✨
✅ ذکر بسیار عالی از آیت الله سید علی قاضی ره ،برای رفع همه مشکلات
علاّمه انصاری لاهیجی که ازشاگردان مرحوم آیت الله قاضی هستند، فرمودند: روزی از ایشان پرسیدم که: در مواقع اضطرار و گرفتاری چه در امور دنیوی و چه در امور اخروی، و در بن بست کارها به چه ذکر مشغول شوم تا گشایش یابم؟
سید علی قاضی ره در جواب فرمودند:
”پس از پنج مرتبه صلوات و آیة الکرسی، در "دل خود و بدون آوردن به زبان "بسیار بگو:
«اللّهُم اجعَلنی فی دِرعِکَ الحَصینَةِ الّتی تََجعَلُ فیها مَن تَشاءُ» إن شاء الله گشایش یابد.
💥علاّمه انصاری فرمودند:من اطاعت کرم و در مواقع گرفتاری های سخت و مشکلات لاینحلّ به این دستور عمل کردم و نتیجه های عجیب و بسیار عالی گرفتم...
📚 مهر تابناک ص۲۶۰
@seshanbehaymahdavi313
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
@seshanbehaymahdavi313💞✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_پنجم
علیرضـا زیرچشـمی نگـاهم کـرد. فکـر کـنم پـدر و پسـر تمـام مـدت حواسشـون بـه مکالمـه مـن بـود !
قبل از اینکه سؤال دیگه اي بپرسند خودم گفتم:
- پسرعموم بود. قطع شد الان دوباره زنگ میزنه!
دایی چیز دیگـه اي نگفـت امـا مطمـئن بـودم فهمیده کـه این یـه گفـت وگـو ي معمـولی نبـوده کـه مـن رو اینطــور بهــم ریختــه بــود! بــراي رهــایی از جــو آنجــا بــه بهانــه ي آب رفــتم آشــپزخونه ! یــه نــیم
ساعتی معطل کردم وقتی برگشتم زن دایی را مشغول صحبت با تلفن دیدم.
- من خداحافظی می کنم سهیلا جان اومد گوشی خدمتتون.
زن دایی دستش را روي گوشی گذاشت و آهسته گفت:
- زرین خانمه! می گه پسرش چند لحظه پیش زنگ زده اما تو قطع کردي!
با قیافه حق به جانبی گفتم:
- از اون ور قطع شد.
- خیلی خب بیا ببین چیکارت داره.
با اکراه گوشی را گرفتم و البته نگاه سرزنش بار زن دایی هم از نظرم دور نماند.
- سلام سهیلا جون.
- سلام زن عمو.
- یادي از ما نمی کنی!
- ببخشید خیلی درس دارم.
- اون وري ها چطورن؟
بعد با لحنی پر از تمسخر گفت:
- حــــاج خانم، حــــاج آقا؟
از همچین مادري همچنین پسري بعید نبود! منم خیلی سرد و خشک گفتم:
- خدا رو شکر، خیلی خوبن.
- سهیلا جون عید همه می خوایم بریم کیش، زنگ زدم بگم تو هم بیایی؟
- عمه فروغم میاد؟
- نه، ما و فرنگیس اینا، فرزین هم هنوز ایرانِ، اونم میاد.
به هیچ عنوان دلم نمی خواست با این قوم اجوج و ماجوج برم مسافرت! بدون معطلی گفتم:
- کاش زودتر می گفتین دایی براي مشهد بلیط گرفته!
- وا راست میگی؟ آخه مشهد که جایی براي تفریح نداره؟
- من نمی دونم! بلیط گرفتن دیگه!
- یعنی نمیاي دیگه؟!
- نه زرین جون شرمنده!
- باشه عزیزم مختاري، باي.
قبل اینکه گوشی رو بگذاره بلند گفت:
- خلایق هر چه لایق!
بعـد از اتمـام مکالمـه بـا دیـدن دایـی و زن دایـی و حتـی علیرضـا کـه بـا تعجـب نگـاهم مـی کردنـد، بـا خجالت در حالی که سرخ شده بودم گفتم:
- ببخشید دروغ گفتم اما اصلاً حوصلشون رو نداشتم.
صداي زن دایی بلند شد که گفت:
- دروغ نگفتی مادر.
بعد هم رو به دایی کرد و گفت:
- با یه مسافرت به مشهد چه طوري اسد آقا؟
دایی دستاش رو به هم زد و گفت:
- چی از این بهتر نظر شما چیه آقاي دکتر؟
علیرضا خندید و گفت:
- عالیه، هم زیارت می کنیم هم یه سري میریم اصفهان و دیدن عاطفه و عاتکه!
