eitaa logo
سردار شهید سلیمانی
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
5هزار ویدیو
105 فایل
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:به حاج قاسم سلیمانی به چشم یک فرد نگاه نکنیم؛به چشم یک مکتب، یک راه و یک مدرسه درس‌آموز نگاه کنیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 | ✍ یهو می‌اومد می‌گفت: چرا شماها بیکارید؟! می‌گفتیم: حاجی! نمی‌بینی اسلحه دستمونه؟! یا ماموریت هستیم و مشغولیم؟! می‌گفت: «نه... بیکار نباش! زبونت به ذکر خدا بچرخه پسر!... همی‌نطور که نشستی، هر کاری که می‌کنی ذکر هم بگو...» وقتی هم کنار فرودگاه بغداد زدنش، تو ماشینش کتاب دعا و قرآن همراهش بود.
در دلم جایۍ براۍ🌷🕊 هیچ‌ڪس غیر از تو نیست💚 گاه یڪ دنیا فقط با💠 یڪ نفر پر مےشود....🌹
باید بہ این بݪوغ بࢪسیم ڪہ نباید دیده شویم!🌻✨ آنڪس ڪہ باید ببیݩد مےبیند...!🙂🌿❤️حاج قاسم سلیمانی❤️ @sardarr_soleimanii @sardarr_soleimanii @sardarr_soleimanii کلیک کنید 👆 زیادمون‌کنید🌹🌱 حمایت کنید سوپرایز های خوبی در راه است ...
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ * ناحلـــه🌺 ⃣7⃣ اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت: +یک دقیقه صبر کن. الان میام. منتظر شدم تا برگرده. ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو. اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا‌. از استرس تمام تنم میلرزید. چیزی هم نمیتونستم بگم. اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید. سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم. به تن بی جون محمد خیره شدم. مامان دست گذاشت رو پیشونیش و +وای خیلی داغه ! تب داره ! اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب. دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم: _مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت : +تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره. از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده‌ چندتا تب بر و تقویتی. سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد. یه سرم تو صندوق عقب هست. برو بیارش. چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین. یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود. از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد. ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم. خواستم برم داخل که ریحانه اومد. رو بهش گفتم: _حال داداشت بده ،به مامانم گفتم. میخواد بهش سرم بزنه. اینو گفتم و باهم رفتیم بالا. ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد. بعد دوباره ‌شروع کرد به گریه و زاری کردن. با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد. حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره. با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه. نمیتونستم اینجوری ببینمش. مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد. منم همین کار رو کردم. بعدش هم از اتاق رفتم بیرون‌ پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه‌ . نگاهم دنبالش بود. یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق. کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم.* * _ ✍ # 🧡 💚
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ * 🌺 ⃣7⃣ محمد: از سر خاک برگشته بودم خونه. حالم خیلی بد بود. رفته بودم زیر دوش آب سرد. انقدر حالم بد بود حس میکردم دارم آتیش میگیرم. چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم از درون داغ بودم ولی نمیدونستم چرامیلرزم. میخواستم یه خورده استراحت کنم و دوباره برم مراسم. احساس ضعفم مانع میشد رو پاهام بایستم. حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم. _ با صدای ریحانه پلک زدم. حس میکردم یه غریبه تو خونمونه. ولی نمیتونستم دقیق شم. فقط به صداها گوش میکردم‌ . گریه ی ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت‌. دلم نمیخواست چشامو باز کنم و جای خالیش رو ببینم‌ واسم عذاب بود نبودش! به صداها گوش میکردم ک دیدم یه خانومی گف : +ان شالله داداشت خوب میشه ریحانه جان. خودتو اذیت نکن دخترم‌.زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم‌ چه مهربون بود! آخرین بار مامان باهامون اینجوری حرف میزد! ادامه داد: +سرم داداشت هم دیگه اخراشه. یه پنبه الکلی گذاشتم اینجا،تموم که شد اروم از دستش جدا کن. مراقب باش که دستش کبود نشه. چشامو باز کردم و به دستم نگاه کردم. بهم سرم زده بودن. حتما همین باعث شده بود که رو به راه تر شم. خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم. چشم هامو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت: +بفرمایید. داداشتم که بیدار شد. ولوم صداشو کمتر کرد و مراقب باش زیادی بیتابی نکنه. خیلی تنهاست! البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن. عه این چرا انقدرشبیه مامان حرف میزد. میخواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت میکشیدم. ریحانه گفت +چشم خانوم. چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود. خیلی وقت بود کسی اینجوری باهامون حرف نزده بود! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. چشم هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم بی اراده گفتم: _آییی! صورتم جمع شده بود. اون خانوم که دیگه پاشده بود دوباره نشست بالا سرم. +من که گفتم مراقب باش. وای ببین چیکار کرد؟ به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد. ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟ به چهرش نگاه کردم و دستمو کشیدم عقب‌ از اون گوشه یه دستمال گرفتم و گذاشتم روش. آستینمو کی باز کرد . ای بابا‌ . بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم. سرم گیج میرفت، هنوز احساس ضعف میکردم. تازه متوجه حضورشون شده بودم. بیشتر خجالت میکشیدم. تکیه دادم به کمد که خانومه گفت. +تسلیت میگم ان شالله غم آخرت باشه پسرم. با تعجب به ریحانه نگاه میکردم که گفت: +ایشون مامان فاطمه جونن‌ . خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت. ولی بالاخره پاشدم و ایستادم. _خواهش میکنم +خب ما دیگه رفع زحمت کنیم . ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد بغلش کرد و با تمام وجود فشرد. رو سرش و بوسید و گفت : +دیگه نگم ها. مراقب خودت و داداشت باش خیلی! ریحانه دوباره گریش گرفت: دست کشیدرو چشماش و +الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان شالله که غم آخرتون باشه. رو کرد به منو : +خدانگهدار. نتونستم جوابی بدم. سخت سرمو تکون دادم‌. از اتاق بیرون رفت. دوباره نشستم سر جام. فاطمه هم ریحانه رو بوسید. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم‌ .تو همون حالت بودم که گفت: _ان شالله غم آخرتون باشه. خدانگهدار. منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون‌. از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده. بی خیالش شدم‌ نشستم و پیراهنم رو در اوردم . ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل. به هر زحمتی که شده بود گفتم: _اجی ! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی؟ بدون اینکه چیزی بگه در کمد و باز کرد و پیرهن و داد دستم‌ .یه بسم الله گفتمو از جام پاشدم‌ . پیرهنمو که خیس خالی بود عوض کردم و بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم‌ . چقدر دلم تنگ بود برای بابا. خودش راحت شده بود ازین دنیا. ما رو ول کرده بود و رفت... هعی .... چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا! کاش منم میرفتم‌پیششون. دیگه بریدم ،خسته شدم از این همه درد و سختی. کاش منم میبردن پیش خودشون! کل راه با بابا تو دلم حرف میزدم و بهونه میگرفتم دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن. نمیخواستم ریحانه متوجه شه‌ صورتم رو خشک کردم و ادامه ی راه رو پیاده رفتیم. ____ فاطمه: نگاه کردن به چشم هاش ازارم میداد. نمیتونستم ببینم داره نابود میشه. برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد‌ .احساس خوبی داشتم. کاش محمد زودتر خوب میشد. کاش دوباره میخندید!
باید بہ این بݪوغ بࢪسیم ڪہ نباید دیده شویم!🌻✨ آنڪس ڪہ باید ببیݩد مےبیند...!🙂🌿❤️حاج قاسم سلیمانی❤️ @sardarr_soleimanii @sardarr_soleimanii @sardarr_soleimanii کلیک کنید 👆 زیادمون‌کنید🌹🌱 حمایت کنید سوپرایز های خوبی در راه است ...
🔮📿مناجات شبانگاهی ✨خدایا! هم یاد کردن ما تو را، لطف توست و هم یاد کردن تو، ما را.   ✨خدایا! همین که به اذن تو بر ذهن این ناپاک، یاد پاکی مطلق می گذرد، مرا بزرگترین نعمت توست و همین که این آلوده را نام منزه تو بر زبان می رود مرا عظیم ترین لطف توست. ✨خدای من! ما را به خویش خوان در هویدا و نهان، و از روشنای ذکرت بر ما بتابان در صبح و شامگاهان، و از زلال خاطره ات ما را بنوشان در آشکار و پنهان، و نسیم یادت را بر دلهای ما بوزان، در بهار و خزان. 🤲 آمین ‌یا‌رب ‌العالمین 🤲 🆔@sardarr_soleimani
