#دوست_شهیدمیدونےیعنےچے؟؟
یعنے....
وقتے گناه درِ قلبت را مےزند💥
یاد نگاهش بیوفتے...
و در و باز نکنے....
یعنے محرم اسرار قلبت❤
آن اسرارے کہ هیچکس نمےداند....
بـیـن خـودت و..
خـ♡ـدا و....
دوسـت شـهـیـدتــ♡♡..ـ
بـاشـد....
#امتحان_کـن....☺️
#زنـدگےات_زیـبـاتـرمےشـود...🦋
❤️شهیـــــد
محمــــدهــــادے
ذوالفقـــارے❤️
🦋👇🏻🦋👇🏻🦋👇🏻🦋
@seshanbehaymahdavi313
🌹سه شنبه های مهدوی پایگاه شهید آوینی🌹
☀️قرائت هرروز دعای عهد 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 ✨اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِالْعَظیمِ،وَ رَبَّ الْک
از امام صادق 'ع'روایت شده:
هرکه چهل صبحگاه این #عهد را بخواند
از یاوران قائم ما باشد...✨
و اگر پیش از ظهور آن حضرت از دنیا برود،
خدا او را از قبر بیرون آورَد
که در خدمت آن حضرت باشد...
و حقتعالی بر هر کلمه هزار حسنه به او کرامت فرماید
و هزار گناه از او محو سازد...
@seshanbehaymahdavi313
🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈🌈
اولین پنجشنبہ ماه پُر برکت رمضان 🌙
و ياد درگذشتگان😔
🙏اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏
🙏التماس دعا🙏
🌺🍃🌺🍃🌺
اولین پنجشنبہ ماه مبارک رمضان 🌙 است
روزمان را بہ فاتحہ اے و صلواتے معطر ڪنیم✨
بہ یاد آنان ڪـہ روزے در ڪنارمان
نفس هایشان گرما بخش محفل مان بود😔
@seshanbehaymahdavi313
🌸🍃﷽🍃🌸
🔻رستگاریِ قطعی🔻
✍ اینهمه کارهایِ #خیر وجود داره.
معمولاً ماها دنبال این هستیم که #کارهای_خیر انجام بدیم، تا به دردِ آخرتمون بخوره.🙂
☝️ امّا قرآن کریم میفرماید: در انجام کارهای #خیر، امیدِ #رستگاری است،
❌ ولی #رستگاری قطعی نیست:
🕋 وَ افْعَلُوا الْخَیْرَ، لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ (حج/۷۷)
💢 کار نیک انجام دهید، تا #رستگار شوید.
لَعَلَّکُمْ👈 یعنی: امید است که...، شاید که...
✅️ یعنی اگر کارهای #خیر انجام بدیم،
شاید به فلاح و رستگاری برسیم،
و #عاقبت_به_خیر بشیم.
❌ شاید هم نه...🙁
📣 امّا همین قرآن میفرماید، اگر کسی #تزکیه_نفس و #خودسازی انجام داد، قطعاً رستگار میشه.💯
☝️ دیگه شاید و امّا و اگر نداره.
🕋 قَدْ أَفْلَحَ مَن تَزَکَّیٰ (اعلی/۱۴)
💢 به یقین، کسی که نفسِ خود را #تزکیه و پاک نمود، #رستگار شد.
🕋 قَدْ أَفْلَحَ مَن زَکَّاهَا (شمس/۹)
💢 قطعاً هر کس که نفسِ خود را پاک و #تزکیه کرده، #رستگار شده است.
قَدْ أَفْلَحَ👈 یعنی: قطعاً رستگار شد...
فلاح و رستگاریِ قطعی:
❌ در انجام دادنِ کارهای خیر نیست،
✅️ در انجام ندادنِ کارهای بد است.
📣 #خودسازی و #ترک_گناه رو جدّی بگیریم.
#معارف_قرآن، #تزکیه، #تزکیه_نفس، #خودسازی، #گناه، #ترک_گناه، #رستگاری.
