eitaa logo
سردار شهید سلیمانی
1.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.3هزار ویدیو
105 فایل
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای:به حاج قاسم سلیمانی به چشم یک فرد نگاه نکنیم؛به چشم یک مکتب، یک راه و یک مدرسه درس‌آموز نگاه کنیم.
مشاهده در ایتا
دانلود
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ * 🌺 ⃣1⃣ +سلام با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم . نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه .با عجله گفتم : _الو بفرمایین ؟! دیگه صدایی نشنیدم . فک کنم بدبخت کف اسفالت پودر شد کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد. بلند گفتم _دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگران و جواب ندین !!! اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار . چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود . برداشتم . جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه و شنیدم . +الو سلام . فاطمه جان ! بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن ‌ _سلام عزیزم . چیشد ؟ بابات حالش خوبه ؟ چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی ؟ +خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم . شماره خونتونو نداشتم . بعد داداشمم ک .... سکوت کرد . رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم . ادامه داد . +داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم . سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم ‌ _خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه . زنگ زده بودم حالشونو بپرسم . راستی ریحانه جان ! جزوه رو فرستادم برات . +دستت درد نکنع فاطمه. ممنون بابت محبتت . لطف کردی . _خواهش میکنم . خب دیگه مزاحمت نمیشم . فعلا خدانگهدار ‌ +خداحافظ. سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ...* * _ ✍ # 🧡 سرباز_سردار
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ * 🌺 ⃣1⃣ با دیدن قیافش خندم گرفت زدم رو دماغش و گفتم _چیهه بازم قهریی ؟؟؟ حق ب جانب سریع برگشت طرفم و گفت: + ۱۰۰ بارررررر صداتتت زدممممم .عه عه عه معلوم نی حواسش کجاست نشنید حتیییی !!!! لپش و کشدم‌و گفتم : _خو حالا توهم حرص نخور جوجه کوچول چش غره داد ک گفتم : _سلام بر زشت ترین خواهر دنیا حال شما چطورههه با همون حالت جواب داد: + با احوال پرسی شما .راسی بابا چطوره .کجاست ؟ _خونس پیش داداش .رفتیم خونه زود اماده شو که بریم. پکر گفت : +چشم _نبینم غصه بخوریا لبخند قشنگی زد و دوباره ب دستش خیره شد ____ رسیدیم خونه داداش علی برامون ناهار و آماده کرده بود ما که رسیدم خونه خیالش راحت شد ورفت سر کارش خیلی زود آماده شدیم و بعد خوردن ناهار اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین بابام اولین الگوی زندگی بود واز بهترین آدمایی که میشناختم !!! حاضر بودم جوونمم بدم تا کنار ما بمونه داغ مادرمون نفس گیر بود وطاقت غمِ دیگه ای رو نداشتیم ...... یکی دوساعت بود که تو راه بودیم بی حوصله به جاده خیره شده بودم بابا خواب بود صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شد از توآینه نگاش کردم و گفتم کیه ؟ صداشو قطع کرده بود و به صفحه اش نگا میکرد وقتی دیدم جواب نمیدع دستم و بردم پشت تا گوشی و بده بهم بی چون و چرا موبایلش و گذاشت کف دستم تماس قطع شده بود گوشی و گذاشتم روی پام ک اگه دوباره زنگ زد جواب بدم چند ثانیه بعد دوباره زنگ خورد جواب دادم و گفتم:الو؟ بازم قطع شده بود .بعد چندلحظه زنگ خورد حدس زدم مزاحمیه و بازیش گرفته واسه همین لحنم و ملایم کردم و گفتم : _ سلام وقتی جواب نداد اماده شدم هرچی میتونم بگم ک صدای نازک ودخترونه ای مانع حرف زدنم شد گفته بود:الو بفرمایین حدس زدم از دوستای ریحانه باشه وقتی ب جملش فکر کردم .یهو منفجر شدم گوشی وازخودم فاصله دادم و لبم و به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه ریحانه که قیافه سرخمم و دید دستپاچه گفت : +کیه داداش دوباره گوشی و کنار گوشم گرفتم....* * _ ✍ # 🧡 💚
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ * 🌺 0⃣2⃣ +هیچی تقریبا در حد یه همکلاسی .با اینکه چند ساله باهمیم زیادم صمیمی نیستیم راستش دخترِ خیلی آرومیه . دوس نداره زیاد با کسی دم خور شه . برا همین با هیچکس گرم نمیگیره . _اها پس مغروره ‌ +نه اتفاقا‌. فاطمه دختر خیلی خوبیه _تو که میگی نمیشناسیش بعد چطور دختره خوبیه ؟ +عه خب کامل نمیشناسمش و از جزئیات زندگیش خبر ندارم ولی میدونم دختر خوبیه _که اینطور . داداش داره ؟ +تک بچه اس _ازدواج کرده ؟ زد زیر خنده +اوه اوه تو چیکار به اونش داری اقا دادا؟ _عهههه پروشدیااا اخه یه جا با یه نفر دیدمش ... لا اله الا الله لبشو گزیدو محکم زد رو دستش . +ای وایِ من . محمد!!!!داداشم تو که اینطوری نبودی !!. از کی تا حالا مردمو دید میزنی ؟ از کی تا حالا داداشم آبرویِ یه مومن و میبره ؟؟ وای محمددد!! باورم نمیشههه این حرف از دهن تو در اومده باشه . محمد خودتی اصن ؟ ببینمت !! چجوری قضاوت میکنی اخه ! چی میگی توووو !؟ از یه ریز حرف زدنش خندم گرفته بود. راسم میگف بچه ! خودمم دلیل تغییر یهوییمو نفهمیده بودم. نمیدونم چرا انقد رو مخم بود . دوباره از آینه نگاش کردم _خلاصه زیاد باهاش گرم نشو . ب نظر دختر خوبی نمیاد . +محمد خدایی از تو توقع این حرفا رو ندارم . از کی تا حالا انقد مغرور و از خود مطمئن شدی که تو یه نگاه تعیین میکنی کی بده کی خوب ؟ مگه من دست پرورده ی خودت نیسم !؟ عه عه عه . ببین دوستات چقدر روت تاثیر منفی گذاشتن. بهتره تو روابطتو با اونا قطع کنی ن من . اینو گفت و از پنجره محو تماشای جاده شد . یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم. +نگفتی واس چی ریسه رفتی از خنده؟! _وای دوباره یادم اوردی . اینو گفتمو زدم زیر خنده . _این دوستت پزشکیَم میخاد قبول شه لابد ؟ +خب اره چشه مگه ؟ _هیچی خواهرم هیچی زنگ میزنه به گوشیت میگه الو بفرمایین!دختره ی خل و چل ! ریحانه چن ثانیه مکث کرد وبعدش زد زیر خنده انقدر باهم خندیدیم و بیچاره رو سوژه کردیم ،دل درد گرفتیم _ نزدیکای تهران بودیم زدم کنار که یه کش و قوسی به بدنم بدم . به ریحانه نگاه کردم که مظلومانه زیر چادر خوابیده بود . عادتش بود تو ماشین اینجوری میخوابید. چادرشو دادم کنار تا بیدارش کنم از منظره لذت ببره. وقتی دیدم چجوری خابیده دلم رفت براش. صورتشو نوازش کردم و بیخیال بیدار کردنش شدم . ریحانه ی بیچاره . تنها تکیه گاهش من بودم . من باید جای تمام نداشته هاشو پر میکردم . واسه همین خیلی تو رفتارم باهاش دقت میکردم و میکنم همیشه سعی میکنم جوری باشم که همه خواسته هاشو به خودم بگه نه به غریبه ‌! تو همین افکار بودم که صداش بلند شد . کلافه گفت +رسیدیم ؟ _نه خواهری . خسته شدم نگه داشتم. دوس داری بیا قدم بزنیم . اینو گفتمو نگام برگشت سمت بابا که از اول راه خواب بود و جیکَم نزد . بیچاره . به خاطر دردی که داشت چقدر زجر میکشید... همیشه به خاطر این قضیه ناراحت بودم تا فهمیدم خودمم به دردش دچار شدم ... ولی ارثیه ی فراموش نشدنیمو با تمومِ تراژدی هاش دوس داشتم اما من فقط یک هزارم دردشو داشتم ... و اون هر روز با هزار تا درد دیگه هم دست و پنجه نرم میکرد ...* * _ ✍ # 🧡 💚
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ * 🌺 ⃣2⃣ کلید انداختم و درو وا کردم . رو موهای بابا رو بوسیدم و دستش و گرفتم . ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل در و بست و وارد شد . چراغ و روشن کردم . بابا رو نشوندم رو تخت . از کمدم چندتا پتو در اوردم انداختم کف زمین . _ریحانه بیا . قرصای بابا رو اوردمو گذاشتم دهنش ‌ ریحانه هم با یه لیوان اب اومد. بعد اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تختو روش پتو کشیدم . ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بودو از خستگی خوابش برد! چراغای اتاقو خاموش کردم و رفتم حموم .‌ تا اذان صبح برنامه ها و کارایِ هیئت و سپاهو انجام دادم . ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم . بعد نماز دراز کشیدم جای ریحانه و نفهمیدم ‌چیشد ک اصلا خوابم برد. _ با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم . +اه پاشو دیگه چهارساعت دارم بیدارت میکنم‌! چایی یخ کرد . _اهههه ریحانه پهلوم شکست.چه وضعشه خواهرررر. چرا مرد عنکبوتی شدی !! ناسلامتی بزرگ شدی . شوهرت فراری میشه از خونه با این کاراتااا . +چیه مشکوک میزنی شوهر شوهر میکنی !!! تو به اون بیچاره چیکار داری عه!!!! از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود . با خنده گف : +بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم! با این حرفش به ساعت نگاه کردم . هشت و نیم بود . _ای به چشم‌ پدر دلربا ! رفتم‌تو اشپزخونه و دست و صورتمو شستم .‌ که دوباره با غرغرای ریحانه مواجه شدم . بیخیال نشستم سر سفره ! لیوان چاییمو برداشتمو تلخ خوردمش. پریدم تو اتاق و لباسم وعوض کردم بعد دوش گرفتن با عطر خنکم با کنایه ب ریحانه که آماده دست ب سینه نگام میکرد گفتم _اه اه اه همیشه همینییی تو دختررر تو کِی میخوای درست شیی ؟ آرزو ب دلم موند ی روز زود اماده شی ! همش وقتِ همه رو میگیری. از اینکه داشتم‌با ویژگیای خودم اذیتش میکردم خندم گرفت ریحانه دنبال یه چیزی میگشت ک پرت کنه طرفم قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالی دادم و ازخونه خارج شدم در ماشینو واسه بابا باز کردم و خودمم نشستم داشتم ب موهام حالت میدادم‌ک ریحانه هم بهمون اضافه شد بعد نیم ساعت انتظار خانم منشی افتخار داد و با صدایی ک بیشتر شبیه صدای کلاغ بود گفت: +آقای دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست. مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلی سخت میشد نوبت گرفت. با پدر و ریحانه رفتیم تواتاق دکتر . با صدای در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنماییمون کرد تا بشینیم . همه آزمایشا و نوارِ قلب و جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاشون میکرد. شروع کرد ب پرسیدن سوالاتی از پدرم خلاصه بعد چند دیقه گفت : +همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحی بشید موردتون خیلی خطرناکه.... واسه دوماهه دیگه بهتون نوبت میدم. حتما بیاید تاکید میکنم حتما!!! تو این زمانم خیلی مراقب باشین.... داشتیم برمیگشتیم خونه پدر حرفی نمیزد و ریحانه ناراحت ب بیرون نگاه میکرد ترجیح دادم منم چیزی نگم به جاده خیره شدم و دنده رو عوض کردم! * * _ ✍ # 🧡 💚
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ * 🌺 ⃣2⃣ _از بچه هایِ هیئته ! طلبست ‌! ۲۰ سالشه . میدونم خیلی بچستا ولی گفتم باهاتون در میون بزارم چون پسر خوبیه. تو هیئت ریحانه رو دیده ! اسمشم روح اللهس. با این حرفم چشای ریحانه از حدقه در اومد!!! وقتی متوجه نگاه من شد سرشو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد . این بار آروم تر . انگاری خجالت کشیده بود! بابا خیلی جدی گف +حالا میشناسیش؟ جدی خوبه؟ _بله حاج اقا . خوبِ خوب سرشو انداخ پایینو +با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه ! اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو. انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم . فک نمیکردم اجازه بده و انقد راحت با این مسئله کنار بیاد . دیگه چیزی نگفتم و مشغول غذام شدم . _ بابا خوابیده بود ریحانه هم کنارم نشسته بودو درس میخوند لپ تاب و بستم و یه کش و قوسی ب بدنم دادم و از جام بلند شدم رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابش و بستم صداش در اومد : عه داداش چیکار میکنییی داشتم درس میخوندمااا _خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم +جانم بفرمایید _حرفی که میخوام بزنم راجع به روح الله است. تا اسم روح الله و شنید سرش و انداخت پایین ادامه دادم : _من تاحالا بدی ازش ندیدم یه پسر فوق العاده اس. خیلی وقته که ازت خواستگاری کرد .اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم قبل از اینکه ب بابا و تو بگم به شناختی که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم.خونه نداره ولی اراده داره پول و ثروت خاصیم نداره ولی یه خانواده ی فوق العاده مومن داره که اونجوری که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده . یه ماشین داره ک با اونم کار میکنه وضع مالیش در همین حده یعنی اگه ازدواج کنی باهاش یه مدت باید سختی و تحمل کنی تا .... حرفم و قطع کرد +داداش تو که میشناسی منو .میدونی به پول و ثروت توجهی ندارم ... واسه من عقاید و اخلاق ورفتار مهم تره بااخم ساختگی نگاش کردم : _بله ؟انقدر زود قبول کردی یعنی ؟سخت گذشته بهت مثه اینکه نه؟ چشمم روشن! سرخ شد و گفت : +عه داداش من ...من که چیزی نگفتم . فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین با همون اخم گفتم : _بگم‌بیان ؟ +درسم چی میشه ؟ _خواستی میخونی نخواستی ن. حالا اینارو وقتی اومدن خواستگاری باید بهشون بگی.خب چ کنم ؟ پسره هلاک شد بگم بیاد؟ سکوت کرد،با اون اخمی ک رو صورتم نشونده بودم جرئت نمیکرد چیزی بگه دیگه نتونستم خندم و از دیدن چهره ترسیده و بامزه اش کنترل کنم زدم زیر خنده و گفتم : _خواستگار ندیده ی بدبختی بیش نیستی ...* * _ ✍ # 🧡 💚
