eitaa logo
🌹سه شنبه های مهدوی پایگاه شهید آوینی🌹
27 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
509 ویدیو
86 فایل
/هوالخبیر/ 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 🌹 سلامتی و فرج امام زمان(عج) صلوات🌹 امام‌خامنہـ ‌ای ‌: [ در‌شبڪه‌های‌اجتماعـے‌فقط‌به‌فڪر‌خوش‌گذرانی‌نباشید شما‌افسران‌جنگ‌نرم‌هستید💛 آیدی ادمین کانال👇👇👇 @ZHS1359 @Halma169
مشاهده در ایتا
دانلود
علاوه بر خانه دختردایـی هـا، خانـه ي آقـاي غفـاری دوسـت دا یـی هـم رفتـیم. آقـا ي غفـاري یـه دختـر بـه نـام مونـا و یـه پسـر ده سـاله بنـام مجیـد داشـت. مونـا سـال آخـر پزشـکی بـود، چشـمان درشـت عسلی با پوست سـبزه داشـت خیلـی شـبیه هنـدی هـا بـود قـدش حـدود یـک و پنجـاه و شـش و از مـن کوتاهتر بود کلاً ریز اندام بود. تیـپ سـاده اي داشــت رویـش را خیلـی معمــولی مـی گرفـت. چشـم زن دایـی را خیلــی گرفتـه بــود و زن دایــی بــا زیرکــی تمــام، مواظــب حرکــات مونــا بــود . از رفتارهــاي علیرضــا چیــزي ســر درنمــی آوردم. همان طور که با من رفتار می کـرد بـا مونـا هـم ! امـا حـالات مونـا فـرق داشـت . چنـد بـار مچـش را در حـال دیـد زدن علیرضـا گـرفتم و البتـه یـه جانمـاز پـر از گـل یـاس کـه بـراي پسـردایی پهـن مـیکـرد از نگـاه مـن خبـر از دل گرفتـار مـی داد. دختـر بـا سیاسـتی بـود. بیچـاره علیرضـا هـم کلـی سـرخ می شـد و تشـکر کوتـاهی میکـرد . از حرکـات مونـا خنـده ام مـی گرفـت . خیلـی کنجکـاو بـودم ببیـنم قبلاً چه جوري برخورد داشتند! آیا چیزي بینشان بود یا نه؟ بــالاخره در چهــارمین روز اقامــت در اصــفهان، در خانــه عاتکــه، زن دا یــی ســر صــحبت بــا مــن و دخترانش باز کرد. - بچه ها نظرتون راجع به مونا و علیرضا چیه؟ عاطفه گفت: - به نظرمن خیلی به هم میان، هر دو شونم که پزشکن، علیرضا هم وقتشه دیگه زن بگیره! - توچی می گی عاتکه؟ - اصل اون دو تا هسـتن! بایـد ببینـیم اونـا چـی مـی گـن؟ اصـلاً مونـا راضـی هسـت یـا نـه؟ علیرضـا هـم همین طور... - مونـا را کــه مطمئــنم! از حرکــاتش فهمیــدم، امــا مــزه دهــن علیرضــا را نمــی دونــم؟ سـهیلا تــو چــی فکر می کنی؟ خیلـی دلـم مـی خواسـت علیرضـا ازدواج مـیکـرد و آن وقـت مـن راحـت و تنهـا بـا دایـی و زن دایـی زندگی میکـردم و دیگـر لزومـی نداشـت مراقـب رفتـارم باشـم . تـا بـه آقـا برنخـورد . در ثـانی از ایـن همه حجاب داشتن خسته شده بودم. بنابراین گفتم: - به نظر من خیلی به هم میان، فکر کنم علیرضا خان هم خوشش اومده باشه! زن دایی به فکر فرو رفت و حرفی نزد. آخر هفته تصمیم گرفتیم بـا خـانواده غفـار ي بـرا ي تقـر یح بـه خـارج شـهر بـرو یم. مـا زودتـر بـه محـل مــورد نظــر رســیدیم. در همــین فرصــت، زن دایــی موضــوع خواســتگاري را جلــوي جمــع بــا علیرضــا مطرح کرد. علیرضا در ابتدا کمی سرخ شد اما خیلی زود به خودش مسلط شد و گفت: - من هنوز قصد ازدواج ندارم! زن دایی با دلخوري گفت: - پس کی قصد داري؟ وقتی من مردم! علیرضا اخمی کرد و با کلافگی گفت: - این حرفا چیه مامان، خدا نکنه! وقتش که شد خودم بهتون می گم. ** @seshanbehaymahdavi313 💞✨
