#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_بیست_هفتم
ده روز از رفــتن علیرضــا گذشــته بــود و آثــار دلتنگــی در صــورت هــاي مغمــوم دایــی و زن دایــی بــه خـوبی نمایـان بـود. در بعـد از ظهـر همـان روز بـه کمـک دا یـی مشـغول هـرس کـردن درختـان باغچـه
بودیم که زن دایی من را صدا کرد.
- سهیلا جان بیا بالا موبایلت خودش رو کشت.
- دایی جان، من برم ببینم کیه!
- برو دایی جان.
پله ها را دو تا یکی طی کردم و در حالی که نفس نفس می زدم رسیدم.
- کجاست زن دایی؟
- بذار نفست جا بیاد، مگه دنبالت کرده بودن که این قدر دویدي؟ روي میز آشپزخونه!
با دیـدن شـماره طـولانی و ناآشـنا دلشـوره تمـام وجـودم را چنـگ مـی زد. وجـود ا یـن شـماره عجیـب و غریـب تنهـا مـی توانسـت بـراي مـن یـک نشـانه داشـته باشـد و آن هـم نـادر بـود کـه از خـارج کشـور
زنـگ مـی زد! در همـان لحظـه دوبـاره صـفحه مـانیتور گوشـی روشـن و خـاموش مـی شـد و آن شـماره بـار دیگـر خودنمـایی کـرد. در جـواب دادنـش تردیـد داشـتم. بـالاخره نفسـم را محکـم بیـرون دادم و با صداي لرزانم جواب دادم:
- بله؟
بـا صـدا ي مـرد جـوان بـه سـرعت گوشـی را قطـع کـردم . از اضـطراب زیـاد نفسـهایم تنـدتر شـده بـود .
نـادرِ نـامرد چطــور توانسـته بــود زنـگ بزنـد؟ از خشــم تمـام دنــدانها یم را بـه هـم فشــردم. دلـم مــی خواست بـه او زنـگ بـزنم و هرچـه فحـش بـه ذهـنم مـی رسـید نثـارش کـنم . دوبـاره گوشـی ام شـروع
به زنگ خوردن کرد با عصبانیت و بدون هیچ مکثی فریاد زدم:
- تو براي من مردي! می فهمی؟ دیگه حق نداري زنگ بزنی!!
- سهیلا خانم چیزي شده؟
بــا صــداي نگــران علیرضــا بــه خـودم آمــدم. اشــتباه کــرده بــودم آنقــدر فکــرم را درگیــر نــادر کــرده بــودم کــه حتــی متوجــه تفــاوت صــدا ي او بــا علیرضــا نشــده بــودم. تمــام عصــبانیت یکبــاره فــروکش کرد.
با شرمندگی گفتم:
- ببخشید! چه شماره عجیب غریبی دارین!
- از یه تلفن ویژه توي حرم زنگ می زنم. من رو با کسی اشتباه گرفتین؟
از حساسیتش حس خوبی به من دست داد. گفتم:
- بله، فکر کردم نادر از خارج تماس گرفته. اصلاً به شماره ها دقت نکردم.
- آها! من که مردم و زنده شدم، با خودم گفتم "باز چه مشکلی پیش اومده؟"
- ازش خبري ندارین؟
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313 💞✨