بابات میکشه منو .
کلی از ریحانه اینا تعریف کردم و گفتم هواتو دارن که یخورده نرم شد
اول اونقدر مخالفت کرد که گفتم عمرا راضی شه
_مامان خیلی عشقی
داشتم میرفتم بیرون که گفت :فاطمه
_جان
+اونقدر ضایع به پسره نگاه نکن همه بفهمن و آبروت بره
سرخوش خندیدم و بیرون رفتم
با ذوق به وسایلم نگاه کردم و خداروشکر کردم که میتونم برم همراهشون.
بلاخره ساعت هف شد
مامان و بابا آماده شدن تا ببرنم حسینیه
منم چادرم و سر کردم و آماده از زیر قرآن مامان رد شدم
قرار بود ۷ همه اونجا جمع شن که ۸ حرکت کنیم
چند دقیقه بعد رسیدیم
بابا کولمو دستش گرفت
یه نایلکسم دستم بود
جلو چادرم و گرفته بودم و با ذوق رفتیم داخل.
تا در بازشد و بابا رفت تو نگام خورد به محمد که با صدای در توجهش جلب شده بود
کفشم و کنار بقیه کفشا گذاشتم و پشت سر بابا و مامانم رفتم داخل.
چند نفر پراکنده نشسته بودن کسی ونشناختم
یهو یکی زد رو شونم
برگشتم عقب که ریحانه اومد بغلم
با خوشحالی بغلش کردم
محمد رفت سمت بابا و بهش دست داد
به مامانم
م خیلی گرم و با لبخند سلام کرد
نگاهش چرخید رو من ،لبخندش نا محسوس شده بودآروم سلام کرد
مثه خودش جوابش و دادم
با ریحانه و مامان نشستیم
کوله رو از بابا گرفتم
بابا هم گرم صحبت با محمد شد و ازش سوالایی و میپرسید
مامان به ریحانه گفت :ریحانه جون مراقب فاطمه ی من باش
ریحانه:چشم.نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره .نگران نباشین
جمعیت بیشتر شده بود
یهو ریحانه زد رو پام و گفت :فاطمه فاطمه خانوم محسن و دیده بودی؟
_نه کو
+اوناهاش .تازه اومدن تو
رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به یه دختر محجبه با صورت گرد و سفید
دست محسن تو دستش بود
جلوتر که اومدن
خانومه اومد این سمت و محسن رفت پیش محمد
ریحانه بلند شد و با خانومی که هنوز اسمشو نمیدونستم رو بوسی کرد
نگاهش به من افتاد
از جام بلند شدم و بهش دست دادم
ریحانه به من اشاره کرد وگفت :فاطمه جون دوست گلم
با لبخند نگام کرد : سلام فاطمه خانوم خوبی ؟
ریحانه بهش اشاره کرد و گفت :شمیم جون خانوم آقا محسن
لبخند زدم و گفتم :سلام عزیزم .خوشبختم
ریحانه شده بود الگوم سعی میکردم مثل خودش با وقار و متانت حرف بزنم
به محسن بابات انتخابش آفرین گفتم
شمیم هم خوشگل بود هم مودب
تو همون نگاه اول ازش خوشم اومده بود
درگیر همین فکرا بودم که محسن بلند گفت :آقایون خانوما اگه ممکنه همه بیاین اینجا بشینین
حاج آقا علوی میخوان چند دقیقه برامون توضیحاتی و بدن .بیاین جلوتر لطفا تا صدا بهتون برسه
بابا وسایلمو گذاشت یه گوشه
رفتیم و جلو نشستیم
یه حاج آقایی اومد و چند دقیقه یچیزایی و راجب سفرمون گفت
بعدش محمد اومد
لبخند زدم و رو صداش دقیق شدم
سلام کرد و گفت دو تا اتوبوس داریم سفیدو زرد
اونایی که اسمشونو میخونم باید برن تو اتوبوس سفید
تک تک اسمارو خوند
اسم ریحانه و شمیم و محسنم خوند اما اسم منو نه
ترسیدم و به مامانم نگاه کردم .اونم به چیزی که من فکر میکردم فکرد
ریحانه گفت :عه پس چرا اسم تورو نخوند؟
منتظر موندیم
اسم اونایی که باید میرفتن تو اتوبوس زرد رو هم خوند
اسم من آخرین اسمی بود که خوند
سرش و آورد بالا نگاهشو تو جمع چرخوند و رسید به نگاه ترسیده من
دوباره زاویه دیدش رو تغییر داد و گفت:
+یاعلی دوستان آماده میشیم برای حرکت
همه از جاشون پاشدن و پشت سر هم از حسینیه بیرون رفتن
بابام کنار ما ایستاد وسایلم و گذاشت کنارم
با نگاه غم زده کنار ریحانه ایستادم
تودلم گفتم شاید محمد از قصد اینکارو کرد تا پیششون نباشم
بغض کرده بودم.