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ * 🌺 5⃣2⃣ لبخندم و جمع کردم و اخم کردم منتظر بودم مهمونا برن حالش و بگیرم دیگه زیادی داشت میخندید و این روح الله سر ب زیرم پررو شده بود و هی نگاش میکرد متوجه اخمم که شد لبخندش خشک و شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بنا گوش وا نشد مادر روح الله گفت +اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونی بعد جوابمونو بدی ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید نشستن سر جاشون دوباره . همش داشتم حرص میخوردم عه عه عه تا الان نگاه نمیکردن به هماا الان چرا چش ور نمیدارن از هم معلوم نی چی گفتن ک... اصن باید با ریحانه میرفتم تو اتاق . خوشبختانه خُلَم شده بودم . درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعد خداحافظی باهامون از خونه خارج شدن تا رفتن بیرون با اخم زل زدم ب ریحانه که باترس نگاشو ازم گرفت و رفت آشپزخونه دنبالش رفتم داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود به چارچوب در تکیه دادم و دست ب سینه شدم وقتی برگشت گفت +عهههه داداش ترسیدم چیزی نگفتم که گفت +چیه ؟ جعبه دستمال کاغذی و گرفتم و پرت کردم براش و _چیه و بلااا خجالت نمیکشی؟؟رفتی تو اتاق جادو شدیااااا ؟چرا هی میخندیدی هااا؟ دستپاچه گفت +عه داداش اذیت نکن دیگه _یه اذیتی نشونت بدم من دوییدم سمتش دور میز میچرخید +داداشششش _داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه علی اومد آشپزخونه و گفت + عه محمد گناه داره ولش کن .بچمون ذوق زده شد تا علی اومد داخل ریحانه پرید بیرون ک دنبالش رفتم با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش صدا زن داداشم بلند شد +ولش کن آقا محمد کشتی عروس خانوممونو با این حرف زن داداش گفتم _عه عه عه دختره ی هل نزدیک بود همونجا بله رو بگههه یدونه آروم زدم تو گوشش و گفتم _خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنک شد همه خندیدن بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرش و تکون میداد ریحانه دیگه نگام نکرد و هی چش غره میداد رفت تو اتاقش درو بست بابا گفت شام بریم بیرون رفتم تو اتاق ریحانه با خشم گفت +اون درو و واس چی گذاشیم ؟ باهام قهر بود نشستم کنارش هلم داد و گفت +محمد برو بیرون میخوام بخوابم دستشو گرفتمو بلندش کردم یه خورده بد قلقی کرد ولی بعدِ کلی ناز کشیدن راضی شد باهامون بیاد. چادرشو سرکردو رفتیم بیرون!* * _ ✍ # 🧡
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ * 🌺 محمد: چند ساعتی بود که رسیدیم . قرار شد امشب و استراحت کنیم فردا بریم منطقه . از بچه های عملیات فقط من و محسن بودیم که وظیفمون هماهنگی بود. بقیه هم از بچه های تفحص بودن. دل تو دل هیچکس نبود . بعدِ اسکان دادن بچه ها تو حسینیه با فرمانده صحبت کردم که ببینیم شامشونو از کجا باید تهیه کنیم. با محسن سوار یه وانت شدیم و تا یه ادرسی رفتیم بعد اینکه شام بچه ها رو گرفتیم برگشتیم حسینیه. شام و بینشون تقسیم کردیم