✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_بیست_هشتم
از لحن خشنش جا خوردم. با من من گفتم:
- عموم فرستادشون، اشکالی داره؟
در حالی که از عصبانیت صداش دورگه شده بود و سعی می کرد صداش بالا نره با عتاب گفت:
- اینا تو عالم هپروت سیر می کنن! یعنی شما متوجه نشدین؟
همـون موقـع صـداي بـوق یکسـره ماشـین رهـام بلنـد شـد. علیرضـا سـرش را بـه حالـت تأسـف تکـان داد و سپس لحن دستوري گفت:
- برین تو ماشین من، می برمتون.
گفتم:
- آخه دیشب کشیک بودین.
- من خسته نیستم برید تو ماشین.
چنـان قـاطع و محکـم حـرف زد کـه جـا ي هـیچ امـا و اگـري بـه مـن نـداد. علیرضـا بـه طـرف ماشـین رفـت و بـا رهـام مشـغول گفتگـو شـد. رهـام بـا اخـم نگـاهی بـه مـن کـرد سـپس بـه سـرعت آنجـا را تــرك کــرد. ظــاهراً مردهــا ي مــذهبی بــه شــدت بــه ناموسشــان حســاس بودنــد ! از نظــرمــن؛ ا یــن حساسـیت اگـر بـه شـکل افراطـی نباشـد بسـیار خـوب هـم اسـت. هـر چنـد بـه اعتقـاد بعضـی از زنـانی کـه در اطـرافم دیـده بـودم. ایـن جـور مردهـا دسـت و پـاي زنانشـان را مـی بسـتند و آزادي را از او ســلب کــرده و دوســت دارنــد همسرشــان در تمــامی کارهــا محتــاج او باشــد و مــرد نیــز از ایــن قــدرت نمــایی خــود بــی نهایــت احســاس رضــایت دارد! امـا نـدایی در وجـودم فریـاد مـی زد: «در اعمـاق وجـود هـر زنـی ایـن مراقبـت یـا غیـرت دوسـت داشـته مـی شـود، شـاید بـه ظـاهر آن را پـس مـی زدنـد امـا در بـاطن بـه نـوعی طالـب آن هـم بودنـد.
زیــرا در پــس ایــن غیــرت نــوعی توجــه و علاقــه نهفتــه اســت، همــان طورکــه در اعمــاق وجــود هــر مردي هر چند به ظاهر متمدن و امروزي، حیا و متانت زن ستوده میشود.»
بـالاخره سـوار بـر ماشـین علیرضـا بـه سـمت بـاغ حرکـت کـردیم. بعـد از آن برخـورد مـوقعیتی پـیش نیامــده بــود کــه بــا او تنهــا باشــم . از ایــن خلــوت خجالــت مــی کشــیدم. آب دهــانم را قــورت دادم و
گفتم:
- ببخشید، مزاحمتون شدم.
- خواهش می کنم، چه مزاحمتی.
- آدرس رو بلدین دیگه؟!
- بله به اندازه موهاي سرم اونجا رفتم.
- هرسال می رین اونجا؟
- آره تمام سیزده بدرها، خیلی تکراري شده.
- فقط خاندان حامی اونجا جمعند؟
ازسوالش تعجب کردم و گفتم:
- نه، معمولاً چند تا از دوستان خانواده عموم یا گاهی خانواده زن عمو هم می آن.
یادم آمد سـیزده بـدر چهـار سـال پـیش خـانواده بهـزاد هـم آنجـا دعـوت بودنـد و مـن چقـدر در کنـار
عشقم خوشحال بودم.
- ظــاهراً از ایــن بــاغ خــاطرات زیــادي داریــن کــه ایــن طــور ذهنتــون رو مشــغول و شــما رو وادار بــه سکوت کرده؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- عموم خیلی وقته این باغ رو داره منم کلی خاطره خوب و بد از بچگی باهاش دارم.
- فقط دوران بچگی؟
علاقـه وافـر علیرضـا بـراي شـنیدن خـاطراتم تعجـب مـرا برانگیختـه بـود . مطمـئن بـودم پسـردایی مـن بـه خـاطرات کـودکیم اهمیتـی نمـی دهـد و قسـمت اصـلی کنجکـاویش مربـوط بـه دوران نـامزدي مـن با بهزاد بود.
- یاد چهار سال پیش افتادم که همراه نامزد سابقم اینجا بودیم و کلی خوش گذراندیم.
بــا ســکوت علیرضــا لحظــه اي شــک کــردم کــه او اصــلاً از نــامزدیم خبــر داشــته یــا نــه! بــا تردیــد
پرسیدم:
- شما از نامزدي من خبر نداشتین؟
نفسش را بیرون داد و گفت:
- خبر داشتم.
**
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313💞✨