من برای اولین بار قرار بود از پدر و مادرم جدا شم بخاطر دلگرمیم از وجود محمد
اگه میخواستم تنها باشم نمیرفتم بهتر بود.
ریحانه دستش رو روی کمرم گذاشت و گفت:
+فاطمه جون نگران نباش بزار محمد بیاد میاریمت پیش خودمون
لبخند سردی زدم
از حسینیه خارج شدیم
چندتا برگه دست محمد بود
با چفیه سبز و مشکی دور گردنش از همیشه پر ابهت تر شده بود
قدمایی به شکل دو برداشت و رفت تو اتوبوس زرد.
به همه گفت بشینن سر جاشون تک تک اسمارو خوند
وقتی از بودن همه مطمئن شد
رفت تو اتوبوس سفید
اونجاهم همه نشستن ریحانه هم رفت بالا
فقط من وبابا با چندتا خانواده که واسه بدرقه اومده بودن موندیم پایین تا تکلیفم مشخص شه !🌹*
* _ #نویسنده✍
# #غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
♥️📌
#رمــانཫ💛🍃ཀ
* #نـــاحلــــه🌺
#قسمت_صد0⃣0⃣1⃣
خودمو کنترل کردم که نگران نشه
_سلام مامان
+سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟
_نگران شدین؟
+به ساعت نگاه کردی؟
_ببخشید .مامان
+جانم
_من خیلی سردمه .
+سوییشرتتو پوشیدی؟
_اره .
+بازم سردته؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد.
_اره مامان. خیلی سردمهههه. نمیتونم بخوابم
+گریه میکنی فاطمه؟
بچه شدی؟
از ریحانه یه چیزی بگیر.
این همه ادم هست اونجا.
گریه میکنی دیوونه؟؟
سعی کردم آروم شم.
ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم.
دلم نمیومد بیدارش کنم.
نمیدونستم دلیل گریه هامو...
ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست ...
سرما بهونه بود...
چادرمو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم.
صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد .
دقت کردم.
صدای محمد بود. دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد .
چشامو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم
به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم ...
گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردم و بهش نگاه کردم.
ساعت ۳ بود.
خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده.
خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد .
سرمو از زیر چادر در اوردم
یه چیزی روم بود.
دادمش کنار و بهش خیره شدم.
پالتو بود ...
چشامو مالوندم و بیشتر دقت کردم.
یه پالتوی مردونه بود.
عه...
پالتوی محمد بود . همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم.
همونی که لاش قرآن گذاشتم.
چسبوندمش به بینیم و بوش کردم
بوی عطر خودش بود.
ولی!
ولی کی اینورو من کشیده بود؟
امکان نداره!
یعنی میشه؟وای خدایا!
از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم.
با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم
از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقب و نگاه کردم.
محمد بیدار بود .با گوشیش ور میرفت .
یعنی محمد ؟!
مگه میشه اصلا!!!
امکانش هست؟
به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد!
اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟!
یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد..
فکرا رو از سرم بیرون کردم
شاید پالتوی آدم دیگه ای بود.
اخه اونم امکان نداره
خب کار کی میتونست باشه؟
یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟
من دارم خواب میبینم؟
پالتو رو کشیم رو صورتم
بوی عطرش به بینیم رسید!
این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجآن بود ...
چه متناقض نمایِ آرامبخشی...
چه تضادِ قشنگی...
گرما و عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره ...
_
محمد:
بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم.
نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم.
برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن .
ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده.
جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم ی دل سیر خندیدیم.
دلم براش سوخت.
اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود.
فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده.
چادرشو رو سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود.
دلم سوخت به حالش.
ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید.
داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت
+ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟
خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟
چه عیبی داشت؟
ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
خیلی لباس تنم بود. به محض ورود به اتوبوس پالتوم و در اوردم .
میخاستم بزارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش...
_بیا اینو بنداز روش.
من که میخام بزارمش رو صندلی.
حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمیکنه.
پشت چششو نازک کرد و پالتو رو ازم گرفت و کشید رو فاطمه ...
نشستم سر جام و به ساندویچی که از کولم در اورده بودم مشغول شدم.
تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود.
گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد.
دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم و میبینه.
اصن میدونه مالِ منه؟
خب ...
این از کجا بدونه .
اگ ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده.
مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده.
قیافش خنده دار بود برام.
دقیق نمیتونستم ببینمش مگه اینکه یخورده جا به جا میشدم .
حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوباره خودمو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود.
یه خورده گذشت که دیدم پالتومو تو دستاش گرفته.
دیگه نتونستم خودم کنترل کنم.
میخواستم یهو بترکم از خنده.
نمیدونم رفتارش عجیب بود یا ....
ولی فقط یه چیزیو خوب میدونستم
اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم.
سرمو بردم پایین و دستمو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم...
💦پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله و سلم)فرمود:
✅ روز قيامت فردى را مى آورند و او را در پيشگاه خدا نگه مى دارند و كارنامه اعمالش رابه اومى دهند،اما #حسنات خودرا در آن نمى بيند.
عرض مى كند:الهى! اين كارنامه من نيست! زيرا من در آن طاعات خود را نمى بينم!
👈به او گفته مى شود: پروردگار تو نه خطا مى كند و نه فراموش.
🔷عمل تو به سبب #غيبت_كردن از مردم بر باد رفت.
👈سپس مرد ديگرى را مى آورند و كارنامه اش را به او مى دهند. در آن طاعت بسيارى را مشاهدهمى كند.عرض مى كند: الهى! اين كارنامه من نيست!
زيرا من اين طاعات را بجا نياورده ام!
گفته مى شود: #فلانى از تو غيبت كرد و من حسنات او را به تو دادم.
📚جامع الأخبار
🆔@sardarr_soleimani
🔮📿مناجات شبانگاهی
✨خدایا
گاهی چه قدر بی حوصله و کم طاقت،
می شوم، وقتی دعایم به اجابت،
نمی رسد چشم می بندم و لحظه ای تامل می کنم جور دیگری می بینم
✨خداوندا!
گاهی یادم می رود چیزهایی که امروز دارم پاسخ دعاهای چند سال پیشم هست
گاهی یادم می رود بنده هستم و صَلاحم را تو بهتر می دانی
گاهی هم شاید باید گوشه ای خلوت کنم و یک دل سیر گریه کنم و بگویم:
"پروردگارا ببخش آن گناهی را که سبب حبس و برآورده نشدن دعایم می شود"
مرا ببخش به خاطر تمام لحظاتی که بودی و حضورت را احساس نکردم و نا امید بودم.
ببخش همه را صدا زدم و هر دری را زدم ، جز نام تو و درگاه تو را.
ببخشم برای تمام لحظاتی که منتظرم بودی و من نبودم .
ببخشم برای تمام گِله هایی که کردم و نفهمیدم که گاهی از سر #حکمت
نمی دهی و از سر رحمت دادی و تشکر نکردم.
و در نهایت بر تو #توکل می کنم ،
چه زیبا گفتی:
🌷ألَیسَ اللّهُ بِکافٍ عَبدُه
✨آیاخدا برای بنده اش کافی نیست ⁉️
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید
🔸 لحظه اعلام خبر شهادت سپهبد قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس در مراسم دعای ندبه صحن حرم رضوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چرا سفرها و برنامه های مذهبی بخاطر کرونا لغو می شود ولی سفرهای ترکیه و انگلستان و برنامه های تفریحی همچنان پابرجاست؟
#سخن_ناب🌙♥️
خداکندازخودراضےنباشیم
اگرازخودراضےباشیم،هرگز
نمےتوانیمحقربوبیترادر
عبودیتوبندگےاداکنیم...!💔🙂
#آیتاللهبهجت🌸
🔰حاج حسینیکتا:
اصلاً اسمش #قاسم بود!
