🌤#سلام_مولا_جانم
🌷ای راز نگهدارِ دِل زار کجایی؟
🌷ای برق مناجاتِ شبِ تار کجایی؟
🌷صحرای غمت پر شده از قافله عشق
🌷ای قـافله را #قـافله_سالار کجایی؟
🤲اللهم عجل لولیك الفرج 🤲
🆔@sardarr_soleimani
❇️ سردار شهید قاسم سلیمانے:
من همیشه شرمندهۍ✨
مردم عزیز ڪرمان هستم.🥀
هشت سال بهخاطر اسلام💚
به من اعتماد ڪردند؛🌷
فرزندان خود را در قتلگاهها🔥
و جنگ هاۍ شدیدی چون🍃
ڪربلاۍ۵، والفجر۸ 🌾
طریقالقدس، فتحالمبین،🌴
بیتالمقدس و.... روانه ڪردند🕊
و لشڪری بزرگ و ارزشمند🌻
را به نام و به عشقِ 🌺
امام مظلوم حسینبنعلے🇮🇷
به نام ثارالله، بنیانگذاری ڪردند.
این لشڪر همچون شمشیری🗡
بُرنده، بارها قلب ملتمان💠
و مسلمانها را شاد نمود و🌹
غم را از چهرهۍ آنها زدود.🌸
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
✨ استوری ✨
دست فلسطینی ها را پُر کرد...!
#حاجقاسم #مردمیدان
🌸کانال معرفت و زندگی اسلامی🌸
✅کانال مهدوی و ترویج سبک زندگی اسلامی
🔸طنز اسلامی
🔸عاشقانه پاک
🔸مهدوی
🔸زناشویی
جهت عضویت کلیک کنید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3575775232C10bba9341e
👆👆👆
🖇••امآنازپسـتهآۍآموزشۍِاینکانال؛😎💪اصلاآدمـودیوونہمیکنـہ.↓
🔗•°•🌸•°√°
http://eitaa.com/joinchat/3575775232C10bba9341e
↓^→^↑🌿😌'
↯یہکانالویژهمتاهلھا،حتماعضوبشید↯
http://eitaa.com/joinchat/3575775232C10bba9341e
🌸😎🌸😎🌸😎🌸😎🌸😎🌸😎
☘️فقط3نفرعضوبشہ،تمومہ↯
http://eitaa.com/joinchat/3575775232C10bba9341e
💛عضونشینپشیمونمیشینآ⇧
شهید محسن دایی زاده
شهید محسن دایی زاده
فرزند علی
متولد 1366/07/06
محل تولد : کرمان
تاریخ شهادت : 1396/02/06
محل شهادت : هنگ مرزی میرجاوه
مذهب : شیعه
دین : اسلام
وضعیت تاهل : متاهل
تحصیلات : دیپلم
درجه : استواردوم
استان سکونت : كرمان
شهر سکونت : اختیارآباد
نوع استخدام : پایور
تاریخ حادثه : 1396/02/06
استان حادثه : سیستان و بلوچستان
محل دفن:کرمان
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#شهید_محسن_دایی_زاده
#شهید_مدافع_امنیت
#معرفی_شهید
📅مناسبت مرتبط:
تاریخ شهادت
#02_06
🍃🌸 @sardarr_soleimani💕
#jihad
#martyr
AUD-20210410-WA0025.mp3
3.89M
تندخوانی جزء سیزدهم✨
قاری استاد معتز آقائی✨
_زیارتت قبول باشه خانوم خانوما!
+ممنونم. ایشالله قسمت شما بشه با آقاتون.
میخواستم از ذوق بمیرم ولی سعی کردم خودم رو آروم جلوه بدم.با این حال نتونستم لبخندم رو پنهون کنم.ازش تشکر کردم.
برگشت سمت بچه
+این کیه؟فامیلتونه؟
_نه بابا تو پارک گم شده بود داشت گریه میکرد اومدم پیشش نترسه.
+اها میخوای اینجا بمونی تا مامانش پیدا شه؟
_یخورده اینجا بمونه اگه پیدا شد که هیچی اگه نشد.میبرمش آگاهی.
+اها باشه،حالا بیا بریم بشینیم.
