eitaa logo
[ سَربآز ³¹³ ]
833 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
42 فایل
ما ؟ شیعهِ مولا علی بیشتر سَرباریم تا سرباز ؛ نه خشک ِمذهب ، نه شُل مذهب یه چیزی بین ِاینها ؛ شاید سربازی باشیم در رکاب ِآقا³¹³؛ ‹ نیمچه عکاس | شاید منتظر ³¹³ › اگر ایرادي‌ بود به‌ ما بچسبونید ، نه‌اسلام * دین‌ اسلام‌ کامله‌ ولی‌ من ُشما ، نه . !
مشاهده در ایتا
دانلود
💚💚💚💚💚💚💚💚💚 درمجالسی که می رفتیم واو نبود ، باز دلتنگی خودش را داشت.. به هرحال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده وحلاوت ان را حس کرده باشد ، درنبودش خیلی بهش سخت می گذرد.. در زمان مرخصی اش ، می خواست جور نبودش را بکشد سفره می انداخت ، غذامی اورد ، جمع می کرد ، ظرف می شست ، نمی گذاشت دست به سیاهو سفید بزنم می نشست یکی یکی لباس ها را اتو می زد. مهارت خاصی دراین کار داشت و اتوکشی هیچ کس را قبول نداشت همان دوران عقد یکی دو بار که دید چندبار گوشه دستم را سوزاندم ، گفت: ((اگه تو اتو نکنی بهتره!)) مدتی که تهران بود ، جوری برنامه ریزی می کرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش از بین دوستاش فقط با یکی رفیق گرمابه وگلستان بودند و رفت امد داشتیم.. می شد بعضی شب ها همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دونبودند ، بازماخانم ها باهم بودیم راضی نمی شدم دوباره مادر شوم .. می گفتم:((فکرشم نکن! عمرا اگه زیربار بچه وذبارداری برم!)) خیلی روضه خواند . میگفت : ((الان تکلیفه آقا گفتن بچه بیارید)) ومی خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند! بهش گفتم:((اگه خیلی دلت بچه می خواد ، می تونی دوباره ازدواج کنی!)) کارد بهش می زدی ، خونش درنمی‌آمد . می گفت:((چندسال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟!)) به هرچیزی دست زد که نظرم راجلب کند ، امافایده نداشت! نه اوضاع و احوال جسمی ام مناسب بود ، نه از نظر روحی امادگی اش را داشتم. سر امیر محمد پیر شدم
"رمان،جانم‌میرود"🌱 () ــــ شرمنده من نمی خواستم اینجوری بشه احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت ــــ دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن ـــ اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم ـــ بس کن دختر بخواب احمد آقا چراغ را خامو ش کرد ـــ هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست مهیا با لبخند به در بسته خیره شد حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود " موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته" از صبح تا الان در خونه نشسته بودحوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کالفه شد و به خانه خواهرش رفت مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد ــــ آخ مامان پامم شکست آرام از جایش بلند شد ـــ کیه ــــ مریمم ـــ ای بمیری مری بیا بالا مریم با در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست ــــ چند بار گفتم بهم نگو مری ـــ باشه بابا از خدات هم باشه مریم وارد خانه شد ـــ سلام ـــ علیک سلام مریم کوله مهیارو به سمتش پرت کرد ــــ بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی ـــ کوفت یه نگاه به پام بنداز مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت ــــ وا پات چرا قرمزه ـــ اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم مریم زد زیر خنده ــــ رو آب بخندی چته ــــ تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی ـــ اگه به شما باشه آره دختر عموت این بالرو سرم اورد تو هم پایش را باالا اورد و نشان مریم داد ـــ این بلا رو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد ــــ خوبت می کنیم جم کن ، راستی مهیا پوسترم ؟؟ ــــ سارا گفت گذاشته تو کوله ات مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید ــــ پاشو اینو بزن برام تو اتاقم ــــ عکس چیو ــــ عکس شهید همتو دیگه مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد ـــ چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که مریم لبخندی زد ــــ چشم پاشو به طرف اتاق رفتن مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت ــــ چی شده ــــ نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم مریم محکم بر سرش کوبید ــــ زهرم ترکید دختر گفتم حاالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه ــــ عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد ــــ کمتر حرف بزن اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد ــــ اینو بکن مریم عکس را کند و عکس شهید همت را زد ـــ مرسی مری جونم مریم چسب را به سمتش پرت کرد مریم کنارش روی تخت نشست سرش را پایین انداخت ــــ مهیا فردا.... [سرباز]