در جبهه های جنگ🇮🇷 بچه ها تحویل سال یادش بخیر شلمچه چیده بودیم تو سفره و یک بچه ها خیلی گشتن تو جبهه سیب نداشتیم بجای سیب تو سفره گذاشتیم تو اون سفره گذاشتیم یه کاسه و به جای سنجد یه سفره ی رنگارنگ اما یه سین کم اومد همه تو فکری رفتیم مُصمّم و با خنده همه یکصدا گقتیم به جای هفتمین سین تو سفره، میذاریم سر کَمه، هر چی داریم میذاریم 🌷 را یاد کنیم با ذکر ✨اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم ✨ 🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برخورد حاج قاسم با جوانی که شلوار لی به پا داشت و میخواست مدافع حرم شود ... @sardarr_soleimani
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:به حاج قاسم سلیمانی به چشم یک فرد نگاه نکنیم؛به چشم یک مکتب، یک راه و یک مدرسه درس‌آموز نگاه کنیم. حـاج قـاسـ🌹ـم السـ💚ــلام اۍ یـ🌷ـاور مولا علے همـچو مالـ🇮🇷ـڪ مےدرخشی 200................ 🚴‍..........100 @sardarr_soleimanii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لشکر حاج‌قاسم به اذن خدا بزودی میرسه به صهیونیستیا خنجر ما حنجر یزیدیا چه خالیه اون روز جای 🌷 🎙با مداحی : حاج‌ امیر‌ عباسی 🆔 @sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ؛ 📌 به واسطهٔ او 💦 حضرت علی علیه‌السلام: 🌍 زمین به وسیلهٔ حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف، می‌شود... 🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 شهید حاج‌ قاسم‌ سلیمانی: ❇️ ما باید طوری باشیم که اگر کسی می آید ما را ملاقات می کند حس کند که یک "شهید" را دارد ملاقات میکند ، حس بکند یک مجاهد حقیقی را ملاقات میکند... 🆔@sardarr_soleimani
🎐 l شهدا از خواب و خوراک افتادند تا دنیا نکند... و این است معنای مردانگی ای کاش مردانه قدر مردانگی هایشان را بدانیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لشکر حاج‌قاسم به اذن خدا بزودی میرسه به صهیونیستیا خنجر ما حنجر یزدیا چه خالیه اون روز جای شهدا 🎙بامداحی : حاج‌ امیر‌ عباسی
حتے اگر تمام آمریڪا هم🇺🇸 به آتش ڪشیده شود،🔥 آتش انتـ🇮🇷ـقـام تو💠 خاموش نخواهد شد!🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از مطالب گوشی
_وآۍ،وآۍ،دآࢪم‌دیـوونہ‌میشم...😎💪 +چࢪآ؟؟؟ _بہ‌خاطࢪ‌پسٺ‌هآۍاین‌کانآل‌🌱😎↓ https://eitaa.com/joinchat/2661285888Cc3f41426f3 🖇••اصلا‌پسٺ‌ھآش‌آدمو‌دیـوونہ‌میکنہ•• بہ‌جرئٺ‌میٺونم‌بگم‌بهٺریـن‌کانآل‌ایٺآسـت ★꧁᭄𖣐༅ _ |•°°•🦋🌻🌿 ^_^↓ https://eitaa.com/joinchat/2661285888Cc3f41426f3
هدایت شده از مطالب گوشی
↯یہ‌کانال‌ویژه‌عاشقان‌حضرت‌زھرا↯ https://eitaa.com/joinchat/2661285888Cc3f41426f3 😎🌸😎🌸😎🌸😎🌸😎🌸
🔴توصیه حاج‌قاسم به کاپیتان پرواز؛ علوم سیاسی را رها کن! ✍در جنگ سوریه یکی از افتخارات تیم پرواز این بود که در خدمت حاج قاسم باشند، چند سال پیش در یکی از سفرهایی که به سوریه داشتیم، یک بار حاجی به کابین هواپیما آمد. هر دو خلبان پرواز از بچه‌های قدیمی نیروی هوایی بودیم. کاپیتان پرواز از سرداران دفاع مقدس بود. حاج قاسم از او راجع به تحصیلاتش پرسید، آن دوست ما هم پاسخ داد: که در دانشگاه علوم سیاسی می‌خواند. حاجی گفت: «علوم سیاسی را رها کن مرد مومن! رشته‌های اجتماعی و یا رشته‌هایی از این دست بخوان و روایت‌های واقعی از جنگ بنویس.» همان موقع هم یک کتاب رمان روسی که خیلی هم قطور بود در دست داشت، «متاسفانه نام کتاب را الان در ذهن ندارم.» کتاب را به ما نشان داد و گفت: «ببین آن وقت می‌توانی چنین کتاب‌هایی بنویسی. به او گفتیم با این همه مشغله فرصت مطالعه دارید؟ گفت بله! در همین مسیرها برای مطالعه برنامه ریزی می‌کنم. بعد هم تاکید کرد متاسفانه بسیاری از روایت‌ها و افتخارات رزمندگان مان در جنگ هشت ساله نوشته نشده و شما می‌توانید در این حوزه‌ها کار کنید. محصول تحصیل شما در این رشته، در نهایت نماینده مجلس شدن است. اما کارهایی که منجر به تولید محتوای فرهنگی و کتاب شود ماندگار خواهد شد. آن وقت دنیا و آخرت را یک جا داری.» وقتی گفت و گوهای‏مان تمام شد یک عکس یادگاری هم با حاجی در کابین هواپیما انداختیم. 🔹راوی کاپتان پرواز مصطفی عرب نژاد از رزمندگان و نیروهای شهید سلیمانی در دفاع مقدس / خبرگزاری مهر
📸 زاویه‌ای دیده نشده از تصویر معروف شهید حاج قاسم سلیمانی در کنار شهید و شهید 🌷🌷🌷🌷🌷