دستش و گرفتم و رفتیم سمت نیمکت از دور حواسم به بچه بود که یهو یه خانوم رفت طرفش و با گریه بچه رو بغل کرد ورفت.
مهسا لبخند زد و برام دست تکون داد
منم براش دست تکون دادم.
مشغول صحبت با ریحانه بودم که یکی اومد جلومون ایستاد.بهش نگاه کردم.محمد بود.
ناخوداگاه مثل فنر از جام بلند شدم
دوباره دلم یجوری شد.
بی اراده یه لبخند رو لبم نشست
قرار نبود محمد بیاد، پس چرا...؟
کلی سوال تو ذهنم بود.
بعد یخورده مکث سلام کرد.نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.با دیدنش به شدت دلتنگیم پی بردم و با لبخند جوابش و دادم.
کنار ریحانه رو نیمکت نشست.
منم نشستم. یه شلوار کتان کرم پاش بود با یه پیراهن سرمه ای،که روش خط های سبز داشت
فرم موهاشم مثل همیشه بود و باعث میشد که دلم براش ضعف بره.
وقتی که سلام میکرد دستش تو جیبش بود و خیلی جدی بود.
ریحانه از من فاصله گرفت و بهش چسبید.
محمد به محاسن روی صورتش دست کشید
اصلا حواسم بهشون نبودو تمام فکرم پِیِ تیپ قشنگ محمد بود!
ریحانه محکم رو بازوم زد.
+اه حواست کجاست فاطمه
_چی؟چیشد؟
محمد از گیج بودنم بلند خندید
ریحانه ادامه داد
+میگم من میرم یه دوری بزنم
_باشه منم میام
+بیا،من میگم خل شدی،میگی نه!
محمد گفت
+اگه امکان داره شما بمونید.
خواستم بلند شم که با حرفش دوباره نشستم
ریحانه خندیدو رفت.
نوک نیمکت نشسته بودم و هر آن ممکن بود بیافتم.خجالت میکشیدم بهش نزدیک شم که گفت
+خوبید ان شالله؟
دلم نمیخواست حرف بزنم،فقط میخواستم حرفاشو بشنوم.ولی به ناچار گفتم
_ممنون.
یه نفس عمیق کشیدو ادامه داد
فاطمه خانوم من با پدرتون صحبت کردم. فهمیدم ایشون هنوز به این وصلت راضی نشدن.
با این حرفش دلم ریخت.چشمام و بستم و باخودم گفتم فاطمه دیگه تموم شد،اومده باهات خداحافظی کنه،شاید این آخرین باری باشه که با این لحن باهات صحبت میکنه
از آخرین فرصتت استفاده کن و سعی کن این لحظه رو به خوب به خاطر بسپری تا هیچ وقت یادت نره.بغض تو گلوم نشست.محمد حق داشت کم بیاره.
+این رو از حرف های دیروزشون فهمیدم.برام یه سری شرط گذاشتن که
حرفش و قطع کردم و گفتم :بله،مادرم بهم گفت
سعی کردم بغض صدام رو پنهون کنم نفس عمیق کشیدم وگفتم:من به شما حق میدم اگه قبول نکنید و میفهمم که اصلا منطقی نیست...
بهش نگاه کردم.یه لبخندکنج لبش نشسته بود گفت : نزاشتین ادامه بدم
_ببخشید بفرمایین
+قبلا هم بهتون گفته بودم که نمیخوام از دستتون بدم ،به هیچ وجه هم کنار نمیکشم، ولی ...
امیدوار شدم .بی صبرانه منتظر ادامه حرفش بودم
+شرطی که پدرتون برام گذاشت خیلی سخته ...
کار من وسیله ایه واسه رسیدن به آرزوهام،
اگه دورش و خط بکشم در حقیقت دور تمام اهدافم خط کشیدم.من نمیخوام بین شما و کارم یکی و انتخاب کنم.من میخواستم که شما واسه رسیدن بهشون کمکم کنید باهام همراه باشین و تشویقم کنیدچطور میتونم یکی رو انتخاب کنم؟
بهم برخورده بود .از اینکه انقدر واسه کارش ارزش قائل بود احساس حسادت میکردم ولی همین شخصیت محمد بود که منو اینطور از خود بی خود کرده بود .شخصیت محمد خیلی جالب تر از چیزی بود که فکرش ومیکردم.
