خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
ناگهان در هال باز شد، عطر عجیبی به مشام رسید،عطری که تا به حال نمونه اش را حس نکرده بود، انگار عطر ب
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۶۵ و ۶۶
فتانه توی خانهٔ آقای عظیمی بزرگ، آقامسلم، که برادر آقا محمود بود و ساکن قم بودند، مانند مرغ سرکنده راه میرفت و هی خود خوری میکرد، گاهی می ایستاد و رو به آقا مسلم که بزرگ خاندان بود میکرد و میگفت:
🔥_ببین شما به عنوان بزرگتر باید جلوی این وصلت را بگیرید، من بوی خوشی از این اوضاع نمیشنوم، اگر روح الله این دختره را بگیره، عاقبتش همون عاقبت محمود هست که زنش ولش کرد و رفت، دختری که مهریه اش۶۱۴ سکه باشه، معلومه که به خاطر رسیدن به این سکهها میره دادگاه و مهریه را میذاره اجرا و گور بابای شوهر...
و بعد خیره در چشمان آقامسلم با لحنی ملتمسانه ادامه داد:
🔥_خواهش میکنم اگر راه داره جلوی این ازدواج را بگیرید.
آقا مسلم همانطور که دانه های تسبیح سیاه رنگ دانه درشت را با دستش تندتند جابه جا میکرد، سری تکان داد و گفت:
_لاالهالاالله، چی میگی زن داداش؟! الان اون دختر عقد کردهٔ روح الله هست، یک هفته پیش که بی سرو صدا رفتین محضر و عقدش کردین، میبایست این فکرا را بکنید و این حرفها را بزنید، الان دیگه وقتی نیست اینجور حرفا زد.
فتانه که انگار میخواست به هر ترتیبی شده به خواستهاش برسد، مانند بچهای لجباز پایش را به زمین کوبید وگفت:
🔥_من نمیدونم بایددد جلوی این وصلت را گرفت، حالا چه جوری؟! من نمیدونم، شما که درس خونده اید و سری توی سرا دارید،باید بهتر بدونید، والا قرار شد بعد عقد محضری یه بله برون ساده بگیریم، خانم خانما رفته بیش از صد تا مهمون دعوت کرده، نمیدونم سفره عقد سفارش داده و از همه بدتر رفته تو بهترین آرایشگاه شهر که خدا تومن پول میگیرن نوبت گرفته، آخه این پسرهٔ یک لا قبا از کجا آورده خرج قرت و فرت این دختره بکنه هااا؟!
آقا مسلم نگاهی از سر تاسف به فتانه کرد و گفت:
_ببین خوب دختره حتما آرزو داره، مهمون دعوت کردن تو خونه خودشونه، مگه اومدن رو سر تو که اینقدر جلز و ولز میکنی؟! بعدم عقد رسمی کردن، الان این دو تا زن و شوهرن نمیشه مجلس را به خاطر حرفای تو بهم زد..!!
فتانه که از شدت عصبانیت چشمانش سرخ شده بود، فریادی زد و گفت:
🔥_من میگم باید بهم بخوره، باید بخوره، اینا هنوز یک روز هم با هم نبودن پس زن و شوهر حساب نمیشن..
در همین حین روح الله که قامت مردانهاش در کت و شلوار طوسی رنگ مردانه تر شده بود و بوی ادکلنش فضا را پر کرده بود داخل شد و گفت:
_باید برم آرایشگاه دنبال فاطمه، خیلی وقته آماده شده، حیرونه، گناه داره...
فتانه که با این حرف عصبانیتش بیشتر شده بود، جلوی روح الله ایستاد و یقه لباسش را محکم گرفت و گفت:
🔥_به درک که حیرونه، گناه من دارم، گناه پدر بدبختت داره که نمیفهمه چه بلایی قراره سرش بیاد و دو روز دیگه باید مهریه این خوشگل خانم را بده..
روح الله که انگار تمام عالم بر سرش خراب شده بود، میخواست حرفی بزند که محمود از پشت سرش بیرون آمد و رو به فتانه گفت:
_به تو ربطی نداره ضعیفه، برو کنار تا دندونات را توی دهنت را خورد نکردم..!!!
فتانه که از لحن محمود ترسیده بود، خودش را به انتهای هال کشید و همانطور که دندانی بهم میسایید زیر لب گفت:
🔥_نشونتون میدم یک من ماست چقدر کره داره، اگر گذاشتم زندگی اینا رنگ و روی زندگی آدمیزاد داشته باشه، فتانه نیستم..!
فاطمه برای چندمین بار نگاه روی ساعت مچی دستش کرد، دقیقا دو ساعت از زمانی که قرار بود دنبالش بیایند، گذشته بود و هنوز خبری نبود، اینقدر استرس کشیده بود که شک نداشت الان رنگ و رخ همچون این ساعت زرد و طلایی، به زردی میزد.
نگاه خیرهٔ آرایشگر و شاگردانش،بدتر از همه چیز او را اذیت میکرد، انگار با نگاهشان به او می گفتند:
_برو دیگه، ما خسته ایم
و گاهی حس می کرد که با تمسخر دربارهٔ او در گوشی صحبت میکنند. فاطمه خیره به عکس خودش در آینه روبه رو شده بود که زیباتر و غمگین تر از همیشه به او چشم دوخته بود،
او مطمئن بود که هر چه هست زیر سر فتانه هست،چون برخورد او را در محضر دیده بود و پشت چشم نازک کردنش هم شاهد بود، تمام اینها باعث دلسردی فاطمه میشد اما وقتی به روح الله و چهره مظلوم و لیخند مهربانش فکر میکرد، تمام دلسردی ها زایل میشد.