میدونی معنیش چیه ⁉️
یعنی #تقسیم میکرد...
میگفت:غصه و غمها مال من،
شادیها مال شما!
قاسم بود دیگه...
میگفت: بی خوابیها مال من،
تو راحت بخواب...
قاسم بود دیگه،
تقسیم میکرد! میگفت:
دور از خانواده بودن مال من،
تو راحت پیش خانمت باش، پیش مامانت باش، پیش بابات باش ‼️
🕊🥀قاسم بود دیگه، تقسیم میکرد... میگفت: تو راحت تو امنیت باش،
موشک و بمب مال من.
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | لحظات دیده نشده از حضور شهید سلیمانی در کنار مدافعان حرم لشکر فاطمیون در خط مقدم مبارزه با داعش
ʝơıŋ➘| @sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این که عرض میکنم همهی این برونرفتها و موفقیتها در دل بحرانها، مدیون مقام معظم رهبری است؛ این امری است که من با بنِ دندان و همهی وجودم حس کردم.
@sardarr_soleimani
﴾﷽﴿
مےخواھے بہ چہ کسے ࢪأے بدهے؟🤔
•|📺|•
سخنان ࢪھبࢪ معظم انقݪاب
دࢪ اوݪ فࢪوࢪدین ۱۴۰۰
خیلے چیزاࢪو مشخص ڪرد😒
#دانلود_اجباࢪے
#اتمام_حجټ
#انتشار_حداکثری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🌐 | https://eitaa.com/joinchat/2096365627Caf2428f58f |🌐
📊 رای شما در انتخابات ۱۴۰۰ ؟👇🏻
سعید محمد
محمدجواد ظریف
سید ابراهیم رئیسی
محمود احمدی نژاد
محمدباقر قالیباف
سید حسن خمینی
سعید جلیلی
سید عزت ا.. ضرغامی
☝️☝️ زودتر رأی تون رو اعلام کنین👏👏
❌ میزان آراء احمدی نژاد واقعا عجیبه🤭
🖇••امآنازپسـتهآیمذهبیِاینکانال؛😎💪اصلاآدمـودیوونہمیکنـہ.↓
🔗•°•🌸•°√°
https://eitaa.com/joinchat/2096365627Caf2428f58f
↓^→^↑🌿😌'
『☘••|تجمعبچہھاۍانقلابۍ↯
https://eitaa.com/joinchat/2096365627Caf2428f58f
مرا به ذهنت نه، بھ دلت بسپار!
من از گم شدن در جاهاےِ شلوغ
میترسم...!♥️
#حاج_قاسم
سردار #محمد_کرمی_راد از فرماندهان و جانبازان دفاع مقدس و از مشاورین شهید سلیمانی در اثر سانحه رانندگی درگذشت.
#روحش_شاد
🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 لحظه شهادت سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی
خوشا آنانکه مردانه میمیرند و توای عزیز!
خوب میدانی که تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه زیسته باشند...
20 فروردین سالگرد شهادت مستندساز و روزنامه نگار "شهید مرتضی آوینی" گرامی باد!
🆔 @sardarr_soleimani
🕊🥀شهید حاج قاسم سلیمانی:
آقا، برادر عزیز ‼️
هیچ وقت توجیه غیرشرعی خودتان رانکنید یک موقع می بینی انسان
می خواهد یک عملی انجام بدهد،
هِی خودش را توجیه می کندو
می خواهد به یک شکلی خودش را راضی کند.
✅در انسان دو نفس هست..
👈یکی می کشد به طرف #شیطان
یکی می کشد به طرف #خدا.
💠 انسان باید خودش موقعی که یک تصمیم گرفت، خدای خودش را در نظر بگیرد
🗓سخنرانی درروز ۳ خرداد ۶۱
📚منبع:کتاب ذوالفقارص۵۳
🆔@sardarr_soleimani