♡خدایااگر فراموش ڪردم ڪه خدای بزرگی دارم ♡تو فراموش نکن ڪه بنده کوچڪی دارے ... ♡با نوازشی یا شاید تلنگری آرام مهربانی و بزرگیت را ♡به من یادآوری ڪن ▒شبتان پُر از عطر خدا▒ @seshanbehaymahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸سلام صبح شما بخیر 💠و ان یکاد میخوانم برای امروزتان 💠الهی که از چشم بد دور 💠ونگاه نامردمان در امان 💠از حسودان فاصله و 💠از شر شیطان محفوظ باشید ♦️نگاه خدا هرلحظه همراهتان♦️ @seshanbehaymahdavi313
✅ داستان واقعی 💢برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند ✍حجت الاسلام شیخ احمد کافی فرمودند :یک نفر از رفقا از یزد نامه ای به من نوشته؛ آدم دینی خوبی است از عاشقان امام زمان است، از رفقای من است. در نامه چیزی نوشته که مرا چند روز است منقلب کرده؛ گرچه این پیغام خیلی به علما رسیده، به مرحوم مجلسی گفته به شیخ مرتضی انصاری گفته به شیخ عبدالکریم حائری گفته و... ، این بنده خدا نوشته: من چهل شبِ چهارشنبه از یزد می آمدم مسجد جمکران، توسلی و حاجتی داشتم. شب چهارشنبه چهلمی، دو هفته قبل بود. در مسجد جمکران خسته بودم، گفتم ساعتی اول شب بخوابم، سحر بلند شوم برنامه ام را انجام بدهم. در صحن حیاط هوا گرم بود، خوابیده بودم یک وقت دیدم از در مسجد جمکران یک مشت طلبه ها ریختند تو، گفتم چه خبر است؟ گفتند: آقا آمده. 🔺 من خوشحال دویدم رفتم جلو، آقا را دیدم اما نتوانستم جلو بروم. حضرت فرمودند: برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند. به خدا قسم آی مردم دعاهایتان اثر دارد، ناله هایتان اثر دارد. خود آقا به مرحوم مجلسی فرموده: مجلسی به شیعه ها بگو برایم دعا کنند. هِی پیغام می دهد، به خدا دلش خون است. قربان غریبی ات شوم مهدی جان 📚 کتاب ملاقات با امام زمان در مسجد جمکران، ص۱۵۸ @seshanbehaymahdavi313‌‌
❤️به نام‌خدا❤️ نام رمان: دو روی سکه نام‌نویسنده:نامعلوم برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ @seshanbehaymahdavi313💞✨
پس کی وقتشه؟ - الان نیست. - دختر به این خوبی، هم خانم، هم زیبا، مثل خودتم پزشکه! دیگه چی می خواي؟! - ایشـون هــیچ مشـکلی نــدارن، مــن هنـوز آمـادگی ازدواج نـدارم! در ثـانی مــن بـه ایشــون علاقــه اي ندارم! - باشه مونا هیچی، می شه بفرمایین به کی علاقه دارین؟ تا ما بریم خواستگاري؟ - نه! براي اینکه در حال حاضر هنوز به کسی علاقمند نشدم حالا می شه بی خیال بشین؟! صداي معترض دایی بلند شد. - ولش کن نرگس خانم به زور که نمی شه دامادش کرد. - آخه سی و دو سالشه تا کی می خواد مجرد بمونه؟! منم آرزو دارم. علیرضا با عصبانیت صداش رو به روي مادرش بلند کرد و گفت: - بس کنید مامان جان، صبر منم حدي داره! زن دایی که انتظار این برخورد پسرش را نداشت اشک در چشمانش حلقه زد. دایی ناراحت شد و به علیرضا اشاره کرد؛ که یعنی عذر خواهی کن! علیرضا هم با لبخند تصنعی درصدد دلجویی از مادرش برآمد. - ببخشید غلط کردم، برگشتم تهران فکرام رو می کنم باشه عزیزجون خوشگل خودم؟! زن دایی با ناراحتی که در صداش موج می زد گفت: - آخه مادر! من که بد تو رو نمی خوام، می گم زودتر سر و سامون بگیري الهی قربونت بشم! - چشم چشم، گفتم که فکرام رو می کنم، حالا آشتی؟ - امان از دست تو! مادر و پسـر آشـتی کردنـد . حـالا اگـر نـادر مـا بـود چنـد تـا فریاد دیگـر هـم مـی زد و از خانـه ب یـرون می رفت. براي سیزده بدر، عمو فرخ زنگ زد و براي باغ دعوتم کرد. ایـن بـار نتوانسـتم بهانـه اي بیـاورم و قبـول کـردم. قـرار شـد رهـام دنبـالم بیایـد. اصـلاً حوصـله قیافـه عمـه فـرنگیس و کنایـه هـاي زریـن زن عمـو و بچـه هـاش رو نداشـتم. قیافـه ام حسـابی دمـغ و گرفتـه بود. زن دایی با دیدن قیافه درهمم اخمی کرد و گفت: این چه قیافه ایه سهیلا؟ مثلاً داري میري گردش ها! - کاش شما هم می اومدین زن دایی؟ - نمی شه مادر فقط تو دعوتی! در ثانی فامیلاي باباتن عمري باهاشون سر کردي! دلم می خواست بگم؛ عمري فقط تحملشون کردم اما چیزي نگفتم با لبخندي تصنعی گفتم: - به شما و خاله مهري اینا هم خوش بگذره! همــان لحظــه صــداي تــک زنــگ موبــایلم خبــر از آمــدن رهــام داد. بــا عجلـه بــا زن دایــی خــداحافظی کـردم. رو بـه روي خانـه سـانتافه سـیاه رهـام پـارك شـده بـود، فـرزین و رهـام جلـو نشسـته بودنـد. و یـک پسـر جـوان بـا موهـاي بلنـد عقـب نشسـته بـود، موسـیقی تنـد راك انـدرول آنقـدر بلنـد و گـوش خراش بود، کـه تـا تـه کوچـه هـم بـه راحتـی شـنیده مـی شـد . رفتارهایشـان غیـر عـادی بـود . فقـط مـی خندیدنـد! لحظـه اي از اینکـه بـا آنهـا تنهـا باشـم ترسـیدم. ازقهقهـه زدن هایشـان حـس بـدي بـه مـن دســت مــی داد و رفتــنم را غیرعقلانــی مــی کــرد! جلــوي در مــردد ایســتاده بــودم. کــه صــدا ي بــوق ماشین بلند شـد و رهـام کـه بعـد از پـنج دقیقـه تـازه متوجـه مـن شـده بـود . از داخـل ماشـینش بـه مـن اشاره کرد که چرا نمیاي؟ ناچـاراً بـه سـمت ماشـین رفـتم کـه بـا صـداي علیرضـا کـه مـرا از پشـت سـر مـی خوانـد ایسـتادم و بـه ســمتش برگشــتم . علیرضــا بــه ســرعت از ماشــینش پیــاده شــد و بــه طــرفم آمــد بــدون مقدمــه بــا خشونت به من توپید: - شما می خواین با اینا برین؟ ** @seshanbehaymahdavi313💞✨
✨✨✨✨✨✨ از لحن خشنش جا خوردم. با من من گفتم: - عموم فرستادشون، اشکالی داره؟ در حالی که از عصبانیت صداش دورگه شده بود و سعی می کرد صداش بالا نره با عتاب گفت: - اینا تو عالم هپروت سیر می کنن! یعنی شما متوجه نشدین؟ همـون موقـع صـداي بـوق یکسـره ماشـین رهـام بلنـد شـد. علیرضـا سـرش را بـه حالـت تأسـف تکـان داد و سپس لحن دستوري گفت: - برین تو ماشین من، می برمتون. گفتم: - آخه دیشب کشیک بودین. - من خسته نیستم برید تو ماشین. چنـان قـاطع و محکـم حـرف زد کـه جـا ي هـیچ امـا و اگـري بـه مـن نـداد. علیرضـا بـه طـرف ماشـین رفـت و بـا رهـام مشـغول گفتگـو شـد. رهـام بـا اخـم نگـاهی بـه مـن کـرد سـپس بـه سـرعت آنجـا را تــرك کــرد. ظــاهراً مردهــا ي مــذهبی بــه شــدت بــه ناموسشــان حســاس بودنــد ! از نظــرمــن؛ ا یــن حساسـیت اگـر بـه شـکل افراطـی نباشـد بسـیار خـوب هـم اسـت. هـر چنـد بـه اعتقـاد بعضـی از زنـانی کـه در اطـرافم دیـده بـودم. ایـن جـور مردهـا دسـت و پـاي زنانشـان را مـی بسـتند و آزادي را از او ســلب کــرده و دوســت دارنــد همسرشــان در تمــامی کارهــا محتــاج او باشــد و مــرد نیــز از ایــن قــدرت نمــایی خــود بــی نهایــت احســاس رضــایت دارد! امـا نـدایی در وجـودم فریـاد مـی زد: «در اعمـاق وجـود هـر زنـی ایـن مراقبـت یـا غیـرت دوسـت داشـته مـی شـود، شـاید بـه ظـاهر آن را پـس مـی زدنـد امـا در بـاطن بـه نـوعی طالـب آن هـم بودنـد. زیــرا در پــس ایــن غیــرت نــوعی توجــه و علاقــه نهفتــه اســت، همــان طورکــه در اعمــاق وجــود هــر مردي هر چند به ظاهر متمدن و امروزي، حیا و متانت زن ستوده میشود.» بـالاخره سـوار بـر ماشـین علیرضـا بـه سـمت بـاغ حرکـت کـردیم. بعـد از آن برخـورد مـوقعیتی پـیش نیامــده بــود کــه بــا او تنهــا باشــم . از ایــن خلــوت خجالــت مــی کشــیدم. آب دهــانم را قــورت دادم و گفتم: - ببخشید، مزاحمتون شدم. - خواهش می کنم، چه مزاحمتی. - آدرس رو بلدین دیگه؟! - بله به اندازه موهاي سرم اونجا رفتم. - هرسال می رین اونجا؟ - آره تمام سیزده بدرها، خیلی تکراري شده. - فقط خاندان حامی اونجا جمعند؟ ازسوالش تعجب کردم و گفتم: - نه، معمولاً چند تا از دوستان خانواده عموم یا گاهی خانواده زن عمو هم می آن. یادم آمد سـیزده بـدر چهـار سـال پـیش خـانواده بهـزاد هـم آنجـا دعـوت بودنـد و مـن چقـدر در کنـار عشقم خوشحال بودم. - ظــاهراً از ایــن بــاغ خــاطرات زیــادي داریــن کــه ایــن طــور ذهنتــون رو مشــغول و شــما رو وادار بــه سکوت کرده؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: - عموم خیلی وقته این باغ رو داره منم کلی خاطره خوب و بد از بچگی باهاش دارم. - فقط دوران بچگی؟ علاقـه وافـر علیرضـا بـراي شـنیدن خـاطراتم تعجـب مـرا برانگیختـه بـود . مطمـئن بـودم پسـردایی مـن بـه خـاطرات کـودکیم اهمیتـی نمـی دهـد و قسـمت اصـلی کنجکـاویش مربـوط بـه دوران نـامزدي مـن با بهزاد بود. - یاد چهار سال پیش افتادم که همراه نامزد سابقم اینجا بودیم و کلی خوش گذراندیم. بــا ســکوت علیرضــا لحظــه اي شــک کــردم کــه او اصــلاً از نــامزدیم خبــر داشــته یــا نــه! بــا تردیــد پرسیدم: - شما از نامزدي من خبر نداشتین؟ نفسش را بیرون داد و گفت: - خبر داشتم. ** @seshanbehaymahdavi313💞✨
شب ها آرامشی دارند ازجنس خدا... پروردگارت همواره با تو همراه است... امشب از همان شب هایی ست که برایت یک شب بخیر خدایی آرزو کردم 🌟شبتون بخیر و آرام🌼 @seshanbehaymahdavi313