#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
- اي بی وفا حداقل اندازه یه بوس کوچولو هم نبودم؟!
از خجالــت ســرخ شــدم صــندلی را از زمــین بلنــد کــردم و ســر جــایش گذاشــتم و بــه طــرف او کــه همچنــان در نزدیکــی خروجــی آشــپزخانه ایسـتاده بــود رفــتم او هــم انــدکی جلــو آمــد و بــا یکــدیگرروبوســی کــردیم. او بــا مهربــانی مــرا بوســید امــا مــن بــا اکــراه ! انگــار متوجــه رفتــار ســردم شــد و بــا لبخند مصنوعی گفت:
- برم لباسام رو عوض کنم الان میام توي آشپزخونه کمکت!
بـا تکــان دادن سـرم تأییــدش کــردم. او رفـت و مــن از پشـت سـر نگــاهش مـی کــردم. از کنجکــاوي دل توي دلم نبود تا بدانم چطور غفاري ها با علیرضا سر از اینجا درآورده اند؟
با آمدن عاطفه به آشپزخانه فرصت را غنیمت شمردم و گفتم:
- عاطفه اینا اینجا چیکار می کنن؟
آنچنـان خصـمانه و بـه دور از ادب دربـاره آنهـا حـرف زدم کـه عاطفـه متعجـب نگـاهم کـرد سـپس بـا سرزنش گفت:
- سهیلا! مهمون حبیب خداست!
زورکی لبخندي زدم و گفتم:
- می دونم... حالا می شه بگی!
- مونا هم مثل علیرضا رفته بود اردوي جهادي.
باورم نمی شد، چی می شنیدم؟ مونا با علیرضا دو هفته در یک اردوي جهادي!
- آخه مونا دانشجوي اصفهانه چه ربطی به تهران داره!
عاطفه مشکوك نگاهم کرد سپس گفت:
- منم نمی دونم حالا چه فرقی می کنه!؟
دست و پایم را جمع کردم و با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم.
- محض کنجکاوي!
خــودم را مشــغول درســت کــردن ســالاد نشــان دادم، در حــالی کــه زیــر نگــاه عاطفــه در حــال ذوب شدن بـودم. ظـاهراً قـانع نشـده بـود . همـان زمـان صـدا ي علیرضـا بلنـد شـد . اخمهـایم درهـم رفـت و از عصـبانیت صـورتم ملتهـب شــد لحظـه ا ي رو بـه روي میــز ایسـتاد امـا مـن همچنــان سـرم را بـه خــرد کردن کاهوها گرم کرده بودم.
- سلام سهیلا خانم.
تپشــهاي بلنــد قلــبم، عصــبیم کــرده بــود. تمــام عصــبانیتم را ســر خــرد کــردن کاهوهــا درآوردم کــه ناگهان سوزشی در انگشتم احساس کردم.
- آخ.
صداي نگران عاطفه و علیرضا همزمان بلند شد:
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313 💞✨