❤️#مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🌷شهید حسن طهرانی مقدم
دائم الوضو بود! موقع اذان خیلیها میرفتند وضو بگیرند ولی حسن اذان و اقامه را میگفت و نمازش را شروع میکرد...
میگفت:«زمین جای جمع کردن ثوابه... حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره؟»
📚کتاب یادگاران ۲۵
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
مراسم یادبود یکمین سال درگذشت #مرحومحاجمحمدحسنخوشرو فردا پنجشنبه از ساعت ۱۰ تا ۱۲ بر سر مزار آن مرحوم در روستای صرم برگزار می گردد.
شادی روح مرحوم صلوات🥀
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️عراقچی: باید مدیریت کنیم تا هزینههای اختلافات ایران و آمریکا کاهش یابد/ کانال های تماس بین ایران و آمریکا همیشه وجود دارد
وزیر امور خارجه پس از جلسه هیات دولت:
🔹بعضا اختلافاتی که با آمریکا داریم بسیار اصولی و مبنایی است و ممکن است حل شدنی نباشد ولی باید مدیریت کنیم تا هزینههای آن و تنشها کاهش یابد.
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️خلاقیت در ساخت پشمک🍡😋🍡
چه خلاقیتی دارن اینا😍👌
═━⊰⊰❀🕊️☀️🕊️❀⊱⊱━═
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فاطمیه
این روز ها زیاد بگین
السلام علیک یا امیرالموئمنین
در مدینه کسی سلامش نمیده
#ایام_فاطمیه
🌸 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌸
💐اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم💐
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
هدایت شده از تک نت
✅ اولویتهای حج تمتع ۱۴۰۴
🔸ثبت نام و گرفتن کد رهگیری از سامانه
🔹اعتبار داشتن گذرنامه
🔸واریز مبلغ پیش ثبت نام
🔹داشتن تایید سلامت
🌐 کافی نت مجازی تک نت
@taknet402
▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️
لا حول و لا قوة إلا بالله
إنا لله و إنا إليه راجعون
الله يغفر له و يرحمه و يصبر اهله .. لا إله إلا الله ..رب العرش العظيم
▪️به اطلاع اهالی محترم روستامیرسانیم
#حاجعباسپاکیزه فرزند حاج جمشید
دار فانی را وداع و به دیار باقی شتافت.
▪️مراسم تشییع از ساعت ۱۱ صبح روز پنجشنبه از مسجد مصطفی خمینی خیابان بسیج به سمت گلزار شهدا قم برگزار میگردد.
شادی روح مرحوم صلوات🥀
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄 قسمت ۶۲ روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای کوبیدن قدمهام میرقصو
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄
قسمت ۶۳
نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پیش با بی انصافی داخل کیفم حبسش کردم!!
دلم گرفت .
باشرمندگی به سمت کیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم.همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی که روسریم رو سرم کرده بود نزدیکم شد و نچ نچ کنان گفت:
-وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو کیفت با این سرو شکل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ کردند. چه شرایط سختی بود.
از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم. دانه های درشت اشکم یکی بعد از دیگری پایین میریخت.
نمیدونم دلم از زهر کلام اون زن سوخت یا از مجازاتی که به واسطه ی بی حرمتی کردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..و من تاوان سختی دادم.خیلی سخت. بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل کنم.با بدنی کوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای کوچه راه افتادم.
ماشین اورژانس از کنارم رد شد.حتی روی تشکر کردن از اون مرد بینوا که بخاطر من اسیب دیده بود رو هم نداشتم.
🍃🌹🍃
اینبار برام مهم هم نبود که صدای گریه هام بلند شه.چادرم رو محکم چسبیده بودم و در تاریکی کوچه ها، های های گریه میکردم.من به هوای چه کسی وبه چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب کرده بودم؟! تا کی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بی توجهی او، تحقیر بشم.؟؟؟ اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یک نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم:خدایااا خستم!!!
از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم..همه تنهام گذاشتن.تو هم تنهام گذاشتی.از یچگی..از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول کردی.اولا فک میکردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فکر میکردم.اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی.تا بهم بفهمونی اینا بنده های خوبم هستن.تو لیاقتشونو نداری.. وسط گله گذاریهام یادم افتاد که چقدر جملاتم شبیه پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد..
🍃🌹🍃
دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظه ی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقه ی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشک ریختم.نمیدونم تا بحال اشک از ته دل ریختید یانه.؟! وقتی از ته دل گریه میکنی اشکهات صورتت رو میسوزونند…
همچنان در میان کوچه های پیچ در پیچ گم شده بودم.و برام اصلا اهمیتی نداشت که راه خروج از این کوچه ها کدومه.به نقطه ای رسیده بودم که هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت وخواری وتنهایی نباشم!
🍃🌹🍃
رسیدم به پیچ کوچه. همون کوچه ای که تا چند دیقه پیش داشتم با ترس میدویدم ! ! ناگهان محکم خوردم به یک تنه ی سخت وخوش بو!!!
از وحشت جیغ زدم.
در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم که با نگرانی و تعجب نگاهم میکرد.دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم که اون هم رفت….
او بی خبر از همه جا عذرخواهی کرد.
در اوج نا امیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه کردم.
چند دقیقه گذشت واو مات ومبهوت از رفتارات من در سکوت به هق هقم گوش میداد. من با کلمات بریده بریده تکرار میکردم:
-حاج …اقا…حا..ج اقا
او مقابلم نشست. سرم پایین بود.نگران و محجوب جواب داد:
-بله؟ ؟ …چی شده؟
سرم رو بالا گرفتم و با صورتی که مالامال اشک بود نگاهش کردم.