فاطمه غرق در افکارش بود که صدای یا الله در فضا پیچید، با هیجان از جایش بلند شد، این صدا جز صدای روح الله نمی توانست باشد. روح الله با دسته گلی پر از غنچه های صورتی رنگ که دورش را با توری زیبا قاب گرفته بودند
و پاپیونی بلند به شکل پروانه به طرف فاطمه آمد، فاطمه که در لباس سفید و بلند عروسی، قدش بلندتر و زیباتر به نظر میرسید، مانند پری دریایی شروع به لبخند زدن کرد و زیر لب گفت:
خبرگزاری روستای صرم(صرم نیوز)
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۶۵ و ۶۶ فتانه توی خانهٔ آقای عظیمی بز
_الهی قربونت بشم که به فکر دسته گل هم بودی.
عروس و داماد سوار بر پرایدی سفید رنگ که روح الله به عاریت گرفته بود شدند و به طرف خانه عروس خانم حرکت کردند.
بوی عود و کندر و اسپند با بوی ادکلن داماد در هم آمیخت و صدای کل کشیدن از همه طرف بلند شد.
فاطمه از زیر چادر حریرش اطراف را نگاه میکرد و نگاهش روی فتانه قفل شد، انگار که نه به عروسی بلکه به عزا آمده بود، فاطمه یک لحظه با دیدن چهره اخمو فتانه، دلش لرزید،
اما فشار آرامی که روح الله به بازوی او داد و گرمی آغوش همسرش، او را در عالمی دیگر کشانید. فاطمه و روح الله روی مبلی که جلوی سفرهٔ نقره ای رنگ عقد بود، نشسته بودند و در آینهٔ بختشان، غرق در نگاه یکدیگر شده بودند.
وقت، وقت دادن هدیه اقوام بود. نوبت اول را به اقوام عروس دادند، زهرا خواهر فاطمه جلو آمد تا هدایا را جمع کند، هرکس در خور توانش تکه ای طلا چشم روشنی برای عروس و داماد گرفته بود،یکی انگشتر و یکی النگو، یکی سکه و یکی پلاک طلا..
اقوام عروس سنگ تمام گذاشتند،زهرا کادوها را داهل کیف کوچک سفید رنگ با زنجیر نقره ای که متعلق به عروس بود گذاشت و غافل از این بود که فتانه چشم از این هدایا برنمیدارد و شمارش همهشان را دارد
حالا نوبت اقوام داماد بود، قبل از اینکه کسی نزدیک برود فتانه سر در گوش زیور دختر شمسی کرد و گفت:
🔥_برو تو هدایای قوم و خویشا را جمع کن و با صدای بلند بگو...
زیور از خدا خواسته دست شراره را که دخترکی ریز نقش بود در دست فتانه گذاشت و گفت:
🔥_حواست به شراره و بقیه بچه ها باشه من الان میام..
زیور جلو رفت و زهرا را به کناری زد، اقوام روح الله یکی یکی جلو می آمدند و هدیهشان را میدادند و زیور هم باصدای بلند به همه اعلام میکرد اما در کمال تعجب تمام هدایا را در کیفی که فتانه به او داده بود، چپاند و بعد از پایان کار کیف در کمتر از آنی ناپدید شد
و روح الله خوب میدانست که این هدایا هم دنباله رو آن پولهای بی زبانی بود که مادرش برایش کنار گذاشته بود و فتانه با لطایف الحیل از چنگش درآورده بود..
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ «طاهره سادات حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
فروشی ❗️❗️❗️❗️ یه قطعه زمین به متراژ 230متر محله پایین قیمت کارشناسی روبه رو منزل اقای ابوالفضل تسلیمی شماره تماس 09124516578
#حسینجانمـــــ【♡】ـــــ
لطفی بنما
که خاک پایت گردم
دامن بتکان که تا گدایت گردم
دلتنگ زیارت توام اربابم
من را به حرم ببر فدایت گردم
#السلام_علیک_یا_اباعبداللهـــــ♥️.....
#اللهم_ارزقنا_حرم
💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚
#سلام_ارباب_خوبم 😍✋
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
#سلام_امام_زمانم 😍✋
ما را در آورده از پا،
این درد چشمْ انتظاری
تا کی جدایی و دوری؟
تا کی دل و بی قراری؟
🔸شاعر: محمدقاسمی
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
✨اللَّهُمَّاجْعَلْنٰا مِنْأَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ🤲
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
♨️ توسل به امام عصر علیه السلام
🔸 مرحوم نخودکی در نامه ای به یکی از علما پیرامون نحوه توسل به امام عصر علیه السلام فرمودند :
✅ برای حوائج یک هفته قبل از طلوع آفتاب ۷۱ مرتبه بگو :
🔹 یا الله یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا فاطِمَه یا صَاحِبَالزَّمان اَدْرِکنی وَ لا تُهْلِکْنی
📚 منبع : نامه به یکی از علما و سادات دزفول (نسخه خطی)
#امام_زمان
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷
13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴چرا برای دفع بلایا ،غذای روزانه را به
نیّت صدقه سلامتی حضرت ،خرید و طبخ
نمی کنیم
تا اثراتش را ببینیم؟....
✋نشر دهیم
#به_عشق_امامزمان
#به_نیت_فرج
💟#کانال_خبرگزاری_صرم(صرم نیوز)
@sarm_news
🔴🔷🔴🔷