-رمان رفیق بسیجی
#پارت _۱
☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️
☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️
☺️☺️☺️☺️☺️☺️
☺️☺️☺️☺️☺️
☺️☺️☺️☺️
☺️☺️☺️
☺️☺️
☺️
امیر رضا : محمدددد محمدد داش ممد 😫😫😫
محمد: جاان محمد 🙂
امیر رضا: فرمانده چکارت داشت واسه ماموریت بود؟🧐
محمد:میخاست زمان تعیین کنیم واسه جلسه
امیر رضا: جلسه؟ جلسه چی🧐
ماموریت گشت زنی نمیریم امشب؟
محمد: آره جلسه برای ماموریت 🙃
نه متاسفانه امروز نمیریم گشت
امیر رضا: ای بابا کی میریم
خب باشه 😕
محمد:زمان بگین من به فرمانده بگم راستی به علیرضا هم بگو
امیر رضا: باشه میگم فردا بعد جلسه خوبه؟
محمد:اره خوب میگم
----------
پ ن: سلام امدم با رمان🙂🙃
رمان رفیق بسیجی
#پارت _۲
☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️
☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️
☺️☺️☺️☺️☺️☺️
☺️☺️☺️☺️☺️
☺️☺️☺️☺️
☺️☺️☺️
☺️☺️
☺️
راوی:قرار بود بعد جلسه بریم گشت زنی
سید امیررضا:علیرضاااااااااااابریم دیگه دیر شد🙄
سید امیر رضا:آرمان توهم بیا
محمد:امیر رضاا
سید: جانم داداش😌
محمد:جانت بی بلا فرمانده زنگ زده بود میگفت اگه امکان داره زود بیاید
امیر رضا:واااای از دست اینا بریم ارماان،علیرضاا دیر شد😡😠😠
علیرضا:چخبرتونه اومددم خونه بودم داشتم یه دوش میگرفتم🤭
سید:من از دست این دق میکنم 😵💫
سید:به آقا پیداش شد دوش میگیری انقد دیر نکن 😑
علیرضا:آرمان کووو🤦
علیرضا:بچه ها دیر شد بریم الان هرچی بشه فرمانده از چش من میبینه
سید:بریم دیگه🚶♀
محمد: نترسین من به گردن میگیرم😶
سید:آرماان😩😩
سید:بریم بابا این نمیاد😰
سید:بریم علیرضا ماشین روشن کن😔
علیرضا:باش داداش
محمد:من باماشین سپاه اومدم زود سوارشید بریم🚙🚙
_____
پ. ن: ارامش طوفان نزدیک