محمد خیلی محکم بود وهرچقدر میگذشت بیشتر بهش پی میبردم .
ادامه داد:من اومدم که ازتون بخوام کمکم کنید .اصلا دلمنمیخواد توروی پدرتون وایستین ولی باهاشون صحبت کنید بگید مناونی که فکر میکنن نیستم .ایشون خیلی شمارو دوست دارن.شایداگه بخاطر علاقشون به شما نبود هیچ وقت اجازه نمیدادن حتی راجب این مسئله باهاشون حرف بزنم.من دلم روشنه میدونم خدا مثل همیشه کمک میکنه، ولی میخوام شماهم از جایگاهی که تو قلب پدرتون دارین استفاده کنین.اگه هم خدایی نکرده فایده نداشت،باید یه فکر دیگه ای کنیم.
از استرسم کم شده بود.نگاش کردم و پرسیدم:
چرا انقدر این شغل براتون مهمه ؟
سکوت کردو بعد چند لحظه با لبخند گفت :
عشقه دیگه...!خب حرف میزنید باهاشون؟
فهمیدم خیلی شیک و مجلسی بحث و عوض کرد.سعی کردم بیخیال شم .الان تو شرایطی بودم که اگه محمد بدون هیچ علاقه ایم میومد خاستگاریم باهاش ازدواج میکردم.
اینکه کارش براش عزیز تر از من بود الان چندان مهم نبود .در حال حاضر فقط خودش بود که اهمیت داشت
به معنای واقعی کلمه،مجنون شده بودم و هیچی جز اینکه واقعا عاشقشم نمیشدم
* #نـاحلــه🌺
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار 4⃣3⃣1⃣
چون برگشتش غیر منتظره بود فاصله بینمون خیلی کم شد و بستنیم به لباسش خورد.
بلند گفتم وایی و زدم رو صورتم
با ترس به
ش زل زدم
داشت به لباسش که لکه سفید بستی قیفیم روش چسبیده بود نگاه میکرد.
بخاطر سوتی های زیادی که داده بودم دلم میخواست بشینم وفقط گریه کنم ،چون کاره دیگه ای هم ازم بر نمیومد.
قیافش جدی بود.همینم باعث شد ترسم بیشتر شه. شروع کردم به حرف زدن :آقای رسولی هم دانشگاهیمه .زنگ زد چندتا سوال درسی ازم بپرسه بعدشم بخاطر موفقیتم تو امتحان بهم تبریک گفت.بخدا فقط همین بود.اون سوال احمقانه رو هم،چون هل شدم پرسیدم.
نفسم گرفت انقدر که همچیزو پشت هم و تند تند گفتم.سریع یه دستمال تمیز از جیبم در آوردم.انقدر ترسیده بودم که چیزی نمیفهمیدم.میترسیدم به چشم هاش نگاه کنم
دستمال و کشیدم روی پیراهنش و بستنی و از روش برداشتم همینطور که پیراهن و پاک میکردم گفتم :توروخدا ببخشید. بخدا حواسم نبود .اصلا در بیارید براتون میشورمش میارم
بلاخره جرئت به خرج دادم و سرم و بالا گرفتم
و بهش نگاه کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون داده.
با یه لبخند خوشگل،خیلی مهربون نگام میکرد
دلم با دیدن نگاهش غنج رفت
گفت:من ازتون توضیحی خواستم؟
به بستنی آب شده ی توی دستم نگاه کرد و ادامه داد:دیگه قابل خوردن نیست . بریم یکی دیگه اش و بخریم.
از این همه مهربونی تو صداش،صدای قلبم بلند شد!
یه شیر آب نزدیکمون بود رفتم طرفش و دستم و شستم.محمد منتظرم ایستاده بود
رفتار مهربونش یه حس خوب و جایگزین ترسم کرده بود.
همراهش رفتم پیش ریحانه که با اخم نگامون میکرد.
+دوساعته کاشتین اینجا من و، کجایین شما؟ چه غلطی کردم نگفتم روح الله بیاد.