- راسـت میگـی دلـم بـراي دختـرام تنـگ شـده، پاشـم پـیش دسـتی کـنم زنـگ بـزنم بهشـون تـا اونـا برنامه نریختن بیان اینجا، ما بریم اونجا پیششون!
روز دوم عید بـا ماشـین علیرضـا بـه سـمت مشـهد حرکـت کـردیم. مشـهد خیلی شـلوغ بـود بخصـوص حرم امام رضـا (ع) کـه جـا ي سـوزن انـداختن نبـود . علیرضـا هتلـی لـوکس رزرو کـرده بـود البتـه مـد یر هتل عموي یکی از دوستانش بود و ما با پارتی تونستیم اون جا اقامت کنیم.
مـن و زن دایـی هـم یـا حـرم بـودیم یـا بـازار! ایـن دو روز پسـردا یی حسـابی تحویلمـون گرفـت و کلـی ولخرجـی کــرد. بعـد از مشــهد بـه اصـفهان رفتــیم. هـر دو دختــر دایـی اصـفهان زنـدگی مــی کردنــد.
دختــر دایــی بــزرگم عاطفــه، از علیرضــا بزرگتــر بــود شــوهرش کارمنــد بانــک و پســر دوســت دا یــی اسد بود. عاطفه سفید و تپـل و فـوق العـاده خـوش خنـده و خـوش اخـلاق بـود . دوتـا دختـر دو قلـو هـم به نام حدیثه و حنانه داشت.
عاتکـه دو ســال از علیرضـا کــوچکتر بـود. خـودش و شـوهرش مهنــدس صـنایع غــذایی بودنـد. ســبزه و بـا نمـک، آرام و کـم حـرف. پسـرش امـین هـم مثـل مـادر و پـدرش آرام و بـی صـدا بـود. شـوهراي عاطفـه و عاتکـه بـا هـم پسـرعمو بودنـد . خیلـی وقـت بـود دختردایـی هـا را ندیـده بـودیم. در سـفري
که چند سال پـیش بـه اصـفهان داشـتیم بـه خانـه آنهـا نرفتـه بـودیم. بـه نظـرم مـادرم عمـه يِ دلسـنگی بود کــه حاضــر بــه دیــدن بـرادرزاده هــاش نشـده بــود . از اینکــه احسـاس مــی کــردم خــانواده دایــی موجــب ســرافکندگی مــادرم در مقابــل خــانواده شــوهرش بودنــد . حالــت بــدي بهــم دســت مــی داد.
یعنی مادیات اینقدر از نگاه مادرم اهمیت داشت؟
**
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313 💞✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_ششم
علاوه بر خانه دختردایـی هـا، خانـه ي آقـاي غفـاری دوسـت دا یـی هـم رفتـیم. آقـا ي غفـاري یـه دختـر بـه نـام مونـا و یـه پسـر ده سـاله بنـام مجیـد داشـت. مونـا سـال آخـر پزشـکی بـود، چشـمان درشـت عسلی با پوست سـبزه داشـت خیلـی شـبیه هنـدی هـا بـود قـدش حـدود یـک و پنجـاه و شـش و از مـن کوتاهتر بود کلاً ریز اندام بود.
تیـپ سـاده اي داشــت رویـش را خیلـی معمــولی مـی گرفـت. چشـم زن دایـی را خیلــی گرفتـه بــود و زن دایــی بــا زیرکــی تمــام، مواظــب حرکــات مونــا بــود . از رفتارهــاي علیرضــا چیــزي ســر درنمــی آوردم. همان طور که با من رفتار می کـرد بـا مونـا هـم ! امـا حـالات مونـا فـرق داشـت . چنـد بـار مچـش را در حـال دیـد زدن علیرضـا گـرفتم و البتـه یـه جانمـاز پـر از گـل یـاس کـه بـراي پسـردایی پهـن مـیکـرد از نگـاه مـن خبـر از دل گرفتـار مـی داد. دختـر بـا سیاسـتی بـود. بیچـاره علیرضـا هـم کلـی سـرخ می شـد و تشـکر کوتـاهی میکـرد . از حرکـات مونـا خنـده ام مـی گرفـت . خیلـی کنجکـاو بـودم ببیـنم قبلاً چه جوري برخورد داشتند! آیا چیزي بینشان بود یا نه؟
بــالاخره در چهــارمین روز اقامــت در اصــفهان، در خانــه عاتکــه، زن دا یــی ســر صــحبت بــا مــن و
دخترانش باز کرد.