از گریه زیاد سکسکه ام گرفت بود و مدام تکرار میکردم:
-حاجج آ…قا..
او انگار تازه منو شناخت.
به یکباره چشمانش درشت شد و حیرت وتعجب جای نگرانی رو گرفت.پرسید:
-شما هستی؟ شما.؟؟ شما دوست خانوم بخشی نیستی؟
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼🍃🌼.═══════╗
👇
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
╚═══════🌼.🍃🌼═╝
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب🍄 قسمت ۶۳ نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم که ساعتی پ
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۶۴
من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم.او با یک الله اکبر از جا بلند شد و گفت:
-اینجا چیکار میکنید؟
وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت:
-استغفرالله..بلند شید..بلند شید از روی زمین. صورت خوشی نداره.
پاهام درد میکرد.به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم.او از جیبش یک دستمال گل دوزی شده ی تمیز درآورد و مقابلم گرفت:
-صورتتون خونیه!
🍃🌹🍃
دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم.حیف این دستمال بود که کثیفش کنم.جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو کیفم.
و از داخل کیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاک کردم.ولی لخته های خون در صورتم خشک شده بود.
حاج مهدوی آهی کشید و با همون ژست همیشگی پرسید:
-میخواین ببرمتون درمانگاه؟
با لبخندی تلخ گفتم:
-هنوز هزینه ی درمانگاه جنوب رو باهاتون تصفیه نکردم.
او نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وسرش رو تکون داد. شرمنده بودم شرمنده تر شدم.! او یک قدم جلو اومد و گفت:
-اینجا این وقت شب کجا میرفتید؟ یادمه گفته بودید پیروزی زندگی میکنید.
سکوت کردم.حتی روی نگاه کردن به او را نداشتم.او آهی کشید و در حالیکه میرفت گفت:
-زیاد اینحا نایستید.برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناکه..
با وحشت و اضطراب گفتم:
-حاج آقا..
برگشت نگاهم کرد.گفتم
-من گم شدم.میشه باهاتون تا یه جایی بیام.. قول میدم ازتون فاصله بگیرم…
اجازه نداد جملمو تموم کنم.اخم دلنشینی کرد و گفت:
-همراه من بیاین.
🍃🌹🍃
پشت سرش راه افتادم.اشکم بند نمیاومد. خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی. میان راه توقف کرد وبه طرفم برگشت.رو به زمین گفت:
_مطمئنید که احتیاجی به درمانگاه ندارید؟
وقتی دید ساکتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم که صدا زد:
_تشریف نمیارید؟؟
با دودلی و اضطراب سمتش رفتم.با خودم فکر کردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناک و بی درو پیکر پارک کرده!؟ نمیترسید که کسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب را باز کرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت:
-بفرمایید لطفا.بنده میرسونمتون.
سوار شدم.بینیم به شدت درد میکرد و چانه ام میسوخت.هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم.از داخل کیفم آینه ی کوچک جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخوداگاه گفتم:
-وااای! !
او در حالیکه کمربندش رو می بست با لحنی سرد پرسید:
-اتفاقی افتاده؟
من با دو دلی و شرمندگی گفتم:
_ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟
او با دقت به اطراف ماشینش نگاه کرد و بی آنکه سرش رو به طرفم برگردونه گفت:
-دارم ولی گمونم گرم باشه.تو مسیر براتون خنکش رو میخرم
با عجله گفتم:
-نه نه برای خوردن نمیخوام.میخواستم صورتم رو بشورم.
او بطری آب رو به سمتم تعارف کرد.در ماشین رو باز کردم و دستمالم رو آغشته به آب کردم و صورتم رو شستم.دستم رو نزدیک بینی ام نمیتونستم ببرم چون خیلی درد میکرد.بی اختیار گفتم
-اگه بینیم شکسته باشه چی؟
او با صدایی نجوا مانند در حالیکه متفکرانه به خیابون نگاه میکرد گفت:
-اول میریم درمانگاه.
گفتم:
-نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم. خودم فردا میرم.
او بی آنکه جوابم رو بده ماشین رو روشن کرد. در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سکوت کردم.
دقایقی بعد مقابل یک درمانگاه توقف کرد.
گفتم:
-حاج آقا من که گفتم درمونگاه نمیام!
او در حالیکه کمربندش رو باز میکرد و از ماشین پیاده میشد گفت:
-رفتنش ضرری نداره.در عوض خیالتون راحت میشه.
به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم.پول زیادی همراهم نبود.با اصرار گفتم:
-حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم!
او نگاهی گذرا به من کرد و با حالتی عصبی گفت:
-نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید!
انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود. چون رفتار اون روزم روبه رخم میکشید.با دلخوری جواب دادم:
-بحث این حرفها نیست.باور کنید حوصله ی درمونگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه.خواهش میکنم درکم کنید.
او سکوت معنا داری کرد!!
تمام حواسم به او بود.حرکاتش شبیه کسانی بود که خیلی به خودشون فشار می آوردند چیزی بگن ولی نمیتونستند. من حدس میزدم چی تو ذهنشه.هرچه باشد او منو با اون سرو شکل خونی تو کوچه پس کوچه های اون محله ی ترسناک دیده بود و قطعا فکرهای خوبی نمیکرد.
باید چی کار میکردم؟ کاش ازم میپرسید؟! خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم که اون مرتیکه خفتم کرد؟! بعد نمیگه تو غلط کردی دنبالم راه افتادی؟ او در سکوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید..
ناگهان بی مقدمه گفت:
-چرا منو تعقیب میکنید؟
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #رهایی_از_شب
✍ نویسنده ؛ « #ف_مقیمی »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼🍃🌼.═══════╗
👇
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
╚═══════🌼.🍃🌼═╝