#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_شصت_و_هفتم
-خوب روت کار شده سهیلا!
- کسی روي افکار من کار نکرده. لطفاً بحث رو همین جا تموم کن!
- جا زدي!
بهزاد با حرفهایش رسماً داشت دیوانه ام می کرد.
با درماندگی گفتم:
- از این همه کل کل خسته نشدي؟
- تا وقتی تو کوتاه نیاي نه!
- پس درد تو کم آوردن منه؟
- آره
- درست مثل بچه ها شدي بهزاد!
با ناراحتی از جایم بلند شدم و ترجیح دادم تا آخر مراسم به کنارش نروم.
بـالاخره هفتـه دیگـر قـرار عقـد را گذاشـتند و مهمانهـا علـی رغـم اصـرار زن دایـی و دایـی بهانـه دوري راه را گرفتنـد و رفتنـد. موقـع خـداحافظی رهـام کـه بـه دنبـال عمـو فـرخ آمـده بـود از ماشـین پیـاده شد و به طرف بهـزاد رفـت . بعـد از سـیزده بـدر دیگـر او را ندیـده بـودم رهـام بعـد از بهـزاد بـه طـرف من آمد بالاجبار به او سلام کردم، پوزخندي زد و گفت:
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313 💞✨