رو انجام داده!
گفتم: «دخترم تا وقتی زندهاییم نسبت به دینمون وظیفه داریم. وظیفۀ بابا رفتنه، تکلیف ما صبوری!»
این حرفها روی زبانم جاری میشد ولی از همانموقع قلبم از نبودنش شرحه شرحه بود.
#سردار_شهید_محمد_جمالی
#به_روایت_همسر
#ادامه_دارد
سردار شهید حاج محمد جمالی
#ادامه اوایل شهریورماه وسایلش را جمع کرد و مسافر سوریه شد. روز حرکت وقتی لباس میپوشید، من هم چادر
#ادامه
دو سه روز بعد زنگ زد و خبر رسیدنش را به سوریه داد. بعد آن، یکروز در میان به خانه تلفن میکرد. احوالی میپرسید. همانموقع به مادرش هم زنگ میزد. آنقدر صدایش خسته بود که دائم توی سرم میچرخید: «از بس کارش زیاده، فرصت استراحت نداره!»
بیست روزی از رفتنش گذشته بود. بچهها دلتنگ بودند و میگفتند بابا که نیست، لااقل شما بیا پیش ما. به خاطر دل دخترها به راه رفسنجان افتادم اما همهاش فکرم پیش محمد بود که فردا زنگ بزند گوشی خانه را برندارم، دلنگران میشود. خودم را آرام کردم که ببیند نیستم به موبایلم زنگ میزند. همان هم شد. تماس گرفت. با بچهها هم احوالپرسی کرد. دخترها میگفتند: «چرا صدای بابا اینقدر خسته بود؟»
دلداریشان دادم برای خوشی که نرفته. آنجا هزار جور کار داره اما راستش خودم هر بار صدایش را میشنیدم قلبم به درد میآمد از آن صدای خسته و گرفته. وقتی هم میپرسیدم جواب درستی نمیداد.
وقتی هم که میپرسیدیم: «کی میآیی؟»
میگفت: «منتظر باشید میآیم.»
مأموریتش پنجاه روزه شده بود که خبربرگشتش را داد. پروازهای سوریه از تهران انجام میشد. تازه به تهران که میرسید بلیت کرمان میگرفت. در این فاصله پروازی به خانه خواهرش که اتفاقاً زن داداشم است، رفته بود.ز ن داداشم میگفت: «حاج محمد با پوتین و لباس خاکی اومد. خسته بود. یکهو دیدم خیره شده به کمد دخترم . گفتم: ’چی شده حاج محمد؟’ گفت: ’یاد عروسکهای خاکی دخترکان سوری زیر چکمۀ داعشیها افتادم.’»
همان شب زنگ زد و گفت پرواز دوازده شب کرمان یک جای خالی دارد و بلیت گرفتم. حسین که مدرسه میرفت، شب زود به رختخواب رفت اما من منتظرش نشستم. دو نیمهشب زنگ خانه را زد. کلید همراهش نبود. حسین از جا پرید و در را باز کرد. آنقدر خوشحال شده بود که تازه آن وقت فهمیدم چقدر دلتنگ پدرش بوده و بروز نمیداده!
خستگی تو چشمهای محمد لانه کرده بود. دلم نمیآمد چشم از او بردارم، انگار توشۀ دلتنگی کنار میگذاشتم برای روزهایی که نبود. صبح علی الطلوع دخترها و دامادهایم آمدند
#سردار_شهید_محمد_جمالی
#به_روایت_همسر
#ادامه_دارد
سردار شهید حاج محمد جمالی
#ادامه دو سه روز بعد زنگ زد و خبر رسیدنش را به سوریه داد. بعد آن، یکروز در میان به خانه تلفن میکرد
#ادامه
کم کم فامیل های دور و نزدیک که از آمدنش خبردار شده بودند به دیدنش می آمدند ...
بعد از دو هفته محمد زمزمۀ رفتن داشت.
سردار سلیمانی به او گفته بود اگر بخواهد، میتواند چند نیرو همراه ببرد. قرار بود در این سفر شمسالدینی همراهش شود. میگفت: «تیرانداز زبدهایست.»
یادم میآید حسین بادپا «شهید مدافع حرم» که فهمیده بود محمد میتواند نفر ببرد، او را ول نمیکرد. بادپا مریض احوال بود و محمد برای بردنش دودل بود اما بادپا پا سفت کرده بود که به سوریه برود.
دخترها برای خداحافظی به کرمان آمدند. یک روز عصر توی اتاق حسین بودیم. حسین پشت کامپیوترش بود و محمد روی صندلی نشسته بود و دخترها کنارش نشسته بودند. آن روزها «بابا نمیشه شما نری؟» ورد زبان زهرا شده بود. محمد تعریف کرد جوانی عراقی در سوریه شهید شد. وقتی آمدند پیکرش را ببرند، مادرش هلهله میکرد انگار میخواست برای پسرش جشن عروسی بگیرد. نگاهش را به من چرخاند و گفت: «دوست دارم اگه شهید شدم، شما همینطور باشین. اصلاً گریه نکنید!»