- بچه ها نظرتون راجع به مونا و علیرضا چیه؟
عاطفه گفت:
- به نظرمن خیلی به هم میان، هر دو شونم که پزشکن، علیرضا هم وقتشه دیگه زن بگیره!
- توچی می گی عاتکه؟
- اصل اون دو تا هسـتن! بایـد ببینـیم اونـا چـی مـی گـن؟ اصـلاً مونـا راضـی هسـت یـا نـه؟ علیرضـا هـم
همین طور...
- مونـا را کــه مطمئــنم! از حرکــاتش فهمیــدم، امــا مــزه دهــن علیرضــا را نمــی دونــم؟ سـهیلا تــو چــی
فکر می کنی؟
خیلـی دلـم مـی خواسـت علیرضـا ازدواج مـیکـرد و آن وقـت مـن راحـت و تنهـا بـا دایـی و زن دایـی زندگی میکـردم و دیگـر لزومـی نداشـت مراقـب رفتـارم باشـم . تـا بـه آقـا برنخـورد . در ثـانی از ایـن همه حجاب داشتن خسته شده بودم. بنابراین گفتم:
- به نظر من خیلی به هم میان، فکر کنم علیرضا خان هم خوشش اومده باشه!
زن دایی به فکر فرو رفت و حرفی نزد.
آخر هفته تصمیم گرفتیم بـا خـانواده غفـار ي بـرا ي تقـر یح بـه خـارج شـهر بـرو یم. مـا زودتـر بـه محـل مــورد نظــر رســیدیم. در همــین فرصــت، زن دایــی موضــوع خواســتگاري را جلــوي جمــع بــا علیرضــا
مطرح کرد.
علیرضا در ابتدا کمی سرخ شد اما خیلی زود به خودش مسلط شد و گفت:
- من هنوز قصد ازدواج ندارم!
زن دایی با دلخوري گفت:
- پس کی قصد داري؟ وقتی من مردم!
علیرضا اخمی کرد و با کلافگی گفت:
- این حرفا چیه مامان، خدا نکنه! وقتش که شد خودم بهتون می گم.
**
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313 💞✨
♡خدایااگر فراموش ڪردم
ڪه خدای بزرگی دارم
♡تو فراموش نکن ڪه بنده
کوچڪی دارے ...
♡با نوازشی یا شاید تلنگری آرام
مهربانی و بزرگیت را
♡به من یادآوری ڪن
#آمین
▒شبتان پُر از عطر خدا▒
@seshanbehaymahdavi313
🌸سلام صبح شما بخیر
💠و ان یکاد میخوانم برای امروزتان
💠الهی که از چشم بد دور
💠ونگاه نامردمان در امان
💠از حسودان فاصله و
💠از شر شیطان محفوظ باشید
♦️نگاه خدا هرلحظه همراهتان♦️
@seshanbehaymahdavi313
✅ داستان واقعی
💢برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند
✍حجت الاسلام شیخ احمد کافی فرمودند :یک نفر از رفقا از یزد نامه ای به من نوشته؛ آدم دینی خوبی است از عاشقان امام زمان است، از رفقای من است. در نامه چیزی نوشته که مرا چند روز است منقلب کرده؛ گرچه این پیغام خیلی به علما رسیده، به مرحوم مجلسی گفته به شیخ مرتضی انصاری گفته به شیخ عبدالکریم حائری گفته و... ، این بنده خدا نوشته: من چهل شبِ چهارشنبه از یزد می آمدم مسجد جمکران، توسلی و حاجتی داشتم.
شب چهارشنبه چهلمی، دو هفته قبل بود. در مسجد جمکران خسته بودم، گفتم ساعتی اول شب بخوابم، سحر بلند شوم برنامه ام را انجام بدهم. در صحن حیاط هوا گرم بود، خوابیده بودم یک وقت دیدم از در مسجد جمکران یک مشت طلبه ها ریختند تو، گفتم چه خبر است؟ گفتند: آقا آمده.
🔺 من خوشحال دویدم رفتم جلو، آقا را دیدم اما نتوانستم جلو بروم. حضرت فرمودند: برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند. به خدا قسم آی مردم دعاهایتان اثر دارد، ناله هایتان اثر دارد. خود آقا به مرحوم مجلسی فرموده: مجلسی به شیعه ها بگو برایم دعا کنند. هِی پیغام می دهد، به خدا دلش خون است.
قربان غریبی ات شوم مهدی جان
📚 کتاب ملاقات با امام زمان در مسجد جمکران، ص۱۵۸
@seshanbehaymahdavi313
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
@seshanbehaymahdavi313💞✨