#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سیزده
دلــم نمــی خواســت وارد حــریم خصوصــی شــان بشــوم. بــه آرامــی ترکشــان کــردم و در حــالی کــه از بیمارستان خارج می شـدم، ذهـنم از این سـؤال پـر شـده بـود کـه؛ «آیـا بهـزاد واقعـاً هروئینـی بـوده یـا نـه ! شـا ید آخـرین حربـه رهـام بـرا ي جـداییم بـود و شـا ید آقـاي افـروز تـرجیح داده کـه کسـی از ایـن موضوع اطلاع پیدا نکند! و بیشتر از این بی آبرو نشود.»
بعــد از تــرك بیمارســتان تــرجیح دادم بــراي مــدتی بــه خانــه المیــرا بــروم در حــال حاضــر بهتــرین گزینه براي اقامتم آنجا بـود . خانـه دایـی اسـد بـا وجـود آن حرمـت شـکنی هـا دیگـر جـاي مـن نبـود . و
در خانـه خانـدان حـامی هـم، مـن نقـش همسـر قاتـل رهـام را داشـتم ! بـه جـز چنـد بـار کـه ســرگرد مســئول پرونــده بــراي تکمیــل پرونــده اش مــرا فراخوانــد . روزهــاي آرام و بــه دور از دغدغــه ا ي را
در آنجــا ســپر ي مــی کــردم. در تمــام ایــن مــدت از طریــق عمــه فــروغ از وضــعیت عمــو و زنــش اطلاعـات مـیگـرفتم. وقتـی عمـه خبـر داد پرونـده قتـل و درگیري بهـزاد و رهـام بسـته شـد و انگیزه
ایــن مشــاجره بــر طبــق اطلاعــات کســب شــده اختلافــات مــالی گــزارش شــده از شــدت خوشــحالی سـجده شـکر کـردم . بـاورم نمـی شـد دروغ سـاختگیم رنـگ حقیقـت پیـدا کـرده بـود و این معجـزه از جانــب خداونــد بــرا ي حفــظ آبــرو یم بــود! در مراســم خــتم رهــام کــه کــلاً شــرکت نکــردم ولــی در مراسـمهاي بهـزاد دوررادور شـرکت مـی کـردم. در مـدتی کـه بـا خیـال نسـبتاً آسـوده در خانـه المیـرا
بودم. بـرا ي رهـایی از ایـن بلاتکلیفـی، تصـمیم گـرفتم تـا از عمـه بخـواهم بـا پـولی کـه از فـروش خانـه مـادربزرگم بــه او ارث رســیده بـود و بــراي مــن کنــار گذاشـته بــود خانــه ا ي بـرایم رهــن کنــد و مــن
مستقل شوم.
- سلام عمه جون.
- سلام سهیلا خوبی؟
- ممنون، شما چطورین؟
- بد نیستم.
- چه خبر از عمو فرخ؟
- نپـرس سـهیلا، داغـونن، زریـن قـرص اعصـاب مـی خـوره، فـرخ هـم کـار رو تعطیـل کـرده نشسـته تـوي خونـه اش، پرمیسـم کـه بـه حـال خـودش رهـا شـده، فـرخ و زر یـن کـه اصـلاً کـاري بـه کـارش
ندارن، از منم حساب نمی بره، فرنگیسم که انگار نه انگار!
- با خونواده بهزاد درگیري نداشتند؟
- چرا!
- کی؟
- یـه روز فـرخ مـی ره شـرکت افـروز و اون جـا رو بهـم مـی ریـزه، شیشـه هـا را مـیشـکنه و بـا خـود افـروز درگیـر مـیشـه، کارمنداشـم زنـگ مـی زننـد 110 و کـار بـه اداره آگـاهی مـی کشـه امـا افـروز رضایت می ده و فرخ آزاد می شه! رأي دادگاه عصبانیش کرده بود.
- رأي دادگاه؟
- آره، دادگاه رأي به قاتل بودن بهزاد نداده!
- چطور؟
- درسـته کـه بهـزاد عمـداً چنـد بـار بـا ماشـینش رهـام رو زیـر گرفتـه، ولـی علـت تصـادف بهـزاد هـم گیجی به خـاطر ضـربه ا ي کـه رهـام بـا مجسـمه بهـش زده بـود تشـخیص دادن! بـه قـول تهمینـه یـر بـه یر!
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313💞✨