از حرفش خندمون گرفت.ریحانه به لباس محمد نگاه کرد و گفت :پیراهنت چیشده؟لکه چیه روش؟
محمد خندید و گفت :بستنیه،یا شایدم...!
شرمنده نگاهم و ازش گرفتم که گفت بیاین با من.
ریحانه صداش در اومد :وا یعنی چی؟دیگه کجا میرین؟
محمد سوئیچ ماشین و به ریحانه داد و گفت :منتظر باش زود میایم
ریحانه چشم غره ای داد و رفت تو ماشین .
دلم چیزی نمیخواست ولی جرئت حرف زدن نداشتم .میترسیدم لب واکنم و دوباره سوتی بدم.در سوپری و باز کرد .من رفتم تو ومحمد پشت سرم اومد.
رفت طرف یخچال و منتظر نگام کرد
چیزی نگفتم که گفت :از اینا؟یا از همون قبلیه؟
خجالت میکشیدم حرفی بزنم.من بستنی شکلاتی خیلی دوست داشتم.
از اینکه منتظر گذاشته بودمش بیشتر شرمنده شدم
_فاطمه خانوم اگه نگین کدومش و بیشتر دوست دارین مجبور میشم از هر کدومش یدونه بردارم!
حرفش به دلم نشست.قند تو دلم آب شده بود.نتونستم لبخند نزنم .رفتم طرف یخچال و یه بستنی کاکائویی گرفتم .
با همون لحن مهربونش گفت : همین فقط؟
بهش نگاه کردم،انگار فهمیده بود نمیتونم چیزی بگم یدونه از همون بستنی برداشت و یه نگاه به خانوم فروشنده انداخت که با ظاهر نامناسبی به محمد خیره بود. بعد چند ثانیه تردید به طرفش رفت.
به رفتارش دقت کردم.
بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ده تومن وبه همراه بستنی روی میزگذاشت.
منم بستنیم و کنارش گذاشتم خانومِ با غضب پول و گرفت و بقیه اش و روی میزگذاشت .
تشکر کردم و بیرون رفتیم.
از اینکه کنارش راه میرفتم احساس غرور میکردم.توماشین نشستیم.
ریحانه :چه عجب اومدین بلاخره
تازه یادم افتاد پرو پرو اومدم وتو ماشینشون نشستم.
به ریحانه گفتم :من بازم مزاحمتون شدم
+بشین سر جات عروس خانوم . الان که دیگه نباید تعارف کنی.
بستنی تو دستم و که دید گفت :فعلا بستنیت و بخور
از اینکه پیش محمد من و اینطور خطاب کرد خیلی خجالت کشیدم.محمد از توآینه یه نگاهی بهم انداخت.لبخند زده بود.
سعی کردم عادی باشم و انقدر سرخ و سفید نشم .بستنیم و باز کردم و بدون توجه به حضور محمد شروع کردم به خوردنش.
یخورده شهرگردی کردیم و بعد چند دقیقه، محمد یه کوچه مونده بود به خونمون ایستاد و گفت :فاطمه خانوم ببخشید،میترسم پدرتون ببینن منو .سوء تفاهم شه براشون.
_خواهش میکنم .ببخشید بهتون زحمت دادم .خیلی لطف کردین
پیاده شدم و گفتم :بابت بستنیا هم ممنونم. بخاطر پیراهنتون بازم عذر میخوام.
خندید و چیزی نگفت
میخواستم با ریحانه هم خداحافظی کنم که محمدبهش گفت همراه من بیاد
_نه میرم خودم راهی نیست. ریحانه جون تو زحمت نکش
ریحانه پیاده شد و گفت :ببین فاطمه جان بزار یچیزی و برات روشن کنم
این آقا داداش من یه حرفی بزنه.حرفش دوتا نمیشه.یعنی تا فردا صبحم وایستی اینجا نزاری من باهات بیام محمد اجازه نمیده تنها بری
خندیدم و بهش نگاه کردم
با لبخند به روبه روش خیره بود
ازش خداحافظی کردم و با ریحانه رفتیم .با اینکه چند قدم ازش دور شده بودم ،حس میکردم دلم به شدت براش تنگ شده*
#رمــانཫ💛🍃ཀ
#نـاحلـــه🌺
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج5⃣3⃣1⃣
ریحانه باهام حرف میزد و من سعی میکردم نگاه قشنگ محتا هیچ ربطی بهم ندارن .بابا درست نیست بخاطر دلخوریتون از من اون بیچاره انقدر اذیت شه...