به دخترها نگاه کرد و گفت: «اما میدونم طاقت نمیآرید! پیامبر خدا هم وقتی عزیزش رو از دست داد، اشک ریخت. گریه کنید اما قول بدید خودتون رو اذیت نکنید.»
از وقتی آمده بود، همۀ حرفهایش یکجوری به شهادت ختم میشد. دخترها خودشان را به آغوش بابا میانداختند و میخواستند حرف شهادت را نزند! زهرا دست بابایش را بوسید و باز گفت: «نمیشه نرید؟ تو رو خدا دیگه نرید!»
محمد نگاهش را به من چرخاند و گفت: «از مامانتون یاد بگیرید! دفعه قبل وقتی داشتم میرفتم پرسید شفاعتم رو میکنی!»
رو کرد به زهرا و گفت: «هر وقت توی سوریه کم میآوردم یاد حرف مامانت میافتادم، شارژ میشدم. تو چرا به مامانت نگاه نمیکنی!»
زهرا گفت: «مامان میتونه، ما نمیتونیم!»
گفتم: «حالا من یه چیزی گفتم!»
گفت: «آروم کردن مادرم چی؟ اون رو پای چی بذارم؟!»
بلند شد. دو کتاب آورد و جلوی ما گذاشت و گفت: «اینها امانت بوده، نام و نشون طرف رو نوشتم. شهید شدم، ببرید بهش بدید.»
هر وقت میگفت شهید میشوم، توی دلم خالی میشد و بغض به گلویم میدوید، اما سعی میکردم بروز ندهم اما یکمرتبه ناراحتیم را بیرون ریختم و گفتم: «اگه شهید بشی، من یکی قبول نمیکنم برم کتابها رو بدم!»
فاطمه گفت: «بابا ناراحت نباش. من کتابها رو تحویل میدم.»
انگار خدا داشت قلب فاطمه را آرام میکرد، اما زهرا بیقرار بود. شب که توی هال نشسته بودیم، رو کرد به زهرا و گفت: «من پدرهای شهیدی سراغ دارم که بعد شهادت به بچههاشون خیلی کمک کردن. بیتابی نکن دخترم! هر وقت صدام کنی، میشنوم!»
دیگر زهرا چیزی نگفت. فردای آن روز دخترها به رفسنجان به خانه هایشان برگشتند. با هم بیرون رفتیم و چیزهایی برای سفرش خریدیم.
#سردار_شهید_محمد_جمالی
#به_روایت_همسر
#ادامه_دارد
سردار شهید حاج محمد جمالی
#ادامه کم کم فامیل های دور و نزدیک که از آمدنش خبردار شده بودند به دیدنش می آمدند ... بعد از دو هفت
#ادامه
مقید بود نماز شب بخواند. آن شب بعد نماز، پای سجاده ماند و قرآن خواند تا وقت نماز صبح شد....
با اینکه بعد هر نماز حتماً تسبیحات حضرت زهرا را میگویم اما آن روز برای اینکه دیرش نشود، تسبیح نگرداندم ، زود حاضر شدم و گفتم: «محمد من آمادهام، هر وقت شما بگی بریم ، برسونمت فرودگاه»
هوا سرد و تاریک بود که از خانه بیرون زدیم. توی راه چند بار گفت: «حلال کن.»
عذرخواهی کرد:
ـ مزاحمت شدم. خواب چشمت رو گرفتم.
غربت عجیبی وجودم را گرفته بود وقتی پیاده میشد، وقتی چمدانش را از پشت ماشین برمیداشت، نگاهم دنبالش بود و دلم نمیخواست چشم از او بگیرم.
دلم خون بود، اما گریه نمیکردم که ناراحت نشود. موقع خداحافظی دستم را گرفت و گفت: «خانوم این بار زود برمیگردم.»
دلم قرص شد. به خودم دلداری دادم. شاید اینبار برگردد و بماند. شاید جنگ در سوریه تمام شود! به هر جان کندنی بود، خداحافظی کردم. چند قدم رفت، برگشت و گفت: «خانوم بچهها رو بعد خدا، به تو سپردم!»
دلم لرزید. میخواستم بگویم: «برگرد! بچهها بابا میخوان!»
اما هیچ نگفتم... میخواستم به دل قرص برود! به خودم میگفتم نکند دلش اینجا بماند و وظیفهاش را درست انجام ندهد و این گناه به پای من بماند.
به خانه برگشتم. به خودم گفتم «مَرده و حرفش! محمد همیشه روی قولش بوده. گفته زود برمیگرده! بیخود ناراحتم.»
