#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_سوم
انتظار هر حرفـی را داشـتم جـز ا یـن حـرف ! از خجالـت تمـام بـدنم گـر گرفـت و صـورتم مثـل لبـو شـد در جوابش فقط سکوت کردم.
- قربون شرم و حیات برم! قبول دخترم؟
آب دهانم را قورت دادم و با خجالت گفتم:
- مطمئن باشین.
زن دایی صورتم را بوسید و از زیر آیینه و قرآن ردم کرد.
بهزاد بی حوصله در ماشـینش منتظـر مـن نشسـته بـود و سـیگار مـی کشـید بـا د یـدن مـن اشـاره ا ي بـه ساعتش کرد و اخم کرد.
- سلام
- نیم ساعته من رو منتظر کاشتی توي ماشین!
- سلامت کو؟
- خیلی خب سلام.
- زن دایی باهام کار داشت. چرا اینقدراخم کردي؟
- از انتظار متنفرم.
- این نیم ساعت نسبت به اون چهار سال انتظاري که من کشیدم هیچی نیست!
از عصـبانیت سـرخ شـد مثـل آتشفشـانی بـود کـه هـر آن فـوران مـی کـرد. خـودم را بـراي هـر گونـه عکس العملی حاضرکرده بودم اما خودش را کنترل کرد و بحث را عوض کرد.
- راستی شب خونواده ام یه جشن کوچیک ترتیب دادن، خونواده داییت هم دعوت هستند.
- همون جشن عروسی کافی بود.
- مثل اینکه یادت رفته تو دیگه عضوي از خانواده افروز هستی؟
با خـودم گفـتم : «نـه متأسـفانه یـادم نرفتـه کـه با یـد عـروس خـانواده ا ي بشـم کـه جلـوتر از دماغشـون چیزي نمی بینن!»
با لبخند تصنعی به بهزاد گفتم:
- شهین جون و آقاي افروز از این به بعد جاي پدر و مادرم هستند.
بهزاد لبخند رضایت بخشی زد و با سرخوشی گفت:
- تو هم براي اونها مثل بهاره و بهنازي!
از یــادآوري بهــاره حــالم گرفتــه شــد . بهــاره عقــده کنایــه انــداختن داشــت و از هــر فرصــتی بــراي ضـربه زدن اسـتفاده مـی کـرد. زبـانش مثـل مـار، زهـرآگین و تلـخ بـود. امـا بهنـاز دختـر خـوبی بـود
کاري به کارم نداشت البته اگه تا حالا عوض نشده باشه!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
- بهزاد اونا از ازدواج من و تو راضی بودند؟
بهزاد گلویش را صاف کرد و صراحتاً گفت:
- نه به هیچ وجه.
این دیگـر چـه ازدواجـی بـود؟ ! خـانواده دامـاد ناراضـی، خـانواده عـروس ناراضـی، عـروس مـردد، فقـط داماد راضی!
بهـزاد زیرچشـمی نگـاهم کـرد تـا عکـس العملـم را در مقابـل ا یـن سـخنش ببینـد . بـا سـکوتم، خـودش به حرف آمد و گفت:
- تعجب نکردي؟
- نه، با شناختی که از افروزها دارم حدس میزدم موافق نباشن، چه جوري راضی شدن؟
- اونا عاشق پسر یکی یکدونه شون هستن، روي حرفش حرف نمی زنن!
خدا می داند چقـدر پـدر و مـادرش را اذیـت کـرده و خونشـان را در شیشـه کـرده بـود کـه بـالاخره بـه این وصلت رضایت داده بودند!
- رسیدیم.
- حــالا مجبــور بــود ي یــک محضــر تــو ي شــمال شــهر پیــدا کنــی، نزدیــک خونــه دایــی اســدم یــک محضرخونه بود.
- براي من اُفت داره توي جنوب شهر، پیمان ازدواجم رو ببندم.
ساعت نُـه صـبح مـن و بهـزاد و عمـوفرخ کـه قـیم مـن محسـوب مـی شـد در حضـور محضـردار، صـیغه یک ماه خواندیم. عمو فرخ به محل کارش رفت و ما هم دست به دست هم بیرون رفتیم.
- حالا کجا بریم؟
- من می رم خونه خودمون براي مهمونی امشب حاضر بشم.
- من چیکار کنم؟
- فعلاً بـرو خونـه دا ییـت تـا سـاعت سـه بعـدازظهر بیـام دنبالـت بـر یم آرایشـگاه، نگـران لباسـم نبـاش قبلاً برات خریدیم!
- فکرکردم یک مهمونی ساده است؟
- مثلاً جشن نامزدیمونه ها!
دلـم نمـی خواسـت دوبـاره مراسـم نـامزدي داشـته باشـم. احسـاس مـی کـردم مـورد تمسـخر مهمانـان قرار خواهم گرفت. با ناراحتی گفتم:
- ما قبلاً جشن نامزدي داشتیم، دلم نمی خواد سوژه خنده مهموناتون بشم!
بهزاد سرم داد کشید:
- از صبح داري بهانه می گیري، اعصابم را خُرد کردي بس کن دیگه!
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313 💞✨