میدونم فهمیدید چقدر آدم با اراده ای توروخدا اجازه بدید...
+فاطمه حرفات داره نا امیدم....
ادامه دارد......
🔮📿مناجات شبانگاهی
✨خداوندا
به درگاهت حاجتی آوردهام که قدرت دستیابی به آن را ندارم
و رشته چارهجوییام در مقابل آن گسسته
و نفس من در نظرم چنین آراسته که آن نیاز را به کسی اظهار کنم که او خود نیازهایش را به درگاه تو میآورد
و در خواستهاش از تو بینیاز نیست و این لغزشی است از لغزشهای اشتباهکاران
و درافتادنی است از درافتادنهای گناهکاران.
سپس به یادآوریِ تو از خواب بیخبری بیدار شدم
و به توفیق تو از آن لغزش برخاستم
و به یاری تو از درافتادن برگشته
و بازپس آمدم.
🆔@sardarr_soleimani
AUD-20210425-WA0125.mp3
8.77M
🎙مداحی سید رضا نریمانی - شهادت حاج قاسم سلیمانی
من هستم یک سرباز ایرانی - سال ۹۸
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅دعای روز چهاردهم ماه #رمضان 🌙
🌷اللَّهُمَّ لا تُؤَاخِذْنِي فِيهِ بِالْعَثَرَاتِ،
وَ أَقِلْنِي فِيهِ مِنَ الْخَطَايَا وَ الْهَفَوَاتِ،
و لا تَجْعَلْنِي فِيهِ غَرَضاً لِلْبَلايَا وَ الْآفَاتِ،
بِعِزَّتِكَ يَا عِزَّ الْمُسْلِمِينَ.
✨خدایا مگیر مرا در این ماه به لغزشها
✨و بازم دار در آن از خطاها و لغزشها
✨و قرارم مده در این روز هدف بلاها
و آفات به عزتت اى عزت بخش مسلمانان
🆔@sardarr_soleimani
33.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بیانات مقام معظم رهبری در رابطه با سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
❗️نماهنگ|کسی که آمریکا را به زانو در آورد.
⚠️با توجه به هجمه های اخیر نسبت به سردار رشید اسلام شهید حاج قاسم سلیمانی این نماهنگ نشر حداکثری گردد
📲#نشر_حداکثری
#ماه_بندگی
#ماه_رمضان
🆔@sardarr_soleimani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به مناسبت سالگرد شکست آمریکا در طبس
🔸 آمریکاییها یک بار هم حمله کردند #طبس خودشونو نجس کردن برگشتن رفتند.😊❌
🎤 رهبر معظم انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲
زندهتر شد شهید زندهی ما...🌱
#حاج_قاسم
🆔 @sardarr_soleimani
✅دعای روز سیزدهم ماه رمضان 🌙
🌷اللّهُمَّ طَهِّرْنِی فِیهِ مِنَ الدَّنَسِ وَ الْأَقْذَارِ وَ صَبِّرْنِی فِیهِ عَلَی کائِنَاتِ الْأَقْدَارِ وَ وَفِّقْنِی فِیهِ لِلتُّقَی وَ صُحْبَةِ الْأَبْرَارِ بِعَوْنِک یا قُرَّةَ عَینِ الْمَسَاکینِ
✨خدایا مرا در این ماه از آلودگیها و ناپاکیها پاک کن،
و بر آنچه مقدّر شده شکیبایم گردان، و به پرهیزگاری
و همنشینی با نیکان توفیقم ده، به یاریات ای نور چشم درماندگان
🆔@sardarr_soleimani
D1736793T13768969(Web).mp3
10.45M
🔖منبر کامل 🔖
✅سیره قرآنی وجود نازنین امام حسن مجتبی علیه السلام
🎙#استاد_رفیعی
#امام_حسن_مجتبی علیه السلام
🆔@sardarr_soleimani