@seshanbehaymahdavi313
خیمه نشین صحرا
آرام جان زهـ❤️ـرا
هر جای هستی ای یـ❤️ـار
محتاج یک دعایم
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
@seshanbehaymahdavi313
شب جمعه ست دلم راهیِ گودال شده
روضه ی روی لبم غارت خلخال شده
مادری روضه برای پسرش می خواند
من بمیرم که تنت خاکی و پامال شده
🌙 شب جمعه ؛ شب زیارتی ارباب
🏴 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِیَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَ لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِيارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِی بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
(اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج)
@seshanbehaymahdavi313
🍃🌷✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#ثواب_یهویی😍
متولدچه ماهی هستید🤔
🌸فروردین:3صلوات بفرست
😃اردیبهشت:5صلوات بفرست
😎خرداد:7صلوات بفرست
🌈تیر:9صلوات بفرست
😚مرداد:11صلوات بفرست
😻شهریور:13صلوات بفرست
😇مهر:15صلوات بفرست
😁آبان:13صلوات بفرست
😍آذر:11صلوات بفرست
😅دی:9صلوات بفرست
🍓بهمن:7صلوات بفرست
🥝اسفند:5تاصلوات بفرست
دیگه هرکس وشانسش😁😌
پخشش کنین تابقیه هم توثوابتون شریک شَن😍🦋
┄┅┅✿❀🌸❀✿┅┅┄
@seshanbehaymahdavi313
┄┅┅✿❀🌸❀✿┅┅┄
هدایت شده از 🌹سه شنبه های مهدوی پایگاه شهید آوینی🌹
❤️به نامخدا❤️
نام رمان: دو روی سکه
نامنویسنده:نامعلوم
برای سلامتی امام زمانمون و همچنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
@seshanbehaymahdavi313💞✨
هدایت شده از Z***
✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_دوم
- یک هفته دارم می گـردم مـی خواسـت پیـدا بشـه تـا حـالا پیدا شـده بـود . در ثـانی مـن دیگـه طاقـت ندارم دوست دارم هر چی زودتر به تو برسم مگه تو هم همین رو نمی خواي؟
با من من گفتم:
- خب چرا، ولـــی....
- فردا ساعت هشت میام دنبالت، اُکی؟
مردد بودم، نمی دانستم خواسته اش را قبول کنم یا رد کنم.
- الو سهیلا خوابت برد؟
- نه.
- پس چرا جواب نمی دي؟
- باشه.
- فردا می بینمت باي.
بعـد از پایـان مکالمـه بـه طـرف پنجـره اتـاقم رفـتم و بـه آسـمان صـاف و پرسـتاره نگـاه کـردم. آهـی کشیدم و با خودم رمزمه کردم: «خدایا خودت آخر و عاقبت این ازدواج را به خیر کن!»
با عجله صـبحانه ام را خـوردم تـا اگـر بهـزاد آمـد زیـاد معطـل نمانـد . بـه حـد کـافی بـی حوصـله و دمـغ بودم. غر زدنهاي بهزاد خارج از تحملم بود.
- کاش همه صبحانه ات را می خوردي مادر!
- دیگه سیر شدم. خیلی ممنون، الان بهزاد میاد دنبالم.
- شناسنامه اش رو پیدا می کرد، بهتر نبود؟
- من که حرفی ندارم اون خیلی عجله داره.
- آخه این همه عجله لزومی نداره.
زن دایـی ازگـم شـدن شناسـنامه بهـزاد و عقـد موقـت مـا ناراضـی و دلخـور بـود. بـا صـداي زنـگ در، آمـاده حرکـت شـدم. بــا زن دایـی خـداحافظی کــردم و بـه سـمت در خروجـی رفـتم کـه زن دایـی بـا سرعت خـودش را بـه مـن رسـاند . بـا تعجـب بـه طـرفش برگشـتم . بـا چهـره ا ي نگـران بـه مـن لبخنـد کم حالی زد و گفت:
- تو من رو جاي مادرت قبول داري؟
- البته، چیزي شده؟
سرخ شـد، کمـی ایـن دسـت و آن دسـت کـرد ماننـد کسـی کـه مـی خواهـد چیـزي بگویـد امـا خجالـت می کشد. نفسی تازه کرد و گفت:
- دختـرم حواسـت رو جمـع کـن، تـو و آقـا بهـزاد فقـط بـا هـم صـیغه مـی شـین یعنـی عقـد موقـت نـه عقـد دائـم! اینـا خیلـی بـا هـم فـرق دارن! تـوي صـیغه زن دسـتش بـه جـایی بنـد نیسـت، هـیچ حـق و حقوقی هـم نـداره و هیچـی بهـش تعلـق نمیگیـره، تـا وقتـی عقـد دائـم نشـدین و عروسـی نگـرفتین، هیچگونه ارتباطز بـا هـم نداشـته باشـین، حتـی اگـه بهـزاد هـم اصـرار داشـت قبـول نکـن راسـتش مـن از این خانواده کمی می ترسم جا پات رو محکم کن بعد.
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313💞✨
هدایت شده از Z***
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_سوم
انتظار هر حرفـی را داشـتم جـز ا یـن حـرف ! از خجالـت تمـام بـدنم گـر گرفـت و صـورتم مثـل لبـو شـد در جوابش فقط سکوت کردم.
- قربون شرم و حیات برم! قبول دخترم؟
آب دهانم را قورت دادم و با خجالت گفتم:
- مطمئن باشین.
زن دایی صورتم را بوسید و از زیر آیینه و قرآن ردم کرد.
بهزاد بی حوصله در ماشـینش منتظـر مـن نشسـته بـود و سـیگار مـی کشـید بـا د یـدن مـن اشـاره ا ي بـه ساعتش کرد و اخم کرد.
