#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_سی_و_هفت
- شما... اینجا...
شـروع کــرد بــه خندیــدن لحظـه لحظـه خنــدهایش شـدت بیشـتري پیــدا مــی کــرد و در آخــر تقربیـاقهقهه می زد. حرصم گرفت و گفتم:
- چه خبره؟!
در حــالی کــه همچنــان تــه ما یــه هــا یی از خنــده در صــدا یش مشــخص بــود و اشــک را از گوشــه چشمش پاك می کرد، گفت:
- ببخشید آخه خیلی خنده دار بود.
با عصبانیت گفتم:
- کجاش؟
- همین که داشتین با خودتون حرف می زدین دیگه.
خودم هم خنده ام گرفته بود. نمی دانم چرا از فال گوش دادنش ناراحت نبودم.
- حرف دل من رو زدي، منم یـه همچـین خـانمی مـی خـوام دیگـه، یـه خـانم بـا کمـالات و مهربـون کـه دلش مثل یه آیینه صافه!
با ناباوري گفتم:
- مونا؟
- نخیر سهیلا خانم!
بعد هم با گلایه گفت:
- بـراي خــودتون مــی بـرين و مــی دوزين دیگــه! امـروزم کــه چنــان نگـاه هــا ي وحشــتناکی بـه مــن مــیکردين که جرأت نداشتم طرفتون بیام. پشت تلفن مهربونتر بودين؟
-انگشتتون خوبه؟
از ذوق، زمــان و مکــان را فرامــوش کــرده بــودم و محــو حــرف هــا یش شــده بـودم. هنــوز هضــم ایــن صحنه و این حرفها برایم سخت بود. نگاهی به انگشت باند پیچی شده ام کردم و آرام گفتم:
- خوبه.
با مهربانی گفت:
- خدا رو شکر.
نگــاهش کــردم در کمــال تعجــب دیگــر نگــاهش را جــا ي دیگــري معطــوف نکــرده بــود و فقــط بــه
صورتم دوخته بود. با شیطنت گفتم:
- آقاي دکتر رفتین اردو اخلاقیاتتون عوض شده؟!
انگار متوجه منظورم شد. سرش را پایین انداخت و گفت:
#ادامه_دارد
@seshanbehaymahdavi313 💞✨