خودمونم یه جا نشستیم و مشغول شدیم که فرمانده دوباره شروع کرد به تذکرات و ... بعد اینکه حرفاش تموم شد شامشو براش بردم. خودمم برگشتم سمت جایی که محسن پتو پهن کرده بود بود . همه ی بدنم درد میکرد . به گوشیم نگاه کردم که دیدم خبری نیست . بیخیال شدم. یه شب بخیر به محسن گفتمو بعد چند دیقه خوابم برد . با کتک محسن از خواب پریدم . بطری آبِ بالا سرمو سمتش پرت کردم . _بی خاصیییتتت با خنده دویید سمت در خروجی +حاجی بچه ها دارن میرن منطقه دیر شد... انگار یه پارچ آب یخ روم خالی کرد خیلی تند از جام پاشدم گوشیمو گذاشتم تو جیبِ شلوارم و دنبالش دوییدم . رفتم تو حیاط که دیدم همه نشستن و دارن صبحانه میخورن . نشستم کنارِ محسن _بالاخره که حالتو میگیرم . خندید و +اگه میتونی بگیر خو . یه قلپ از چاییمو خوردم که دآغیش زبونمو سوزوند. . لیوان چاییمو بردم سمت دست محسن که داشت برای خودش لقمه میگرف. لیوانو برعکس کردم رو دستش که صدا جیغش رفت آسمون . + آقا محمددد خیلی نامردییی خیلییی. همه برگشتن سمتمون و با تعجب نگامون میکردن ‌ که فرمانده گفت +محمد اقا چاه کَن! چاه نَکَن برا مردم!! چاه میکَنَن براتا !!! اینو گفتو قهقهه بچه ها بلند شد . منم باهاشون خندیدم صبحانمون که تموم شد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت فکه !!! به دست محسن نگاه کردم که با باند بسته بودتش. _عه عه این بچه سوسول و نگااا میخوای مامانتم صدا کنم ؟ روشو ازم برگردوندو چیزی نگف _خب حالا قهر نکن دیگه مثه دخترا بهش برخورد برگشت سمتمو +لا اله الا الله حیف که .... از حرفش هم من خندم گرفته بود هم خودش . تا خودِ فکه یه مداحی گذاشتم و گوش کردم . یه خورده هم با گوشیم ور رفتم و سندِ جنایتم رو محسن وثبت کردم . بعد یه ساعت و نیم رسیدیم منطقه . پوتینامون و در اوردیم دما تاحدود ۴۰ درجه میرسید ‌ دو رکعت نماز زیارت خوندیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم . یه سریا از جلو مشغول پاک سازیِ مین بودن بقیه هم پشت سرشون با احتیاط با خاکا ور میرفتن . یه گوشه نشستم و مشغول تماشای بچه ها شدم که یکی با لهجه مشهدی داد زد.... * * _ ✍ # 🧡 #سرباز_سردار
✠﷽✠ ♥️📌 📖❥ * 🌺 4⃣3⃣ دوربین و که اورد پایین محمد سرش و خم کرد و ب ریحانه چیزی گفت ک فهمیدم ریحانه گفت + من چیی بگممم؟ دوباره محمد یچیزی بهش گفت ریحانه ام کلی سرخ و سفید شد و گفت +فاطمه جون میشه یه باردیگه ازمون عکس بگیری ؟ فهمیدم که محمد مجبورش کرده اینو بگه ولی دلیلش و نمیدونستم بیچاره ریحانه خیلی ترسیده بود دختر خالش دوربین و انداخت بغلم و یه پوزخند کاملا محسوسم به محمد زد محمد یه لبخند مرموز رو صورتش نشست خواهر و شوهرخواهرشو بغل کرد و با لبخند ب لنز خیره شد ازشون عکس گرفتم و دوربین و گذاشتم رو میز رفتم و یه گوشه نشستم محمد اینا هنوز بالا بودن که یهو صدای آهنگ بلند شد همه باتعجب نگاه میکردن همون دخترای فامیل ،جیغ کشیدن و با قر اومدن وسط داداشای ریحانه و روح الله اخماشون رفت تو هم علی دست محمد و گرفت و بهش گفت +ولشون کن اینارو بیا بریم محمد جواب داد +ینی چی ولش کن حداقل صداشو کمتر کنن همسایه ها اذیت میشن با دیدن قیافه سرخ ریحانه رفتم کنارش نشستم بهش گفتم _چیشدههه عروس خانوم چرا انقدر ترسیدی؟ +میترسم دعوا شه فاطمه _دعوا چرا +ببین این دختر خاله های من با محمد مشکل دارن _سرچی چرا؟ +سلما همون دختره که دوربین و ازت گرفت به قول خودش به محمدعلاقه داره بعد محمدخیلی ازش بدش میاد یه اتفاقایی افتاد بینشون که الان سر جنگ دارن باهم خواهراش یجورایی میخوان حرص داداشم ودر بیارن نمیدونم چیکار کنم تو نمیشناسی محمدو یه چیزایی و نمیتونه طاقت بیاره _هرچی باشه کاری نمیکنه که مراسمت بهم بریزه اینو مطمئن باش + خداکنهه پدرریحانه اومد دم درو +آقا محمد بیا پسرم کارت دارم محمد ک تا الان تمام زورش و زده بود تا بره و باسلمااینا برخورد کنه با حرف پدرش احتمالا بیخیال شد داشت میرفت بیرون ک وسط راه برگشت رفت طرف دستگاه بالبخند سیمش وکشید و گرفت تو بغلش وقتی درمقابل نگاه متعجب همه داشت میرفت بیرون به ریحانه گفت +ریحانه جون من اینومیبرم یخورده اختلاط کنم باش صدای خنده جمع بلندشد الان فقط خانوما بودن داخل شالم و ازسرم در اوردم ورفتم کنار ریحانه یه چندتاسلفی باهم گرفتیم ایستادم کنارش دوربین و دادب یکی از فامیلاشونو گفت ازمون عکس بگیره عکسامونوکه گرفتیم نشستیم و گرم صحبت شدیم ریحانه ام دیگه استرس نداشت وهمش در حال خندیدن بود یکی از خانومای فامیلشون یه قابلمه برداشت وبا ریتم روش ضربه میزد بزور ریحانه رو بلندکردن دورش چرخیدن و اوناییم که میتونستن با اون ریتم تند برقصن رقصیدن البته همش واسه خنده بود یه ساعت دیگه که گذشت به ردیف نشستیم تا آقایون شام و بیارن چند نفر اومدن تو و بقیه بیرون دم درکمک میکردن محمدم پشت درسینی هارو میداد دستشون چون جمعیت زیاد نبود زودکار پذیرایی تموم شد* * _ ✍ # 🧡 💚 ♥️📌 📖❥ * 🌺 ⃣3⃣ بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام و بهش دادم چون فرصت نشد چیزی بخرم واسش پولشو گذاشتم تو یه پاکت شیک و بهش دادم زنگ زدم به بابام که گفت یه ربع دیگه میرسه نگام به روح الله و ریحانه بود‌که داشتن میخندیدن از ته دلم از خدا خوشبختیشونو آرزو کردم و واسش خوشحال بودم الان به این نتیجه رسیدم ازدواج تواین سن چندان بدم نیست! بابام که زنگ زد پاییزیم وپوشیدم و ازشون خداحافظی کردم و رفتم بیرون کنار در پدر ریحانه ایستاده بود از اونم تشکر کردم که خیلی گرم جوابمو داد خیلی ازش خوشم اومده بود آدم مهربونی بود ومثله بچه هاش شخصیت جالبی داشت ! رفتم طرف ماشین پدرم که اونم اومد بابا به احترامش پیاده شد و بهش دست داد تو همین حین چشمش به محمدم خورد .اونم اومد نزدیک تر و با بابام خداحافظی کرد نشستیم تو ماشین و برگشتیم سمت خونه از تو آینه بغل چشمم بهشون بود داشتن باهم حرف میزدن و نگاهشون به ماشین ما بود نفس عمیق کشیدم و به این فکر کردم چه شب خوبی بود تو همین فکرا بودم که رسیدیم خونه! سریع از ماشین پیاده شدم‌و با عجله رفتم بالا مامان با دیدنم پشت سرم اومد +علیک سلام چطور بود؟ خوش گذشت؟ سرمو تکون دادمو _عالییییی مامان جون عالییی باهم رفتیم تو اتاقم مشغول عوض کردن لباسام شدم و براش توضیح میدادم که مراسمشون چطور بود گوشیمو برداشت و عکسا رو دونه دونه نگاه کرد رفتم کنارش نشستمو مشغول باز کردن موهام شدم هی ازشون تعریف میکردم و مامانم با دقت گوش میکرد اخر سرم اروم زد پس کلمو +یاد بگیر دختره از تو کوچیکتره شوهر کرده تو دو هفته حالا تو اون مصطفیِ بدبختو دستموگذاشتم رو لبش و نزاشتم ادامه بده