- سلام
- نیم ساعته من رو منتظر کاشتی توي ماشین!
- سلامت کو؟
- خیلی خب سلام.
- زن دایی باهام کار داشت. چرا اینقدراخم کردي؟
- از انتظار متنفرم.
- این نیم ساعت نسبت به اون چهار سال انتظاري که من کشیدم هیچی نیست!
از عصـبانیت سـرخ شـد مثـل آتشفشـانی بـود کـه هـر آن فـوران مـی کـرد. خـودم را بـراي هـر گونـه عکس العملی حاضرکرده بودم اما خودش را کنترل کرد و بحث را عوض کرد.
- راستی شب خونواده ام یه جشن کوچیک ترتیب دادن، خونواده داییت هم دعوت هستند.
- همون جشن عروسی کافی بود.
- مثل اینکه یادت رفته تو دیگه عضوي از خانواده افروز هستی؟
با خـودم گفـتم : «نـه متأسـفانه یـادم نرفتـه کـه با یـد عـروس خـانواده ا ي بشـم کـه جلـوتر از دماغشـون چیزي نمی بینن!»
با لبخند تصنعی به بهزاد گفتم:
- شهین جون و آقاي افروز از این به بعد جاي پدر و مادرم هستند.
بهزاد لبخند رضایت بخشی زد و با سرخوشی گفت:
- تو هم براي اونها مثل بهاره و بهنازي!
از یــادآوري بهــاره حــالم گرفتــه شــد . بهــاره عقــده کنایــه انــداختن داشــت و از هــر فرصــتی بــراي ضـربه زدن اسـتفاده مـی کـرد. زبـانش مثـل مـار، زهـرآگین و تلـخ بـود. امـا بهنـاز دختـر خـوبی بـود
کاري به کارم نداشت البته اگه تا حالا عوض نشده باشه!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
- بهزاد اونا از ازدواج من و تو راضی بودند؟
بهزاد گلویش را صاف کرد و صراحتاً گفت:
- نه به هیچ وجه.
این دیگـر چـه ازدواجـی بـود؟ ! خـانواده دامـاد ناراضـی، خـانواده عـروس ناراضـی، عـروس مـردد، فقـط داماد راضی!
بهـزاد زیرچشـمی نگـاهم کـرد تـا عکـس العملـم را در مقابـل ا یـن سـخنش ببینـد . بـا سـکوتم، خـودش به حرف آمد و گفت:
- تعجب نکردي؟
- نه، با شناختی که از افروزها دارم حدس میزدم موافق نباشن، چه جوري راضی شدن؟
- اونا عاشق پسر یکی یکدونه شون هستن، روي حرفش حرف نمی زنن!
خدا می داند چقـدر پـدر و مـادرش را اذیـت کـرده و خونشـان را در شیشـه کـرده بـود کـه بـالاخره بـه این وصلت رضایت داده بودند!
- رسیدیم.
- حــالا مجبــور بــود ي یــک محضــر تــو ي شــمال شــهر پیــدا کنــی، نزدیــک خونــه دایــی اســدم یــک محضرخونه بود.
- براي من اُفت داره توي جنوب شهر، پیمان ازدواجم رو ببندم.
ساعت نُـه صـبح مـن و بهـزاد و عمـوفرخ کـه قـیم مـن محسـوب مـی شـد در حضـور محضـردار، صـیغه یک ماه خواندیم. عمو فرخ به محل کارش رفت و ما هم دست به دست هم بیرون رفتیم.
- حالا کجا بریم؟
- من می رم خونه خودمون براي مهمونی امشب حاضر بشم.
- من چیکار کنم؟
- فعلاً بـرو خونـه دا ییـت تـا سـاعت سـه بعـدازظهر بیـام دنبالـت بـر یم آرایشـگاه، نگـران لباسـم نبـاش قبلاً برات خریدیم!
- فکرکردم یک مهمونی ساده است؟
- مثلاً جشن نامزدیمونه ها!
دلـم نمـی خواسـت دوبـاره مراسـم نـامزدي داشـته باشـم. احسـاس مـی کـردم مـورد تمسـخر مهمانـان قرار خواهم گرفت. با ناراحتی گفتم:
- ما قبلاً جشن نامزدي داشتیم، دلم نمی خواد سوژه خنده مهموناتون بشم!
بهزاد سرم داد کشید:
- از صبح داري بهانه می گیري، اعصابم را خُرد کردي بس کن دیگه!
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313 💞✨
در اولین شب جمعه
مرا به همراهت
ببر بـه کربُبلایی
که عین جنت ماست
ببر بـه کرب ُبلا و
بخوان که یا جداه
هنوز داغ لب تشنـه ات
مصیبت ماست
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
شبتون مهدوی
@seshanbehaymahdavi313