دو سه روزی در تهران حیران شد. هر بار که از موبایلش زنگ میزد، میفهمیدم هنوز نرفته. میگفت: «پروازی نیست که برم.»
هر بار وقت خداحافظی یادآوری میکرد اگر تماس گرفتی و جواب ندادم در جریان باش که رفتم و خودم بهت زنگ میزنم.
روز چهارم از سوریه زنگ زد. با پرواز سردار سلیمانی رفته بود. صبح هشتم آبان، تماس گرفت و احوالپرسی کرد. گفتم: «امروز تولد حسینه.»
یادش بود ... بعد پرسید چه ساعتی حسین از مدرسه برمیگردد تا زنگ بزند. عصر که تلفن خانه به صدا درآمد، به حسین گفتم: «گوشی رو بردار. بابا میخواد با شما صحبت کنه!»
تولدش را تبریک گفت...صدایش از گوشی بیرون میریخت:
ـ هوای مامانت رو داشته باش. تو دیگه مرد خونه هستی!
حسین آن شب شمع پانزده سالگیاش را در کنار خواهرانش فوت کرد.
پسفردا مطابق یک روز در میانی که تلفن میکرد، منتظر تماسش بودم. تماس نگرفت. با خودم گفتم چطور شده که نمیتواند زنگ بزند! دخترها تماس میگرفتند که از بابا خبری داری، میگفتم نه! حسین هم که تا پایش از خانه بیرون میگذاشت و برمیگشت، میپرسید: «بابا زنگ نزد؟»
«نه» بود که به هر یک تحویل میدادم! یاد حرف آخرش به حسین که میافتادم ... یا اینکه همان روز با دخترها هم تماس گرفته بود، دلم زیر و رو میشد... دلنگران بودم... به مسجد رفتم و نماز مغرب و عشاء را خواندم. کمی آرام گرفتم. شب دوازدهم آبان ماه بود
آنشب باران سیلآسایی بارید ...
فکر محمد از سرم بیرون نمیشد ، با خود میگفتم الان کجاست و چه کار میکند ...
دلشوره ی عجیبی وجودم را فرا گرفته بود ...
#سردار_شهید_محمد_جمالی
#به_روایت_همسر
#ادامه_دارد
سردار شهید حاج محمد جمالی
#ادامه مقید بود نماز شب بخواند. آن شب بعد نماز، پای سجاده ماند و قرآن خواند تا وقت نماز صبح شد....
#ادامه
فردا، مثل هر روز صبحانۀ حسین را آماده کردم. ساعتی بعد سرویس آمد و به مدرسه رفت. دلهرۀ عجیبی داشتم و نمیدانستم این دلهره برای چیست!
با اینکه از قبل برنامهای برای مرتب کردن خانه نداشتم اما خانه را دستی کشیدم
و به جامعة القرآن رفتم ، آن روز کلاس داشتم.
از خانه بیرون زدم. حال و هوایم یکجوری بود. دقیقاً نمیدانستم چهام شده.
کلاس تمام شد، اما دلم نمیخواست از جامعه القرآن بیرون بیایم.
آخرین نفر بودم که آنجا را ترک کردم. حسی عجیبی داشتم ، ماشین را روبهروی خانه پارک کردم.
پیاده شدم ، دیدم ماشینی کنار خانه ایستاده است ... آقایی از ماشین پیاده شد و گفت: «خانوم جمالی؟»
ـ بله.
گفت: «شناسنامه و کارت ملی حاج محمد رو میشه بدین.»
از روی جوش دلم با تندی گفتم: «آقا شما چیکارهاید که شناسنامه حاجی رو میخواید!»
گفت: «حاج خانوم هیچی.»
بغضم شکست:
ـ نکنه حاجی شهید شده!
سرش را پایین انداخت. قلبم ریخت. یکمرتبه انگار جاذبه ای جان و تنم را به زمین انداخت. نقش سنگفرش پیادهرو شدم.
سایۀ مرد را میدیدم که زنگ همسایه را میزد و میگفت: «حاج خانوم بیایید دم در، خانوم جمالی غش کرده است ...»
توی سرم آشوبی از نبودن محمد شد. وقتی به خودم آمدم که خانه شلوغ بود. همسایهها دور و برم را گرفته بودند.
فکر کردم اشتباهی شده! خودش گفته بود زود برمیگردد!
زن و مرد، فامیل و آشنا مقابلم میرفتند و میآمدند و خانه را مشکیپوش میکردند.
فکر بچههایم توی سرم میریخت.
چه کسی میخواهد به دخترها در رفسنجان خبر بدهد!
جان دخترها به جان محمد بند است!
نکند همینطوری بگویند و حسینم هول کند!
باید خودم را آماده میکردم و به بچههایم میگفتم. بلند شدم. دنبال گوشی گشتم. یکی گفت: «اگه نگران بچههایی، بهشون خبر دادن. دارن میآن!»
دلم ریخت که یک ساعت راه رفسنجان تا کرمان را میمیرند و زنده میشوند.
قوم و خویش به خانه میآمدند و من رو نداشتم صورت خیسم را بالا بگیرم و نگاهشان کنم، آخر محمد سفارشم کرده بود گریه و بیتابی نکنم! فاتحهخوانیشان که تمام میشد و حرف میزدند، گوشهایم تیز میشد به نام حاجی و میگفتند :
ـ حاجی میتونست خونهای بسازه یک آجرش طلا باشه، یکی نقره. یادمان نرفته پیشنهاد چه رشوههایی به او میشد!
ـ اگه توی جاده تصادف میکرد یا سکته میکرد ، از عدالت خدا دور بود
ـ شهادت حق حاجی بود.
ناگهان صدای ناله و گریۀ زهرا مثل نیشتر به قلبم خورد:
ـ بابام رفتنی بود، اشکهای ما نتونست کاری بکنه! مامان دیدی آخر خدا بابام رو برای خودش برداشت.
اشکهای فاطمه سیلابی میریخت.
سرشان را به سینه گرفتم. خدا را صدا میزدم که قلب بچههایم را آرام کند. حسین واخورده به خانه آمد. بچهام شوکه شده بود. سرش را روی زانوهایم گرفتم. زهرا به گوشهای خیره شده بود، انگار توی سرش لحظاتی را مرور میکرد که با اشک و آه از پدرش میخواست به سوریه نرود، انگار همانموقع اینروز را میدید.
یکی از همسایهها گردن کشید کنار گوشم و گفت: «یه نفر از طرف سردار سلیمانی اومده با شما کار داره.»
#سردار_شهید_محمد_جمالی
#به_روایت_همسر
#ادامه_دارد
سردار شهید حاج محمد جمالی
#ادامه فردا، مثل هر روز صبحانۀ حسین را آماده کردم. ساعتی بعد سرویس آمد و به مدرسه رفت. دلهرۀ عجیبی
#ادامه
بلند شدم و به اتاق رفتم،آنجا فرستاده حاج قاسم منتظر بود.
گفت: «حاج قاسم سلیمانی دستور داده بیام خدمت شما، کاری دارید انجام بدم!»
گفتم: «خدا خیرتون بده برادرهام هستن.»
ـ پس لااقل خریدهاتون رو فهرست کنید برم بگیرم.
گفتم: «حاج محمد یک عمر پاک زندگی کرده، نمیخوام یک قرون از بیتالمال تو خونهش بیارید!»
بندۀ خدا سرش را پایین انداخت و رفت.
خانه از تسلیگویان پر و خالی میشد. اشک امانم نمیداد. باید خودم را ایستاده نگه میداشتم، حالا تکیهگاه بچههایم من بودم ،
آنها با اشک و آه خواسته بودند پدرشان نرود، من محمد را خاطرجمع کرده بودم که زندگیاش را میچرخانم و بالا سر بچه ها هستم!
یکمرتبه جگرم آتش گرفت محمد چهار ستون بدنش سالم بود و حتی بیماری خاصی نداشت.
به پنجاه نرسید و داغ به دل ما گذاشت
قلب محمد همیشه از یتیمی درد میکرد ، حالا بچه های خودش یتیم شده اند
شب که چادر سیاهش را به روی آسمان کشید و پلکهای مردم شهر را پایین انداخت، اول بیداری من و بچههایم بود.
توی اتاقی رفتیم تا مهمانها استراحت کنند.
سرشان را به دامنم میگذاشتند و گریه میکردند.
سر بر میداشتند. به هم خیره میشدند و باز اشک توی چشمهایشان حلقه میزد. انگار رؤیای روزهای با پدر بودن را در خیالشان مرور میکردند و اشک می ریختند ...
آن شب از داغی که در دل داشتیم یک دقیقه هم پلک بر هم نگذاشتیم
ناگهان خواهرم گفت: «از دیروز همۀ مردم کرمون میدونن که حاج محمد شهید شده.
سردار سلیمانی گفته به شما نگن تا پیکر حاج ممد رو بیارن.
توی بارونِ دیشب خونۀ ما غوغایی بود. من دعا دعا میکردم تو نیای خونۀ ما.»
به جای جای خانه نگاه میکردم و یادم میآمد آخرین باری که آمده بود با همیشه فرق داشت، انگار میدانست در این رفتن، برگشتی نیست. انگار به شهادتش آگاه بود.
صبح که شد به ما خبر دادند پیکر پاک حاج محمد را باهواپیما به کرمان آورده اند
در دلم آشوبی بود انگار دنیا بر روی سرم آوار شده بود ....
#ادامه_دارد
#به_روایت_همسر
#سردار_شهید_محمد_جمالی